آقای بازیگر: دوست ندارم عصا دست بگیرم

آقای بازیگر سینمای ایران که این روزها در بیمارستان بستری است، با ابراز رضایت از وضعیتش بعد از این عمل جراحی گفت: «پای راستم مدتی بود درد داشت که بر سر فیلم «راه آبی ابریشم» این درد بیشتر شد. پس از آن، تصمیم گرفتم آن پا را جراحی کنم که روز گذشته این عمل انجام شد و بعد از دوساعت جراحی به آی‌سی‌یو منتقل شدم و بعد از چندساعت به بخش آمدم و احتمالا تا سه‌شنبه (۲۲ اردیبهشت ماه) مرخص خواهم شد.»عزت‌ا... انتظامی تاکید کرد: «اصلا دوست ندارم از عصا استفاده کنم یا کسی دستم را بگیرد و اگر در آینده پای چپم هم مشکل داشته باشد، آن را جراحی خواهم کرد تا برای راه‌رفتن هیچ مشکلی نداشته باشم.»انتظامی فارغ‌التحصیل دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است و جوایز بهترین بازیگر نقش دوم را برای بازی در فیلم «هالو» در سال۱۳۵۰، بهترین بازیگر نقش اول مرد را برای بازی در فیلم «گاو» از جشنواره شیکاگو ۱۳۵۰ و سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول برای فیلم «گراندسینما» از جشنواره فیلم فجر ۱۳۶۷،‌ سیمرغ بلورین نقش بازیگر اول برای فیلم «روز فرشته» در جشنواره فجر ۱۳۷۲ را گرفت و بهترین بازیگر برای بازی در «گاوخونی» در سال ۱۳۸۲ شد و در جشنواره فجر سال‌های اخیر جایزه ویژه را از هیات داوران برای فیلم «مینای شهر خاموش» گرفت. به شکرانه سلامتی این استاد مسلم سینما گزیده‌ای از گفت‌وگوی او با بهرام رادان را که چندی پیش در مجله زندگی ایده‌آل چاپ شد، انتخاب کرده‌ایم که حاوی نکات خواندنی زیادی از زندگی شخصی انتظامی است.

انتظامی؛ نامی که از خانواده مادری آمد، می‌خواهم بدانم زندگی شخصی شما چگونه بوده. یعنی این عزت‌ا...‌خان انتظامی از کجا می‌آید؟

ما خانواده پرجمعیتی بودیم، مادر من ۱۴ شکم زاییده بود که پنج‌تا مردند. ولی ۹تای بقیه هستند. من پنج برادر و چهار خواهر دارم و اولین فرزند مادر و پدرم بودم. خلاصه این خانه فوق‌العاده شلوغ بود. اصلا داستان ازدواج پدر و مادر من جالب است. چون پدر من از اشتهارد آمده بود تهران که دوره سربازی را بگذراند، خانواده مادری من، قوم و خویش انتظام‌دربار بودند. حالا اینکه چطور این دو نفر با هم آشنا شدند، خدا می‌داند. به هر حال با هم ازدواج کردند و من هم اولین فرزندشان بودم.

آیا فامیل مادر شما، اشراف‌زاده بودند؟

بله، انتظامی دربار بودند.

پس شما فامیل مادرتان را برداشتید؟

وقتی که من متولد شدم، سجل اصلا نبود. پشت قرآن می‌نوشتند. بعد که زمان رضاشاه رفتند سجل بگیرند پرسیدند اسمش چیه؟ مادرم می‌گوید: عزت‌ا.... می‌پرسند اسم پدرش چیست؟ مادرم نمی‌دانسته چون پدرم با رضا‌شاه به جنگ ترکمن رفته بود.

مادرتان فامیل پدرتان را نمی‌دانسته؟

اسمش را هم نمی‌دانسته، اسم پدرم «نیت‌ا...» بوده اما مادرم می‌گوید؛ «یدا...»! آن موقع که مثل الان نبوده آدم بتواند همه جزئیات طرف را بفهمد. خلاصه وقتی من به دنیا آمدم و رفتند برایم سجل بگیرند، چون مادرم فامیل پدرم را نمی‌دانسته، فامیل خودش را روی من می‌گذارد. معلوم نیست سنم را چقدر بالا بردند یا پایین آوردند.

در کدام محله زندگی می‌کردید؟

سنگلج، پارک‌شهر کنونی. به مدرسه عنصری می‌رفتم که در محله دباغ‌خانه بود. آن مدرسه دیگر وجود ندارد اما محله و باغ‌خانه و درخونگاه هنوز هست. تقریبا پشت تالار سنگلج است که منزل شعبان جعفری هم در همان محل بود.

