در به در دربی
چند وقت پیش که بیکاری به سرمان زده بود و در منزل دراز کشیده بودیم تصمیم گرفتیم برای تنوع هم که شده به استادیوم رفته و فوتبالی را از نزدیک تماشا کنیم.
محسن گروسی
چند وقت پیش که بیکاری به سرمان زده بود و در منزل دراز کشیده بودیم تصمیم گرفتیم برای تنوع هم که شده به استادیوم رفته و فوتبالی را از نزدیک تماشا کنیم. اتفاقا همان روز مصادف بود با برگزاری دربی پایتخت بین آبی و قرمز! با خودمان گفتیم چه بهتر، از خانهنشینی که بهتر است. از آنجا که شنیده بودیم تغییر و تحولات و اتفاقاتی که در دو باشگاه آبی و قرمز رخ میدهد از تحولات بازار نفت و نرخ تورم و ترور بینظیر بوتو و یازدهم سپتامبر هم مهمتر و حیاتیتر است. برای احترام به ملت طرفدار سرخابیها هم که شده لباسی را که نصف آن قرمز و نصف دیگر آن آبی بود به تن کرده و مانند...ها از منزل بیرون زدیم. وارد خیابان که شدیم ناگهان یک عدد بطری نوشابه به کلهمان اصابت کرده و ضارب ما را لنگی خطاب کرد. هنوز از گیجی ناشی از بطری مذکور رها نشده بودیم که این بار یکی از صندلیهای تکنفره اتوبوسهای خط واحد به طرفمان پرتاب شد و این یکی ضارب هم لقب کیسه حمام را به ما نسبت داد. ما هم که منظور ضاربان محترم را از لنگ و کیسه حمام نمیفهمیدیم جهت جان سالم به در بردن سریعا خودمان را به اتوبوسی حدودا سی ساله که حامل طرفداران آبی و قرمز به طور مشترک بود، رسانده و مستقر شدیم.
بغل دستمان چند نفر از هواداران مشغول مرور شعارهای مربوط (یا همان فحشهای مربوطه) بوده و نحوه و زمان دقیق سر دادن آنها را تمرین میکردند. عقب اتوبوس هم چند نفر دیگر که ظاهری آراسته و مهندسماب داشتند بر سر شماره کفش یکی از بازیکنان، با هم درگیر شده و مشغول پیاده کردن فک یکدیگر بودند و بعضیها هم که... بیخیال بگذریم.
خلاصه هر چه گذشت خودمان را به در ورزشگاه رساندیم. همزمان با مرور شعارهایی که در اتوبوس یاد گرفته بودیم ناگهان یادمان افتاد که ای دل غافل، بلیت نداریم. اصلا حواسمان نبود دوستان فوتبالی در فدراسیون مربوطه لطف کرده و بلیتهای دربی را پیشفروش فرمودهاند. با این ضدحالی که خورده بودیم به سرمان زد به خانه برگشته و بازی را از تلویزیون رویت کنیم که یک دفعه چشممان به جماعتی افتاد که برای خرید بلیت صف کشیده و از سر و کول یکدیگر رفت و آمد میکنند. اولش فکر کردیم دوباره بلیتها در حال پیشفروش هستند، اما کمی جلوتر که رفتیم با بنده خدایی که شباهت بسیاری به دلالها داشت و از قدیمیهای بازار سیاه به حساب میآمد روبهرو و ملتفت شدیم برای ورود به استادیوم باید چیزی حدود هفتهشتهزار تومان پیاده شویم. به هرحال چارهای نبود، بلیت را خریدیم و راه استادیوم را در پیش گرفتیم. بین راه دوباره ناگهان یاد موضوع دیگری افتادیم و آن اینکه ما اصولا نه آبی بودیم و نه قرمز! به خاطر همین تصمیم گرفتیم یک نیمه را در کنار آبیها و یک نیمه را در کنار قرمزها سپری کنیم (راستی تا یادمان نرفته همینجا از جانب خودمان و تمامی ملتی که آن روز به استادیوم آمده بودند از برخورد محترمانه و دوستانه عزیزان نیروی انتظامی، چه کادری و چه وظیفه، تشکر به عمل آوریم) باور کنید همین برخورد محترمانه و دوستانه سبب شد تا عمر داریم این برخوردها را فراموش نکرده و به شدت مراقب اعمال و رفتار خودمان باشیم! شاید باورتان نشود عزیزان نیروی انتظامی حتی به ما اجازه ندادند روزنامه خودمان را هم که در دست داشتیم با خود به ورزشگاه ببریم چرا که معتقد بودند ممکن است ما جوگیر شده و آن را آتش زده به طرف کمک داور پرتاب کنیم! ما هم هرچه گفتیم بابا روزنامه را برای خواندن با خود حمل میکنیم نه آتش زدن به خرج عزیزان نرفت و دست آخر هم پس از کلی بازرسی خودمان را به قسمتی از استادیوم که آبیها در آن مستقر بودند رساندیم.
