درد دلهای یک دانشگاه آزادی
روز دانشجو، چقدر این روز برایم غریب است. هیچ گاه نتوانستم خودم را یک دانشجو بدانم.
میثم نهاوندیان
روز دانشجو، چقدر این روز برایم غریب است. هیچ گاه نتوانستم خودم را یک دانشجو بدانم. سال ۷۹ بود. در شهر کوچکمان روزنامهها بعدازظهر میرسید. دهها دختر و پسر کنار یکی از دو کیوسک روزنامه فروشی شهرمان صف بسته بودند.
همه به امید قبولی در دانشگاه، دوری از شهر و خانواده و آغاز یک زندگی جدید. قبولی در دانشگاه تنها راه پیشرفت بود. روزنامه رسید. چه دلهره عجیبی داشتم. باورم نمی شد اسم من هم بود. قبولی در شهر هفتم «رشته کاردانی معدن، دانشگاه آزاد قائمشهر»، «سریع خودم را به خانه رساندم.» «قبول شدم.» خیلی خوشحال بودم. همه خوشحال بودند. باید خودم را برای ثبتنام آماده میکردم. پدر کارمندم خوشحال و سر ذوق آمده بود از همان شب به فکر پول جور کردن برای من بود. هزینه خانه، مخارج ماهانه و از همه مهمتر شهریه.
وارد قائمشهر شدم. همین که قرار بود حدود ۲ سال در یکی از شهرهای شمالی اقامت داشته باشم دلگرمم میکرد. یادم است ساعت ۴ صبح به قائم شهر رسیدم، تنها آمده بودم. پولهایم را در جیبم قایم کردم. ثبت نام ساعت ۸ صبح شروع میشد. خانوادهام پولی برای هتل به من نداده بودند یعنی پولی نداشتند که بدهند مجبور شدم دور میدان اصلی شهر روی یکی از صندلیها بخوابم.
از همان موقع فهمیدم چه نوع زندگی در انتظارم است. ۱۹ سال بیشتر نداشتم. از ساعت ۷ صبح دم در دانشگاه ایستاده بودم. راستش هیچ کس آنجا نبود. کمکم افراد میآمدند.
برخی از هم سن و سالهای من با ماشینهای مدل بالا همراه پدر و مادرشان آمده بودند. انگار که آسمان سوراخ شده و تنها فرزند آنها در دانشگاه قبول شده بود. یاد پدر و مادر خودم افتادم. ای کاش آنها هم بودند. ثبت نام شروع شد. ۵۶هزار تومان شهریه ثابت. ۲۰هزار تومان به حساب زبرجد. فیشها را تحویل دادم. دیگر دانشجو بودم. هفته بعد باید برای ثبت نام و اقامت دوباره وارد قائم شهر میشدم. از همان روز اول با چند نفر مثل خودم آشنا شدم. سریع دوست شدیم و پیشنهادها شروع شد. «با من همخانه میشوید» با دوستان جدید راهی شهر شدیم. «آقا خانه دانشجویی دارید»، «چقدر پول دارید»، «با این پولها خانه نمیدهند». بالاخره توانستیم با کمک هم خانهای بگیریم. نوبت به انتخاب واحد رسیده بود باز هم باید پول میدادم. بنده خدا پدرم.
پول ثبتنام، رهن خانه، خرج ماهانه و انتخاب واحد. در عمرش این قدر پول یک دفعه خرج نکرده بود.
سال تحصیلی آغاز شده بود. یادم است وقتی برای اولین بار بر سر کلاس نشسته بودم خیلی دوست داشتم بدانم استاد چه شکلی دارد؟ چگونه است؟ استاد وارد شد با معلم پیش دانشگاهیم فرقی نمیکرد. روزگار گذشت و گذشت. ترمها پشت سر هم رفتند. طعم خیلی چیزها را چشیدم. مشروطی، بیخوابی، بیکاری، گرسنگی. وقتی پول کم میآوردم نمیدانستم چکار کنم. رویم هم نمیشد از خانواده طلب پول کنم.