تئاتر و مخالفت‌های خانواده برای‌تان از کی جدی شد؟

از ۱۳ سالگی که به لاله‌زار پیچیدم و انگیزه‌ام دیدن تئاترهای روحوضی بود. دقیقا خاطرم هست که در جنگ دوم جهانی، ۲۰ شهریور ۱۳۲۰ به کار تئاتر وارد شدم. اصولا وقتی من وارد لاله‌زار شدم، تئاتری در کار نبود. آن‌موقع نام همه تئاترها تماشاخانه بود؛ تماشاخانه کشور، تماشاخانه هنر، تماشاخانه فرهنگ، تماشاخانه تهران و تماشاخانه صادق‌پور. وقتی نوشین در سال ۱۳۲۶ آمد، اسم تماشاخانه فرهنگ را گذاشت «تئاتر فرهنگ». بعد هم تئاتر فردوسی را ایجاد کرد. کم‌کم نام تئاتر جای تماشاخانه را گرفت. سال‌های اولی که من پیش‌پرده می‌خواندم، کارهای دیگر هم می‌کردم یعنی هم رل‌های کوچک بازی می‌کردم و هم کارهای پشت صحنه را انجام می‌دادم. پس از سال‌ها فعالیت در تئاترهای لاله‌زار، نقشی که نوشین در تئاتر فردوسی به من داد، نقش بازپرس در نمایش مستنطق پریستلی بود که در آخرین صحنه وارد نمایش می‌شود. وارد سن که می‌شدم یک لحظه پشت پرده توری بودم و فقط سایه‌ای از من دیده می‌شد. بعد رل بزرگ‌تری بازی کردم.

از نظر خانوادگی مخالفت و مساله‌ای نداشتید؟

چرا. پدر و مادر من خیلی عصبی بودند. ولی من مدرسه صنعتی می‌رفتم و رشته برق را انتخاب کردم. اساسا این رشته را به خاطر تامین نیازهایم انتخاب کردم چون وضعیت خانواده من طوری نبود که بتوانند مخارج من را فراهم کنند. من تمام تعطیلات تابستان را در قهوه‌خانه و سلمانی کار کردم. خیلی‌ها نمی‌دانند که من برای شندرغاز چه کارهای سختی انجام داده‌ام. اما از همان کودکی که کار می‌کردم تحت‌فشار بودم،‌ پدرم نظامی بود و بسیار متعصب، مادرم هم روضه‌خوان زنانه و بسیار معتقد مذهبی بود. مادرم فکر می‌کرد چون من رشته برق خوانده‌ام در تئاتر کار برقی می‌کنم. پدرم به من می‌گفت یک وقت از این لباس‌ها نپوشی، یعنی اصلا تئاتر ندیده بود. یک بار پدرم فهمید من در رادیو خوانده‌ام، بلوایی به پا کرد که نگو. مادرم برای اینکه این آشوب بخوابد رفت سراغ همان فتح‌ا... خان، بزرگ خانواده انتظامی. فتح‌ا... خان هم که می‌دانست من کار هنری می‌کنم آمد پیش پدرم، پدر من هم یک آدم خشن بود. به پدرم می‌گوید تو چه کار به این بچه داری؟ شاید یک روز عزت‌ا... آدم بزرگ و معروفی شود. پدر من اصلا از هنرپیشگی و مسائلی از این قبیل اطلاعی نداشت. به هر حال پدرم آرام شد، ولی هیچ وقت کار من را تایید نکرد. البته مادر تا دیر وقت منتظر من می‌ماند و از من می‌پرسید که چه می‌کنم؟ من هم می‌گفتم کارهای برق و دکور را انجام می‌دهم. بعد از ماجرای رادیو، خانواده‌ام خیلی به کار من کاری نداشتند. در این ضمن من یک سنتور هم خریده بودم و لای رختخواب گذاشته بودم، مادرم خبر داشت، من هم گاهی برای خودم دنگ دنگ می‌زدم. پدرم از این موضوع اطلاع نداشت تا اینکه یکبار دیدم پشتم یخ کرد و برگشتم دیدم پدرم پشت سرم ایستاده، به من گفت دیگر این را اینجا نبینم، من هم ردش کردم رفت.