البته قبل از آن به لحاظ ترور نشدن توسط آبیها تکه قرمز لباسمان را درآورده و سوراخ کرده و در هوا چرخاندیم و شعار «آبی سرور قرمز است» را سردادیم.
(با عرض شرمندگی از قرمزها البته!)
نیمه اول دربی را که به لحاظ بیحالی و عدم خلق موقعیتهای گل روی دروازه طرفین نصف آن را خواب بودیم به پایان رسانده و طبق قرار این بار تکه آبی لباسمان را در آورده و سوراخ کرده و باز هم در هوا چرخاندیم. (با عرض شرمندگی از آبیها البته!)
با این کار و پس از حصول اطمینان مبنی بر عدم ترور توسط قرمزها خودمان را به جمع آنها رسانده و شعار «قرمز سرور آبی است» سردادیم.
نیمه دوم بازی هم که دست کمی از نیمه اول نداشت و ما حتی یک موقعیت ۲درصدی گل که هیچ، یک کرنر درست و حسابی هم ندیدیم و کمی بابت هفت هشتهزار تومانی که برای بلیت پیاده شدیم و آن بطری و صندلی که به کلهمان اصابت کرد، حرص خوردیم.
حالا همه اینها به کنار، تازه اول بدبختیمان شروع شده بود که چگونه خودمان را به منزل برسانیم در این اوضاع شلوغ و خیل جمعیتی که میخواستند خود را به هر طریقی (زمینی - دریایی - هوایی و البته قاچاقی) به منزل برسانند.
در همین هول و ولای رجوع به خانه بودیم که یک دفعه یکی از تماشاگرنماهای محترم پنجره اتوبوسی را به طور کامل از جا درآورده به وسط خیابان پرتاب کردند. ما هم که اوضاع را جنگی و ناامن دیدیم با هر بدبختی که بود خودمان را آویزان یک اتوبوس درب و داغان کرده و شروع به خواندن ادعیه جهت سالم رسیدن به منزل کردیم.
البته در بین راه چندین بار دیگر شاهد پرتاب صندلی و پنجره اتوبوسها به خیابان بوده و کلی حال کرده و با خود گفتیم ما که از دربی چیزی گیرمان نیامده و نصف آن را خواب بودیم لااقل به واسطه این پرتابها اندکی از هیجان نداشتهمان را خالی کنیم.
عجیب و غریب اینجا بود که رانندگان اتوبوس ما هیچ واکنشی نسبت به شکستن صندلیها و از جا کندن پنجرهها نشان نمیدادند!
ظاهرا خود برادران شرکت واحدی هم چندان از این شکستنها و پرتابها بدشان نیامده و میخواستند به واسطه گرفتن خسارت، اتوبوسهای عهد عتیق خود را نو کرده و بعد هم کلی منت سر ملت گذاشته که اتوبوسهایمان به واسطه دربی درب و داغان شده است.
سرتان را درد نیاوریم آن روز با هر بدبختی بود خودمان را به منزل رسانده و پشت دستمان را داغ کردیم، دیگر جهت رفع بیکاری و تخلیه هیجان نداشتهمان در بهدر دربی نشویم.
ارسال نظر