مکتب اقتصاد اتریشی
نویسنده: پیتر بوتکه
مترجمان: محمدصادق الحسینی، محسن رنجبر
بخش نخست
مکتب اقتصاد اتریشی در سال ۱۸۷۱ با انتشار کتاب «اصول علم اقتصاد» نوشته کارل منگر پایه‌گذاری شد. منگر، به همراه ویلیام استنلی جونز و لئون والراس، انقلاب مارژینالیستی (marginalist revolution) را در تحلیل اقتصادی به وجود آوردند. منگر کتاب «اصول علم اقتصاد» خود را به چهره ممتاز مکتب تاریخی آلمان، ویلیام روشر، تقدیم کرد. مکتب تاریخی آلمان در کشورهای آلمانی‌زبان، بر تفکرات اقتصادی سلطه یافته بود.

منگر در کتاب خود ادعا کرده بود که تحلیل اقتصادی جهان‌شمول است و نیز واحد مناسب برای تحلیل، انسان و انتخاب‌هایش است. او می‌نویسد که این انتخاب‌ها، بر پایه ترجیحات ذهنی فرد و اثرات نهایی ناشی از تصمیمی که فرد اتخاذ می‌کند، صورت می‌گیرد (به «مارژینالیسم» رجوع کنید). وی معتقد بود که درک منطق پشت انتخاب‌ها، عنصر اصلی و لازم برای بسط یک تئوری اقتصادی جهان‌شمول است.
این در حالی است که در مکتب تاریخی ادعا می‌شود که اصول علم اقتصاد جهان‌شمول نیست و بنابراین تحقیقات علمی باید روی بررسی‌های مفصل جزئیات تاریخی متمرکز شوند. از دید مکتب تاریخی، اعتقاد به قوانین اقتصادی که از مرزهای زمانی و ملی فراتر می‌روند، اشتباهی است که اقتصاددانان کلاسیک انگلیسی رواج داده‌اند. در حالی که منگر در «اصول علم اقتصاد»، از تحلیل مارژینالیستی استفاده کرد تا از ایده جهان‌شمول بودن علم اقتصاد حمایت کند، شاگردان روشر به ویژه گوستاو اشمولر به شدت با دفاع منگر از «تئوری» مخالفت کرده و نام تحقیرآمیز «مکتب اتریشی» را بر کارهای منگر و پیروان وی، یعنی یوگن بوم باورک و فردریش ویزر نهادند، زیرا این افراد همگی در دانشگاه وین تدریس می‌کردند. این نام روی منگر و همفکرانش باقی ماند.
از دهه ۱۹۳۰ به این سو، هیچ اقتصاددانی از دانشگاه وین یا دیگر دانشگاه‌های اتریش، در مکتب اقتصادی موسوم به اتریشی به چهره‌ای ممتاز تبدیل نشده است. طی دو دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، مکتب اتریشی به انگلستان و آمریکا منتقل شد و اقتصاددانان مهم آن، عمدتا در دانشکده اقتصاد لندن (۱۹۵۰-۱۹۳۱)، دانشگاه نیویورک (۱۹۴۴ به این سو)، دانشگاه اوبرن (۱۹۸۳ به بعد) و دانشگاه جورج میسون (۱۹۸۱ به بعد) تدریس می‌کرده‌اند. در میانه قرن بیستم، دیدگاه‌های اقتصاددانان مطرح اتریشی از جمله لودویگ فون میزس و فردریش آگوست فون‌‌هایک در دیدگاه اقتصاددانان کلاسیکی چون آدام اسمیت و دیوید هیوم یا چهره‌های مطرح اوایل قرن بیستم همانند نات ویکسل، منگر، بوم باورک و فردریش فون ویزر ریشه داشته است. این ترکیب متنوع از سنت‌های روشنفکری که در اقتصاددانان این مکتب دیده می‌شود، در میان اقتصاددانان معاصر که تحت تاثیر چهره‌های جدید در علم اقتصاد گرفته‌اند حتی از این هم واضح‌تر است. در این میان می‌توان از آرمن آلچیان، جیمز بوکانان، رونالد کوز، هارولد دمستز، آکسل لیجونهفود، داگلاس نورث، مانکور اولسون، ورنون اسمیت، گوردون تالوک، لیلاند ییگر و الیور ویلامسون، و همچنین اسرائیل کرزنر و موری روتبارد نام برد. اگر چه برخی معتقدند که امروزه مکتب اتریشی در حوزه اقتصاد از نقش پررنگی برخوردار است، اما در عین حال می‌توان به‌گونه‌ای معقول ادعا کرد که برچسب «اتریشی» دیگر هیچ معنایی به همراه ندارد.