مادرتان اطلاع داشتند؟ مگر ایشان مذهبی نبودند؟

مادرم می‌دانست که من تئاتر می‌روم ولی نمی‌دانست بازی هم می‌کنم. مادر من سال ۵۷ فوت کرد. قبل از آن در سینما و تلویزیون بازی کرده و شناخته شده بودم. پدر من سال ۶۲ فوت کرد. من سال ۴۸-۴۷ فیلم گاو را بازی کرده بودم ولی پدرم هیچ‌کاری از من را ندید.

یعنی تا ۱۵ سال بعد از اینکه در فیلم گاو بازی کرده بودید و مشهور شده بودید هم فیلم‌های شما را ندیدند؟ نمی‌خواستند ببینند؟

نه، دوست نداشت.

نمی‌خواستند شما را به عنوان بازیگر ببینند؟

بازیگری چیه؟ مطربی بود، بدنامی بود. بعدها یک هنرستان هنرپیشگی ایجاد شد که سه سال دوره داشت.

می‌خواهم از عزت‌ا... خان انتظامی در سال‌های بعد از جنگ دوم جهانی بگویید، از زمانی که به آلمان رفته بودید. زمانی که تعریف می‌کردید، از این سر شهر به آن سر شهر می‌رفتید که چند فنیک کمتر بابت غذایی که می‌خوردید بپردازید، غافل از اینکه همان مبلغ خرج رفت و آمدتان می‌شده.

ممکن است چیزهایی که می‌گویم برای نسل امروز اصلا قابل باور نباشد که من چنین مشکلاتی را از سر گذرانده‌ام. حتی گاهی اوقات که خودم به عقب برمی‌گردم و عکس‌های آن ‌روزها را می‌بینم، تعجب می‌کنم که چه طاقتی داشته‌ام. وقتی من به آلمان رفتم، پنج سال بود که جنگ تمام شده بود.

به برلین رفتید؟

نه، به هانوفر رفتم.در ایران دو تا قالیچه داشتم که‌ آنها را فروختم، پولی هم نداشتم، فقط پول اتوبوس داشتم که به هانوفر برسم و ۲۰۰ مارک توی جیبم ماند که آنجا غذا بخورم.

با اتوبوس رفتید آلمان؟

با اتوبوس تا ارزروم رفتیم. از آنجا با قطار رفتیم استانبول و دوباره سوار قطار شدیم و هانوفر پیاده شدیم.

چقدر در راه بودید؟

تقریبا ۱۰روز. بیشتر یا کمتر.

هواپیما نبود؟

بود، ولی من پول نداشتم و برای من خیلی مشکل بود. در راه مسائل زیادی برایم پیش آمد. یک آقایی من را به پسرش که زن آلمانی داشت معرفی کرد. من به خانه آنها رفتم و آنها به من خیلی کمک کردند. در این بین من برای کار به همه جا سر زدم. در نزدیکی هانوفر شهر کوچکی بود(مثل تهران و کرج). در آنجا یک کار در کارخانه ذوب‌آهن پیدا کردم تا یک پولی به دست بیاورم و بتوانم زندگی کنم. من آذرماه ۱۳۳۳ به آلمان رفتم و اوایل ۳۷ به تهران برگشتم. وقتی کارم درست شد به کلاس‌های شبانه سینما و تئاتر در هانوفر رفتم. با قطار می‌رفتم هانوفر. ۱۲ شب کلاسم تمام می‌شد، با قطار برمی‌گشتم ساعت یک می‌رسیدم و ۴:۳۰ بیدار می‌شدم. غذا هم خبری نبود. هرچه پیدا می‌کردم، می‌خوردم. یک اتاق کوچک داشتم که یخبندان بود، چون اگر می‌خواستم بخاری روشن کنم باید زغال‌سنگ می‌خریدم. بخاری برقی هم که داشتم، اتاق را هم گرم نمی‌کرد. من شب‌ها با پالتو می‌خوابیدم.

