با مهری مهرنیا، مادر سینمای ایران در خانه سالمندان
تنهاتر از همیشه
گویی باورمان شده که پاییز فصل هجران است؛ چرا که مادر سینمای ایران پاییز امسال تنهاتر از همیشه شده است.
فاطمه مرموزنیا ملقب به مهری مهرنیا مادر بازیگری ایران در آستانه ۹۰ سالگی بیش از همیشه احساس غربت و تنهایی میکند.
او در طول ۷۰ سال پیشینه هنری خود همواره تنها بوده است، بییار و یاور و فرزند و خویشاوند.
بهزاد خاکینژاد
گویی باورمان شده که پاییز فصل هجران است؛ چرا که مادر سینمای ایران پاییز امسال تنهاتر از همیشه شده است.
فاطمه مرموزنیا ملقب به مهری مهرنیا مادر بازیگری ایران در آستانه ۹۰ سالگی بیش از همیشه احساس غربت و تنهایی میکند.
او در طول ۷۰ سال پیشینه هنری خود همواره تنها بوده است، بییار و یاور و فرزند و خویشاوند. او به جز عشق مردم هیچکس را ندارد. در دوران جوانی همسرش را از دست میدهد و در اوج نقشآفرینیهایش، دست روزگار دو فرزندش را از او جدا کرده است. وی تا پیش از انقلاب خودش بود و بازیگری؛ اما در دوران جنگ بیخانمانی وی با اصابت موشکی به خانهاش آغاز میشود.
مهرنیا از آن روز تا چند ماه گذشته در خانههای اجارهای جنوب پایتخت به تنهایی خاطرات سالهای دور و نزدیک خود را کولهبار زندگی هنریاش کرده بود و روزگار میگذراند.
مهری مهرنیا چند ماهی است که (نه به خواست خود) در خانه سالمندان به سر میبرد؛ چرا که در سالهای اخیر از سلامتی و توان جسمی و روحی کمتری نسبت به گذشته برخوردار شده است.
سامان تیرانداز، جوان بیست و چند سالهای است که در این چند سال نگهداری و مراقبت و یاری به مادر هنرمندان ایران را جزو وظایف خود میداند و به واسطه نزدیکی به ایشان در میان اهالی تئاتر به سامان مهرنیا معروف شده است.
وی درباره هجرت غیرمنتظره این هنرمند بزرگ به خانه سالمندان میگوید: خودم هم نمی دانم چه اتفاقی رخ داد. بنابر ضرورت به یک مسافرت چند روزه رفتم، وقتی بازگشتم دیدم مادر در خانه نیست. با پرس و جو متوجه شدم که همسایهها با خانه سینما تماس گرفته و از تنهایی و بیتوجهی به او انتقاد کرده بودند.
در نتیجه خانه سینما وی را به بیمارستان منتقل کرده و چند روز بعد هم او را به خانه سالمندان سپردهاند. من وکیل قانونی وی بودم؛ اما حالا همه چیز از دستم خارج شده و در اختیار خانه سینما است.
حالا دیگر من حتی اجازه ملاقات او را هم ندارم. خانه سینما در پاسخ به تلاشهای این سالها مرا به میزگرد دادگاه گونه خود فرا خواند و هزار و یک برچسب ناروا بر من زد.
در حالی که همه بچههای تئاتر از نوع رابطه عاطفی من و مادر آگاهی داشتند. ماندهام از غم دوری او چه کنم؟
خواستیم سرکار خانم مهرنیا را از نزدیک ملاقات کنیم، اما از سوی دوستان سفارش شدیم به اینکه وی «ملاقات ممنوع»! است و دریافت مجوز ملاقات از سوی خانه سینما، صبر ایوب میخواهد و توان گذر از هفتخان رستم. پس با پلیس بازیهای رایج حرفه خبرنگاری، چند واژهای را - از راه دور - میهمان صدای گرم بانوی بزرگ هنر ایران شدیم که در پی میآید.
خانم مهرنیا، شما کجا، اینجا کجا؟
روزگار است دیگر. وقتی هیچکس را نداشته باشی، همین میشود.
واقعا هیچ خویشاوندی ندارید؟
نه... البته چند نفری هستند که از ابتدا با آنها ارتباط نداشتهام...
از سامان چه خبر؟
از او هم مدتی است که بیخبرم. دلم برایش تنگ شده، خیلی در این چند سال اذیتش کردم.
از محل جدید زندگی خود راضی هستید؟
بد نیست. چاره دیگری ندارم. اینجا مزاحم کسی نیستم، اما برای ادامه زندگی در اینجا دو خواسته دارم: اول اینکه همه دارایی و زندگی و صندوقچه یادگارهای خانوادگی مرا بازگردانند. گویا آنها را از خانهام به خانه سینما بردهاند. من بدون وسایلم نمیتوانم زندگی کنم.
دوم آنکه بتوانم با سامان ملاقات کنم. نمیخواهم در تنهایی و به دور از علاقهمندیهایم بمیرم.
شما جزو آن دسته از هنرمندان پیشکسوتی هستید که مبلغی را به عنوان حقوق بازنشستگی دریافت میکردید. آیا این مبلغ نمیتوانست جوابگوی ادامه زندگی به همان وضعیت گذشته باشد؟!
چرا... اجاره خانه کوچکم و هزینههای دیگر مرا جواب میداد؛ اما زندگی در تنهایی هم سختیهای خودش را دارد. نمیخواستم بیش از این سامان را هم اذیت کنم.
هزینههای خانه سالمندان را خودتان پرداخت میکنید یا خانه سینما یا...؟
نمیدانم. فقط یادم هست که مرا چند روز به بیمارستان بردند و بعد هم اینجا، خانهام شد. از دعوا و درگیریهای دیگر خبری ندارم.
و ...
بگویید یادگارها و دسترنج سالیان سال فعالیت هنری مرا که در خانهام بوده، به خودم بازگردانند تا در این چند روز آخر با دل خوش نفس بکشم.
ارسال نظر