در این مقاله قصد بر آن است که باورهای اقتصاددانان موسوم به اتریشی معرفی شوند.
علم اقتصاد
قضیه 1: تنها افراد هستند که دست به انتخاب می‌زنند.
انسان، همراه با اهداف و برنامه‌های خود، در آغاز همه تحلیل‌های اقتصادی قرار دارد. تنها افراد هستند که انتخاب می‌کنند و اجتماع نمی‌تواند دست به انتخاب بزند. وظیفه اصلی تحلیل اقتصادی این است که پدیده‌های اقتصادی را از طریق پایه قرار دادن اهداف و طرح‌های فردی، قابل‌فهم سازد. کارکرد دوم تحلیل اقتصادی این است که عواقب ناخواسته انتخاب‌های فرد را ترسیم نماید.
قضیه 2: مطالعه نظم بازار، اصولا رفتار مبادله‌ای و نهادهایی را که این مبادلات در آنها صورت می‌گیرند، شامل می‌شود.
سیستم قیمت‌ها و اقتصاد بازار را به بهترین نحو می‌توان به عنوان یک «کاتالاکسی» (Catallaxy) در نظر گرفت و بنابراین علمی که نظم بازار را مورد مطالعه قرار می‌دهد، در حوزه «کاتالاکتیک» قرار می‌گیرد. این واژه‌ها از کلمه یونانی «Katallaxy» به معنای مبادله و برقراری رابطه دوستی با یک غریبه از طریق مبادله، استخراج شده‌اند. کاتالاکتیک، بر روابط مبادلاتی که در بازارها ظهور می‌یابند، چانه‌زنی که ویژگی فرآیند مبادله است و نهادهایی که این مبادلات در آنها صورت گیرند، تمرکز می‌کند.
قضیه 3: «واقعیت‌ها» علوم اجتماعی، آن چیزهایی هستند که مردم فکر می‌کنند.
علوم انسانی برخلاف علوم طبیعی، در وهله اول با اهداف و برنامه‌های افراد سروکار دارند. در حالی که جدا کردن اهداف و برنامه‌ها در علوم طبیعی، با غلبه بر مساله انسان وارگی (anthropomophism) به پیشرفت‌ منجر شد، اما در علوم انسانی، حذف اهداف و برنامه‌ها به جداسازی علم اعمال انسانی از موضوع اصلی آن منجر می‌گردد. در علوم انسانی، «واقعیت‌ها»ی جهان، همان افکار و عقاید کنشگرها هستند.
معنایی که افراد برای اشیاء، عملکردها، مکان‌ها و انسان‌ها قائل می‌شوند در تصمیم‌هایی که اتخاذ می‌کنند نقش تعیین‌کننده‌ای دارند. هدف علوم مربوط به اعمال انسانی، فهم این اعمال است، و نه پیش‌بینی اعمال. علوم انسانی می‌توانند به این هدف دست یابند، چرا که آنچه در این علوم مورد مطالعه قرار گیرند، خود ما هستیم و این دانش را در درون خود داریم. در حالی که علوم طبیعی نمی‌توانند در پی این هدف باشند، زیرا بر دانشی خارجی متکی هستند. ما می‌توانیم اهداف و برنامه‌های دیگر انسان‌های کنشگر و فعال را دریابیم، زیرا خودمان، کنشگر انسانی هستیم. در مثال کلاسیکی که برای بررسی تفاوت اساسی میان علوم مربوط به کنش انسان و علوم طبیعی استفاده می‌شود فرض می‌شود که یک مریخی «داده»‌های ایستگاه بزرگ مرکزی در نیویورک را مورد مشاهده قرار دهد. این موجود مریخی می‌تواند مشاهده کند که وقتی عقربه کوچک ساعت بر روی هشت قرار می‌گیرد، در جریان ورود افراد به مرکز جنب‌وجوش زیادی ایجاد می‌شود.