بچه‌ها چه کار می‌کردند؟

کدام بچه؟ من تنها رفتم. آنها تهران خانه پدرم ماندند. در سرمای ۳۷ درجه با کت و شلوار و پالتو می‌خوابیدم. روزها سر کار می‌رفتم. در کارخانه هم یک موقعیت خوبی پیدا کرده بودم. شب کریسمس آهنگ ایرانی خواندم که خیلی هم مورد توجه واقع شد. خلاصه همانطور که تو هم اشاره کردی، زندگی من به سختی می‌گذشت و فقط به این فکر بودم که کجا بروم که بتوانم غذای ارزان‌تر بخورم. شب اولی که از محل کارم برگشتم، دستانم ورم کرده بود، ولی باز هم سر کارم می‌رفتم، چون می‌دانستم که هیچ چاره‌ای ندارم. خلاصه از یکی از کارگرها پرسیدم کجا بروم غذا بخورم، گفت نزدیک راه‌آهن یک رستوران خیلی خوب ارزان است. خلاصه رفتیم و برای من گوشت و نوشیدنی و سیب‌زمینی آورد و گفت یک مارک و ۱۰ فنیک می‌شود. این‌طور شد که پنج، شش ماه رفتم در آن رستوران غذا خوردم. در کارخانه من یک اوستا داشتم که جفت پاهایش را در جنگ از دست داده بود. خیلی هم من را دوست داشت. یک روز به من گفت فردا ناهار بیا منزل ما، گفتم نه، می‌روم فلان رستوران غذا می‌خورم. گفت چرا آنجا می‌روی؟ می‌دانی آنجا چه می‌دهند بخوری؟ گفتم نه! گفت گوشت اسب! این مشکلات خنده‌دار بود.

شما در کارخانه چه کار می‌کردید؟

کارخانه ذوب‌آهن و ریخته‌گری بود.

چقدر حقوق می‌گرفتید؟

اوایل ساعتی یک مارک. روزی هشت ساعت کار می‌کردم. روزانه یک ساعت بیشتر کار می‌کردم که روز آخر چهار، پنج ساعت زودتر بروم. روز کریسمس به همه کارگرها خرج می‌دادند. (آن موقع‌ها ایرانی‌ها محبوب بودند. آنجا همه می‌دانستند که من هنرپیشه هستم) من را صدا کردند و از من پرسیدند چه کار می‌کنید. با آلمانی دست‌و‌پا شکسته گفتم هنرپیشه هستم. خواننده هم هستم. خلاصه یک شعر آلمانی خواندم. گفتند یک شعر ایرانی هم بخوان. من هم شعر «گل گندم شکفته» را با جاز خواندم. آنقدر اینها خوش‌شان آمد. یکی از این رییس‌ها من را صدا کرد و گفت: فردا بیا پیش من. من رفتم و برایش یک جفت گیوه و پسته و یک جعبه گز بردم (مثل حاجی واشنگتن). خلاصه از من خوشش آمد و حقوق من شد ۷۵/۱مارک.

خرج بچه‌ها را در ایران چه کسی می‌داد؟

خانه پدرم بودند. حقوق اداره من هم بود. من وقتی به آلمان رفتم می‌خواستم دست خالی برنگردم. آنجا گواهینامه گرفتم. در یک فیلم کوتاه ۱۶ میلی‌متری به اسم «دزد قصیده» هم بازی کردم که عکس‌های آن هم در مجلات آلمانی چاپ شد.

وقتی برگشتید ایران کار سینما را چطور شروع کردید؟

وقتی برگشتم برای اولین فیلم دکتر کوشان با من چهار هزار تومان قرارداد بست. آن موقع نقش هنرپیشه‌های زن را خواننده‌ها بازی می‌کردند. من شاگرد نوشین بودم، در آلمان هم دوره گذرانده بودم و حاضر نبودم هر فیلمی بازی کنم. فردای روزی که قرارداد بستم پیش دکتر کوشان رفتم و پرسیدم بازیگر زن این فیلم کیست؟ گفت: فلانی. گفتم من بازی نمی‌کنم.

این کار را به خاطر وجهه‌تان کردید؟

آن خانم در تهران معروف بود و در کافه می‌خواند و من راضی نمی‌شدم در چنین فیلمی بازی کنم. وقتی انسان گذشته‌اش را مرور می‌کند و فقر و زجر را حس می‌کند، تغییر می‌کند به همین دلیل است که من به خاطر بچه‌های افغان حرکت می‌کنم. بعضی‌ها گفتند به خاطر شهرت بوده ولی این کارها برای من شهرت نمی‌آورد. اینها به دلیل تجربیاتی است که من در زندگی خودم داشته‌ام. اینها دغدغه‌های من است. در ارومیه و زنجان هفته‌ پیش برای یک دارالایتام برنامه داشتیم که کمک خوبی هم جمع شد. وقتی انسان این تجربیات را داشته باشد به آن حرف اول می‌رسد که آدم باید آدم باشد. من هیچ وقت گول پول فیلم‌ها را نخوردم.

هیچ وقت نخواستید خودتان را بفروشید؟

نخواستم. برای بهترین سریال‌ها اول سراغ من آمدند. زمان قبل از انقلاب، پرویز صیاد سریالی به نام تلخ و شیرین ساخت ولی من گفتم این کارها تولیدی است و من دوست ندارم مردم در خانه‌شان بنشینند و من را نگاه کنند.