حساب قرضالحسنهای داشتم به امید این که سه برج پول ماهانهای را که پدر برایم میفرستاد بگیرم.
تنها صد تومان ته این حساب مانده بود آن هم به خاطر این که اگر حساب صفر میشد دیگر نمیتوانستم از آن استفاده کنم.
بیپولی امانم را بریده بود. تصمیم به کار گرفتم. غافل از این که کار برای دانشجو سم است.
دو سال اول به سلامتی طی شد و سر موقع توانستم فوق دیپلم بگیرم. همان سال در کارشناسی قبول شدم آن هم در یک از دانشگاههای تهران، از همان بچگی عشق تهران بودم.
زندگی در تهران آغاز شد. پدرم به صراحت گفته بود باید به دنبال کار بگردم. کار پیدا کردن در کشور بیکاران چقدر سخت است.
وارد یک صحافی شدم. حمال کتاب بودم، اما چون کارگران میدانستند دانشجو هستم خیلی مرا تحویل میگرفتند. این برخورد دلگرمم میکرد. کار و درس کابوس عجیبی است به هیچ کدام نمیرسیدم.
بین کار و درس باید یکی فدا میشد.
چارهای نداشتم. مهم غم نان بود؛ یک لقمه نان برای زندگی. یادم است شب اول کار در صحافی رییس آنجا جارو به دستم داد تا کف کارگاه را جارو کنم. غرورم شکسته شده بود، اما میارزید. عرق میریختم و چه لذتی داشت وقتی که حقوقام را دریافت میکردم.
دانشگاه شغل دومم شده بود. در کارم حرفهای شده بودم. رفته رفته حقوق و مزایایم افزایش یافت. دانشگاه هم رو به فراموشی.
امروز ۷ سال از قبولیام در دانشگاه میگذرد هنوز نتوانستهام درسم را تمام کنم. فکر میکنم دیگر به این زودیها درسم تمام نشود. چون حسابی آلوده کار شدهام. رشتهام را دوست دارم. آرزو دارم کارشناسیام را بگیرم و وارد کارشناسی ارشد شوم، اما نمیشود یا کار، یا درس! این رمز موفقیت من است. اگر درس را ادامه دهم کارم را از دست خواهم داد و اگر کار کنم درسی باقی نخواهد ماند.
به دوستان قدیمیام که فکر میکنم میبینم که آنها هم وضعیت مرا دارند. همه درس را نیمه کاره رها کرده و وارد بازار کار شدهاند. تازه آنهایی هم که فارغالتحصیل شدهاند چون کاری برایشان نیست به مشاغل دیگری روی آوردهاند. آخرش هم نفهمیدم چرا درس خواندم. ای کاش از اول میدانستم دانشگاه اصلی من کارگاه صحافی است. با این اوضاعی که دارم بعید است دیگر در رشته خودم موفق شوم. سنم بالا رفته. الان ۲۷ سال دارم.
اگر همین کار را ادامه دهم درآمد بهتری خواهم داشت، اما یک مشکل دیگری هم دارم. «سربازی»! این واقعا کابوس است، تا الان به خاطر معافیت تحصیلی به سربازی نرفتهام، اما اگر مهلت ادامه تحصیلم تمام شود باید خودم را معرفی کنم. اگر به سربازی بروم کار و درس را یکجا از دست خواهم دادم.
وقتی هم که برگردم ۲۹ سالم تمام شده فکر نمیکنم برای یک آدم ۲۹ ساله کاری باشد. دانشجو شدن این گونه گذشت.
نه لذت کار را فهمیدم و نه لذت درس را.
به همه چیز رسیدم جز آرزوهایم. خوب که فکر میکنم به هیچ چیز نرسیدهام. تازه اگر مدرک دانشگاه آزاد را هم بعد از کلی هزینه و دردسر کشیدن بگیرم، کسی تحویلم نخواهد گرفت.
روز دانشجو چقدر این روز برایم غریب است. هیچگاه نتوانستم خودم را یک دانشجو بدانم.
ارسال نظر