وقتی که این عقربه کوچک به پنج می‌رسد نیز دوباره فعالیت و جنب‌وجوش شدت می‌گیرد. حتی ممکن است این موجود مریخی در رابطه با این عقربه کوچک و حرکت افراد و اتومبیل‌ها، پیش‌بینی نیز صورت دهد؛ اما در صورتی که نتواند اهداف و برنامه‌های انسان‌ها (رفتن به محل کار و بازگشت از آنجا) را درک کند، دریافت «علمی» وی از داده‌های مربوط به ایستگاه بزرگ مرکزی، محدود و ناقص خواهد بود. علوم مربوط به اعمال انسان، با علوم طبیعی متفاوت هستند و ما با تلاش برای وارد ساختن این علوم در قالب علمی / فلسفی علوم طبیعی، آنها را تضعیف می‌کنیم.
اقتصاد خرد
قضیه ۴: مطلوبیت و هزینه‌ها، ذهنی هستند.
همه پدیده‌های اقتصادی، از فیلتر ذهن انسان عبور می‌کنند. اقتصاددان‌ها از دهه 1870 به این سو در این رابطه که ارزش، امری ذهنی است به توافق رسیده‌اند؛ اما بسیاری از آنها با پیروی از آلفرد مارشال، ادعا کرده‌اند که سمت هزینه این معادله، به واسطه شرایط عینی تعیین می‌گردد. مارشال بر این نکته پافشاری می‌کرد که دقیقا به همان نحو که هر دو تیغه قیچی، یک قطعه کاغذ را می‌برند، ارزش ذهنی و هزینه‌های عینی نیز تعیین‌کننده قیمت هستند؛
(به «اقتصاد خرد» رجوع کنید). اما مارشال از درک این نکته عاجز بود که هزینه‌ها نیز ذهنی هستند، چرا که خود آنها از طریق ارزش استفاده‌های جایگزین از منابع کمیاب تعیین می‌شوند.
درست است که هر دو تیغه قیچی، یک صفحه را برش می‌دهند، اما تیغه عرضه نیز به واسطه ارزش‌گذاری‌های ذهنی افراد تعیین می‌شود. فرد باید در حین تصمیم‌گیری دست به انتخاب بزند، به این معنی که باید یک مسیر خاص را دنبال کرده و دیگر مسیرها را ادامه ندهد. توجه به انتخاب‌های جایگزین، به یکی از مفاهیم تعیین‌کننده در تفکر اقتصادی، یعنی هزینه‌های فرصت منجر می‌گردد. هزینه انجام هر عمل، برابر است با ارزش پربهاترین جایگزینی که در این میان، از آن چشم‌پوشی شده است. از آن جا که طبق تعریف، این عمل کنار گذاشته شده هیچ گاه صورت نگرفته است، لذا وقتی که فردی تصمیم‌گیری می‌کند، فواید انتظاری یک فعالیت را در مقابل فواید انتظاری عملکردهای جایگزین می‌‌سنجد.
قضیه ۵: سیستم قیمت‌ها باعث صرفه‌جویی در اطلاعاتی می‌شود که افراد باید در تصمیم‌گیری‌های خود پردازش کنند.
