فقر موحش

نگاه سوم - در این جهان چیزهای موحش بسیارند، زلزله‌ها، توفان‌های سهمگین، جنگ‌ها، اما در دنیا، هیچ چیز موحش‌‌تر از فقر نیست. تنها هیولای فقر است که روزهای خراب را خراب‌تر می‌کند. این جملات، بیان مستقیم بازیگران «ملاقات با بانوی سالخورده» در آغاز و پایان نمایش است و نمایش سمندریان حرف از واقعیت می‌زند، واقعیتی که هیچ گاه از بین نمی‌رود.

واقعیتی که تلخ تلخ است و این بار با رگه‌هایی از طنز نمایشگر واقعیتی می‌شود که رنج مدام انسان‌ها را در فقر بیان می‌کند. فقری که آن قدر پیش می‌رود تا روح مسالمت‌آمیز،‌ نوع دوستی و حس دلسوزی انسان‌ها را نسبت به یکدیگر آهسته آهسته بخورد و پیش برود.

این دنیای موحش، همان دنیایی است که هیولای فقر برای انسان‌ها رقم زده است. نمایشنامه «ملاقات با بانوی سالخورده» نمایشنامه‌ای نمادین است و به نوعی بازنمایی سیطره پول بر همه چیز است، بر عدالت، خوشبختی و حتی بر انسان‌ها.

گوهر خیراندیش در نقش «کلارا» پیرزن میلیاردری است که تصمیم می‌گیرد از زادگاه دوران جوانی‌اش دیدن کند.

او با ثروت فراوان حالا به شهرش بازگشته است تا با پولش عدالت را اجرا کند. او با دادن وعده‌ای چندمیلیونی به ساکنان شهر و در عوض کشتن آلفرد ایل توسط مردم، خواهان جبران خیانتی است که آلفرد در جوانی به او کرده است. مردم شهر ابتدا همگی کشتن ایل را عملی ناجوانمردانه و خلاف انسانیت می‌دانند.

اما در واقعیت به شدت وسوسه شده‌اند. آنها شروع می‌کنند به قرض کردن، مزه رفاه را تنها با نسیه بیشتر می‌چشند و روز به روز بیشتر تمایل به نابودی «ایل» پیدا می‌کنند تا به چند میلیونی که زندگی آنها را از چنگال فقر نجات می‌دهد، دست یابند.

دستیابی به عدالتی که «کلارا» از آن صحبت کرده بود به مرور تبدیل به دغدغه ذهنی مردم شهر گولن می‌شود، عدالتی که کلارا با کشتن «آلفرد ایل» از آن صحبت کرده بود. در پایان نمایش آلفرد ایل در یک عمل دسته‌جمعی توسط مردم شهر کشته می‌شود تا عدالت

جرا شود.

فردریش دورنمات در نمایشنامه «ملاقات با بانوی سالخورده» ارتباطی میان بی‌عدالتی و فقر برقرار کرده است.

نمایشنامه او به گونه‌ای نقد دورنمات از نظام سرمایه‌داری است. با شرح داستان نمایشنامه، وقایع این نمایش نیازمند اندیشیدن است باید از کنار رو ساخت‌های وقایع گذشت و به ژرفای آن راه پیدا کرد. اجرایی که حمید سمندریان از این نمایش ارائه می‌دهد، مبتنی بر چنین رویکردی است.

سمندریان می‌گوید: «محور اندیشه‌ای که در این اجرا به آن پرداختم نابودکنندگی فقر بود، فقری که انسان را نابود می‌کند» فقری که به عنوان موحش‌ترین هیولا ظاهر می‌شود.