آبدارچی نمی‌خواهید؟

یوسف بهمن‌آبادی

آخر صف اتوبوس امام حسین- ولیعصر ایستاده بودم، هوا سرد و برفی بود. دور میدان ترافیک بود و اتوبوسی که برای این خط می‌آمد، طرف دیگر میدان در ترافیک گیر کرده بود. این پا آن پا می‌کردیم تا سرما زیاد آزارمان ندهد. کمتر روزی بود که صف این خط تا این قدر طولانی می‌شد.

مردی میان سال کشان‌کشان می‌آمد تا اینکه به جمع ما پیوست. چهره‌اش یک طوری بود آب روی بینی‌اش قرار گرفته بود، شلوار و کفشش نظم مناسبی نداشت. نگاهش اطراف را نمی‌پایید نگاه‌ عمیقی داشت و معلوم بود نگاه‌هایش هوشیار نبود. سوار اتوبوس شدیم. باید سرپا می‌ایستادیم. پس از اینکه اتوبوس حرکت کرد، احساس کردم کسی پایش را به کیفم می‌زند.

کنارم را نگاه کردم. او کنارم ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. گاهی دستانش را از میله روی صندلی جابه‌جا می‌کرد. کاغذی دستش بود که آدرسی روی آن نوشته بود. «خیابان ولیعصر، بین مطهری و عباس‌آباد، مسکن... آبدارچی» و شماره تلفنی روی آن نوشته شده بود. فهمیدم دنبال کار است و شاید شماره را از نیازمندی‌های روزنامه‌ها نوشته است. گفت: کجا باید پیاده شوم. نگاهش کردم. صورتش به کاغذ بود و اشاره‌ای به کسی نداشت. خواستم بگویم کجا باید برود که دیدم متوجه حرف‌هایم نیست. ساکت ماندم. نگاه‌هایش عجیب بود. حالتی پر از اضطراب و ناامیدی بر چهره‌اش عیان بود.

نوع نگاهش نشان می‌داد که راه‌های زیادی را برای جست‌وجو شغل رفته و به بن‌بست رسیده است. او مستاصل و درمانده بود. حکایت جوانان بسیاری که در این کلان‌شهرهای بی سر و ته وارد شده‌اند، این‌گونه است. آمده‌اند تا آب باریکه‌ای برای گذران روزمرگی‌ها بیابند تا از رنج‌ها و بدبختی‌هایی که مدام عذابشان می‌دهد، رهایی یابند. طیفی که درمانده‌اند و احساس بی‌ارزش و ناتوانی می‌کنند. ذهن‌هایی که حس می‌کنند قفل شده‌اند و چاره‌ای برای رونق روابط اجتماعی خود نمی‌بینند. برخی درس خوانده‌اند و برخی نیز درس را در دوره زمانه‌ای این چنین مفید به فایده تلقی نکرده و از کنار آن گذشته‌اند. آنها در یک چیز مشترک‌اند و آن «بیکاری» است.وقتی بیکار هستی و هر جا که می‌روی کاری نمی‌یابی و جیب‌هایت خالی است، گام‌هایت سست می‌شود و رمق رفتن نمی‌یابی. در نگاه دیگران احساس حقارت و تنهایی می‌کنی. غصه می‌خوری از اینکه جایی نیست تا خودت را نشان دهی تا بگویی که توانایی‌هایت می‌تواند راهگشا باشد و تو تاثیرگذار باشی.اما کجا پیدا می‌شود تا اینها را بگویی. کم‌کم باورت می‌شود که تو، جوان ایرانی، جوانی شرقی هستی که در فیلم‌های هالیوودی جایگاهی ندارد. تو شرقی هستی و گناه تو همین شرقی متولد شدن توست. اما همه که این گونه نیستند. آیا جایگاه تو همین است که بهترین آرزویت «آبدارچی شدن» باشد. تو که سرشار از توانایی و استعداد هستی و این واقعیت را همه می‌دانند. اما تو اسیر برخی مسائل شده‌ای و این چنین شده است روزگار تو. روزگاری خنثی که آمدن خود به این جهان را اجباری می‌بینی و نعوذ‌باا... احساس می‌کنی که محکوم به زندگی کردن هستی. زندگی که همه چیزش «تقدیر» می‌نماید. قدرت تغییر نمی‌بینی و ناچاری که بگذرانی هرآنچه را که پیش راهت قرار می‌گیرد. ملولی و دل‌تنگ. نگاه‌های دیگران نیز تو را سرخورده‌تر

می‌کند. درونت انبوهی از آرزوهایی ناکام مانده جا گرفته است؛ آرزوهایی که اگر فرصتی می‌شد، می‌توانستی عملی کنی و به دیگران بفهمانی که تو هم هستی مثل آنها احساس بیگانگی در تو موج می‌زند.

خانواده و زندگی برایت تکراری شده و آنها نیز حضورت را بی‌روح می‌بینند. دوروبرت پر است از دام‌های کثیف، اکس، شیشه، کراک و غیره به تو چشمک می‌زنند تا از آنها استقبال کنی. گرفتار شده‌ای، استرس‌ها نمی‌گذارند که فکر کنی. می‌گویند تسهیلات اشتغالزا می‌دهند، محاسبه می‌کنی. با آن وام اندک چه می‌توانی انجام دهی تازه پیدا کردن ضامن نیز خود مصیبتی است.

از خیر آن هم می‌گذری و می‌ترسی که قسط‌هایش تو را از وضعی که داری، بدتر کند. شهرها بزرگ شدند و بزرگ‌تر، روستاها کوچک شدند و نابود و حال این شهرهای بی‌هویت با شغل‌های مزخرفش تو را کلافه کرده است. پیک موتوری، پارکبان، کارت‌ پخش‌کن، فال‌فروشی و ده‌ها شغل بی‌خود دیگر، اما چه باید بکنی، می‌گردی به دنبال هر کاری که باشد «کارت پخش‌کن»، «آبدارچی» و هر کاری که تو را از این وضعیت برهاند.