چگونه می‌خندانم...

چارلی‌ چاپلین

ترجمه هما میرمحمد صادقی

به یقین چارلی چاپلین، جذاب‌ترین و ماندگارترین چهره تاریخ سینما است. او اولین و به یاد ماندنی‌ترین شمایل سینما است و محبوب‌ترین چهره سینما نزد همه تماشاگران عالم.

تیپ ولگرد / دلقک او، ‌هم از زندگی‌اش مایه می‌گیرد، هم از کهن الگوها. ظاهرش با آن بدن نحیف و کوچک، با آن عصا و کلاه و آن لباس‌های مندرس به کاریکاتور می‌ماند.شخصیت چارلی، انسانی است ایده‌آلیست، رمانتیک و تنها؛ عصیانگری است، فقیر و ضد سرمایه‌داری، اما فاقد ایدئولوژی که عدم‌سازگاری با محیط دارد و در مبارزه مدام با شر، دمی نمی‌آساید.کمدی او برای گریز از واقعیت دردناک و پررنج زندگی‌اش است و از این جا است که غم و تلخی در آثارش موج می‌زند و کمدی ملودراماتیک خلق می‌شود.اما آیا چارلی اصل است یا خالقش: چاپلین؟ و کدام مهم‌ترند: چاپلین هنرمند، کارگردان، موسیقیدان و خودبزرگ‌بین ثروتمند؛ یا چارلی بازیگر معصوم و مغموم بی‌سرپناه که همه را می‌خنداند و می‌گریاند؟

بازی کمدی من بر پرده سینما رمزی ندارد. من تنها تلاش کرده‌ام که واقعیت‌های ساده موجود در طبیعت بشر را کشف کنم. از طرفی مایه هر موفقیتی در شناخت سرشت انسان است، چه مغازه‌دار باشد، چه هتل‌دار چه انتشاراتی یا بازیگر. من بهترین قیمت کار را در گروه پانتومیم فرد کارنو در لندن یاد گرفتم. او در نمایش‌های خود سنت‌های کلاسیک طنز را روی صحنه تئاترهای سیار نشان می‌داد.

دزدان دوچرخه، بازیکنان بیلیارد، مستانی که دیروقت به خانه برمی‌گردند، آموزش مشت‌زنی، پشت‌صحنه تماشاخانه‌ها، خواننده‌ای که می‌خواهد بخواند، اما هرگز فرصت آن را پیدا نمی‌کند، موضوع تابلوهایی است که در برنامه‌های نمایش کمدی ارائه می‌شود.

این برنامه‌های نمایش کمدی انگلیسی و در یک کلام پانتومیم در قرن ۱۹ است. در آن ضرباهنگ و قدرت ترکیب زیادی وجود دارد که نتیجه درهم‌آمیختن استادانه این دو است.

اغلب از خود پرسیده‌ام آیا بدون تاثیر مادرم هرگز به موفقیتی در پانتومیم می‌رسیدم؟ او عجیب‌ترین تقلیدگری است که من در عمرم دیده‌ام. زمانی که برادرم سیدنی و من بچه بودیم و در محله فقیرنشینی در لندن، پایین‌تر از خیابان کنینگتن زندگی می‌کردیم، مادرم دوست داشت ساعت‌ها جلوی پنجره بماند و خیابان را نگاه کند. او با دست‌ها، چشم‌ها و شکل بدن خود اتفاقاتی را که آن پایین می‌افتاد، نمایش می‌داد. با زیر نظر گرفتن او و بررسی حرکات او نه‌تنها یاد گرفتم چگونه احساساتم را با دست‌ها و چهره‌ام نشان دهم، بلکه چگونگی مطالعه انسان‌ها را نیز آموختم.

این شیوه مطالعه افراد، ارزشمندترین درسی بود که از مادرم گرفتم.

به یمن این شیوه، بسیاری از موضوع‌هایی را کشف کردم که در خود، عنصر طنز و کمدی داشتند.

۱۷ ساله بودم که در نمایش‌های کارنو مشغول به کار شدم. در آنجا نقش‌های کم‌اهمیت بازی می‌کردم و با پشتکار زیاد و شیفتگی کار می‌کردم. با گروه به آمریکا می‌رفتم و با آنها به لندن برمی‌گشتم، دوباره به نیویورک می‌رفتم و باز به لندن می‌آمدم و مدت چهار یا پنج سال سعی کردم به روح این هنر با فن‌آوری دقیق و الهام‌بخش آن راه پیدا کنم. از تجربه این دوره، در فیلم تماشاخانه، در گفت‌وگو با خود در فیلم خوابگرد و در کمدی آخر خود سیرک استفاده کردم. فیلم خوابگرد مستقیما از روی پانتومیمی به همین نام برداشت شده است. در آن فیلم، فرد کارنو نقش «مردی که کمی احساساتی شده» را بازی می‌کند و اثاثیه و فرش‌ها را بازیگران انتخاب کرده‌اند. این فیلم، سروصدای زیادی به دنبال داشت.