قیمت‌ها، شرایط مبادله در بازار را به گونه‌ای خلاصه بیان می‌کنند. سیستم قیمت‌ها، اطلاعات لازم را به فعالان بازار مخابره کرده و به آنها کمک می‌کند که منافع مشترک مبادله را بشناسند. هایک در مثال مشهور خود می‌گوید که وقتی افراد متوجه افزایش قیمت قلع می‌شوند، نیازی به دانستن این نکته ندارند که آیا دلیل این افزایش، زیاد شدن تقاضا برای قلع بوده است یا کاهش عرضه آن. در هر یک از این دو حالت، افزایش قیمت قلع موجب می‌شود که افراد در استفاده از آن، صرفه‌جویی کنند. با تغییر شرایط، قیمت‌های بازاری به سرعت تغییر می‌کنند و این موجب می‌شود که افراد به سرعت خود را با شرایط جدید تطبیق دهند.
قضیه ۶: مالکیت خصوصی ابزارهای تولید، شرط لازم محاسبات منطقی اقتصادی است.
مدت‌ها است که اقتصاددان‌ها و متفکرین اجتماعی دریافته‌اند که مالکیت خصوصی، انگیزه‌های زیادی را برای تخصیص بهینه منابع کمیاب فراهم می‌آورند. اما هواداران سوسیالیسم معتقد بودند که سوسیالیسم می‌تواند با تغییر دادن طبیعت انسان بر مسائل مربوط به انگیزه فائق آید. لودویگ فون میزس نشان داد که حتی اگر سوسیالیسم می‌توانست طبیعت انسان را تغییر دهد، باز هم به خاطر ناتوانی برنامه‌ریزان اقتصادی برای محاسبه عقلانی استفاده‌های جایگزین از منابع، با ناکامی روبه‌رو می‌شد. میزس این‌گونه استدلال می‌کرد که بدون وجود مالکیت خصوصی ابزارهای تولید، هیچ بازاری برای آنها وجود نخواهد داشت و بنابراین ابزارهای تولید از هیچ‌گونه قیمت پولی برخوردار نخواهند بود. برنامه‌ریزان اقتصادی نیز بدون وجود قیمت‌های پولی که نشان‌دهنده میزان کمیابی نسبی ابزارهای تولید هستند، قادر به محاسبه عقلانی استفاده‌های جایگزین از این ابزارها نخواهند بود.
قضیه ۷: بازار رقابتی، فرآیندی از اکتشاف‌ را در بر می‌گیرد که به کارآفرینی منجر می‌شود.
بسیاری از اقتصاددانان به رقابت، به عنوان اوضاعی خاص نگاه می‌کنند. اما واژه «رقابت»، متضمن نوعی فعالیت است. اگر رقابت، به معنی نوعی اوضاع خاص بود آن‌گاه کارآفرین هیچ نقشی نداشت. اما از آنجا که رقابت، نوعی فعالیت است، کارآفرین از نقشی مهم برخوردار است و به عنوان عامل تغییر، بازارها را در مسیرهای جدید به حرکت در‌می‌آورد. کارآفرین برای استفاده از فرصت‌های ناشناخته‌ای که منافع متقابلی را به بار می‌آورند، هشیار است. وی از طریق شناخت این‌گونه فرصت‌ها، سود کسب می‌کند. در جریان کشف عایدات ناشی از مبادله سیستم بازار به سوی تخصیص بهینه‌تر، منابع سوق پیدا می‌کند. کشف فرصت‌های کارآفرینی به این معنی است که بازار آزاد، به سوی کارآترین استفاده از منابع حرکت می‌کند. علاوه‌بر آن، پی‌گیری سود کارآفرینان را تحریک می‌کند تا به دنبال نوآوری‌هایی بروند که ظرفیت تولید را افزایش می‌دهند. نقایص کنونی، برای کارآفرینی که فرصت‌ها را درمی‌یابد، به منزله فرصت کسب سود در آینده هستند. سیستم قیمت‌ها و اقتصاد بازار، ابزارهایی را فراهم می‌آورند که افراد را در کشف منافع مشترکی که در جریان مبادله ایجاد می‌شود و استفاده موثر و کارآمد از منابع کمیاب هدایت می‌کنند.