من با آلیس نسبت دارم
فکر میکنم بهمن ماه بود که آمد به انبار، گروه گروه ما را به صف کرد و مرتب در گوشهای چید. بعد هم دستی ما را به داخل کارتنی بر روی هم قرار داد و سوار بر ماشینی به راه افتادیم. راه طولانی بود و من خوابم برد. از جعبه بیرون آمدم در فروشگاهی بزرگ بودم، با قابهای شیشهای که پشت هر کدام تعداد زیادی همانند من نشسته بودند.
فکر میکنم بهمن ماه بود که آمد به انبار، گروه گروه ما را به صف کرد و مرتب در گوشهای چید. بعد هم دستی ما را به داخل کارتنی بر روی هم قرار داد و سوار بر ماشینی به راه افتادیم. راه طولانی بود و من خوابم برد. از جعبه بیرون آمدم در فروشگاهی بزرگ بودم، با قابهای شیشهای که پشت هر کدام تعداد زیادی همانند من نشسته بودند.
اینجا همان جایی بود که همیشه آرزو میکردم بیایم. خوشحال پشت یکی از قابها قرار گرفتم؛ پیش یکی که شبیه خودم بود. گفتم: وای چقدر خوبه! دنیای قشنگیه! جوابم را نداد. اما چقدر خیابان قشنگ بود. فروشگاه چقدر شلوغ بود. هر روز تعداد زیادی آدم میآمدند و میرفتند و ما را که هر کدام مرتب پشت شیشهها نشسته بودیم، برانداز میکردند. کودکان هم میآمدند؛ اما مادر و پدرها زیاد به حرف آنها گوش نمیدادند و دستشان را میکشیدند و میبردند.
دخترهای مدرسهای هم میآمدند، پر از خنده، گاهی آنها یکی از ما را انتخاب کرده و میخریدند.
چقدر دلم میخواست یکی من را انتخاب کند. اما انگار هیچ کس اصلا متوجه من نمیشد. خیابان هر روز شلوغتر میشد و فروشگاه کم کم خلوتتر. نمیدانم چرا؟ ولی انگار هیچ کس یادش نبود که ما هم هستیم. فروشنده و شاگردش از سال نو میگفتند. مگر ما در تبریک سال نو سهم نداریم؟ دچار هر نوع بغض و عقدهای شدم و از خودم پرسیدم: آمدنم بهر چه بود؟
گرچه ... گر چه دست خودم نبود. من آفریده یک ذهن فعال و یک ذوق عالی بودم که میگفت: «آدمها باید شاد باشن.» او همیشه به ما میگفت: «صندوقچه قصه». من فکر میکنم راست میگفت؛ یک روز آقایی آمد داخل فروشگاه و یک نوع از ما را که پر از حرفهای قشنگ بود، انتخاب کرد و گفت: «لابهلای صفحات سررسید به همکارام میدم».
چرا کسی مرا انتخاب نمیکرد؟ تا اینکه خانمی آمد نزدیک من، دستی روی من کشید، تمام سلولهای کاغذیام فریاد خوشحالی سر دادند. قیمتم را پرسید، فروشنده گفت: 1000تومان. من را کنار گذاشت رفت سراغ فسقلیهای 200تومانی. چرا من قیمتم 1000تومان بود؟
دیگر یواشیواش جزو ریشسفیدهای فروشگاه شده بودم، زمان برای ما با زمان برای آدمها اندازه و فاصلهاش فرق میکند. دیگر آخرهای سال قدیمی باید دوباره به انبار برمیگشتیم که یا از دور خارج میشدیم یا شاید سال آینده باز هم فرجی میشد. البته اگر خیلی «دمده» نبودیم.
یک روز فروشنده به شاگردش گفت: یک مطلب خیلی قشنگ خوندم درباره کارمون، خودم اینطوری هیچوقت به کارم نگاه نکرده بودم. بشنو و شروع به خواندن کرد:
اینها میتوانند تو را مثل آلیس به سرزمین عجایب ببرند، نه مصر، نه هند، بلکه دنیای تخیل. میتوانند با زمان گذشته یا آینده تو را همراه کنند. میتوانند بهانهای برای یادآوری خاطرات تلخ و شیرین دوستیها باشند. میتوانند هدیه برای دخترخالهای باشند که تمام کودکیت با او سپری شد و تو سالها است او را ندیدهای. اینها میتوانند بیان یک نکته مهم باشند: «به یادت هستم».
حتی اگر در میان صفحات آنها چیزی ننویسی. مثل کلامهای تکراری و کلیشهای «عید سعید نوروز مبارکباد» میتوانند گاه سالگرد تولد دوستی؛ پیامبر شادمانی از هستی دوستت باشند.
اینها مثل یک دعای خیر میمانند با تصویری عالی. همه اینها رسولی هستند برای انعکاس مهربانیها. چنان محو این جملهها شده بودم که متوجه دستی که مرا برداشت، نشدم. حالا چقدر دلم میخواست کسی که مرا انتخاب میکند بر دلم جملهای قشنگ بنویسد. بالاخره موفق شدم و خودم که آرزوها را میبردم؛ کسی آرزویم را شنید و مرا خرید و در صفحه من نوشت:«سالی سرشار از برکت، فراوانی، تعالی و ستایش را برایتان آرزومندم.»
ارسال نظر