این همه پشتک زدن شباهت زیادی به بازی دلقک‌ها در سیرک‌های قدیمی داشت و به خاطر می‌آورم که کافی بود یک پرش کوتاه خطرناک می‌کردم تا برای همیشه از دنیای صحنه خارج می‌شدم. زیرا، کوچک بودم که مرا برای یادگیری آکروبات بازی به سیرک فرستاده بودند. زندگی بچه‌ای که تعلیم آکروبات بازی می‌بیند واقعا غم‌انگیز است. کوچولو را که گاهی یتیم هم هست خانواده‌ای آکروبات باز به فرزندی می‌گیرند و او را تعلیم می‌دهند. احتمالا سقوط‌هایی خواهد کرد که استخوانهایش می‌شکند، اما بالاخره تعلیم می‌بیند. کوچک بودم وقتی که باید تمرین‌‌های وحشتناکی می‌کردم. باید یک آکروبات باز مرا با پاهایش به هوا پرتاب می‌کرد. تقریبا موفق به آموختن این کار شده بودم که یک روز زمین خوردم و شست دستم شکست، زیرا آکروبات باز مرا زیاد از حد بالا انداخته بود. اگر این اتفاق نیفتاده بود، عضو آن گروه شده بودم و شاید همه عمر در سیرک مانده بودم. کسی چه می‌داند؟ اولین بار که با صحنه سیرک آشنا شدم، هشت ساله بودم و در سیرکی کار می‌کردم که آن را تراسفیلدس سیرکوس می‌نامیدند و در اردوگاه چوبی بزرگی در میدلز بورو (انگلستان) مستقر شده بود.

در این دوره، من رقاص کوچکی بودم و دلقکی به نام ربیت آرزوی دلقک شدن را در من به وجود می‌آورد. او در صحنه، خیلی بامزه بود، اما در زندگی بسیار جدی. او را دوست داشتم و تحسین می‌کردم. او میل کمدین شدن را در من به وجود آورد. محبوبیت او میان مردم مرا خیلی تحت تاثیر قرار داده بود. همه مردم شهر عاشق او بودند. در آن زمان، طنز دلقک‌ها فی‌البداهه بود. ربیت هیچ وقت از قبل نمی‌دانست چه نمایشی اجرا خواهد کرد. او با دقت، متن جدیدی را می‌‌خواند و بعد ظاهر می‌شد و نمایش خنده‌دار خود را اجرا می‌کرد، پیش از دیدن ربیت دلقک هرگز به کمدین شدن فکر نکرده بودم. من کوتاه و چاق بودم و برادرم سیدنی عادت داشت مرا مسخره کند و بگوید: «تو یک روز بازیگر کمدی چاقی خواهی شد!» این حرفی بود که مرا به شدت عصبانی می‌کرد، زیرا آن زمان اصلا نمی‌خواستم کمدین شوم، بلکه می‌خواستم بازیگر مهم تراژدی شوم!

از زمان به وجود آمدن فیلم ناطق، مرا وادار به گفتن چیزهایی کرده‌اند که اغلب کاملا صحیح نیستند. در واقع، فیلم ناطق همانقدر که مرا عصبانی و وحشت‌زده کرده، مجذوب هم می‌کند، این نوع فیلم ماندگار است، اما نه به شکل فعلی.

هر پدیده جدیدی، عامه مردم را گرفتار خود می‌کند و ناآگاهانه به سمت آن می‌روند. در حالی که متوجه نمی‌شوند که فیلم ناطقی که اکنون به آنها نشان داده می‌شود تا چه حد از نظر هنری، کم‌مایه است.

اگر برای فیلم روشنایی‌‌های شهر از گفت‌وگو استفاده نمی‌کنم به این دلیل است که فکر می‌کنم همراهی ارکستر همه نیازهای ما را از جنبه صدای فیلم برطرف می‌کند. من نویسنده همه قسمت‌های نسخه اصلی این اجرای موسیقی بودم و آن را به گونه‌ای ساخته‌ام که کاملا با ویژگی‌ها و طبیعت شخصیت من سازگار باشد.

هر کدام از حرکات بدن و جابه‌جایی‌های من موسیقی مربوط به خود را خواهد داشت.

در این قسمت ترجیح‌بندی وجود دارد: «Wondrous Eyes» من برای اولین بار آن را از گرامافون شنیدم (آن را با حروف درشت بر روی صفحه گرامافون می‌بینیم.)

«Wondrous Eyes اثر چارلی چاپلین». اما بعد این ترجیح‌بند با ارگ، جاز، پیانو و ... بارها نواخته خواهد شد. امیدوارم از این موسیقی، تاثیر نمایشی زیادی بگیریم. اعتقاد دارم که در حقیقت موسیقی و نوایی که به عنوان زمینه فیلم انتخاب می‌شود، پس زمینه اکشن را می‌سازند و زیربنای آن را تشکیل می‌دهند.

موسیقی و نوا اهمیتی کمابیش در حد اهمیت پانتومیم دارد.

در این همه، رمزی وجود ندارد و فقط برای کسانی که به فیلم‌های من علاقه دارند تکرار می‌کنم که من سعی می‌کنم تنها بررسی کنم، خوب ببینم، بشنوم و بفهمم.