یاددر سوگ مسعود میناوی؛ مترجم و نویسنده
برای نماندن
شبنم آذر- صحنهای تراژیک، بازیگر نقش اول که در تابوتی فلزی بر چند کتف سیاهپوش حمل میشود. زنی با لحنی از جنوب، دور تابوت میدود و زار میزند، زنی نشسته در چروک چهرهاش بی که زار بزند بر نیمکتی خالی تکیدهتر مینمایاند.
تماشاچیان به درون صحنه میآیند و بهت بردهاند از این مراسم محقر تشییع. جمع میشوند دور تابوت تا این پیکر فرسوده تنها به لاالهالاالله نرسد.
تابوت بر زمین گذاشته میشود. مردانی با چهرههایی شکسته و زنانی با زانوان خمیده زاویههای تابوت میشوند. عکسی از جوانی مردی که در تابوت است و چند گلبرگ خشکیده کنار عکس و ترمهای محقر بر تابوت مینشیند.
صبح دیروز در حیاط خانه هنرمندان ایران بود که این تراژدی به نمایش درآمد. در ساعت ۱۱. بی که کارگردانی در کار باشد و یا باشد کسی که بتواند به این تلخی بازی بگیرد.
نقش اول، «مسعود میناوی» در تابوت بود. بازیگردان روزهایی از کانون نویسندگان ایران و شبهایی از جلسات داستاننویسی در سخن و فردوسی. بازیگردان سالهایی که نوشت و دیگر تنها برای دل خودش نوشت.
نه کسی از تکیدگان کانون نویسندگان را دور تابوتش میدیدی و نه قلیانی، که از این پیکر مرده بربتابد.
در آن جماعت کوچک چهره «یوسف عزیزی بنیطرف» بود که آشنا میزد و چهره اسدالله امرایی. بنی طرف از ۸۷ سال سخن و سکوت میناوی گفت. او را که از بنیانگذاران ادبیات پیرامونی ایران است همراه «عدنان غریفی» و همپیمان احمد محمود، منوچهر آتشی و محمود دولتآبادی دانست و از صفحات جنگهای ادبی دهههای ۴۰، ۵۰ و ۶۰ گفت که از قلم او میچکید.
میناوی درست در زمانی که ادبیات ایران بر شانههای «محتوا» حمل میشد به «زبان و فرم» پرداخت و خارج از مکتب منجمد آن زمان مینوشت.
برخاسته از طبقهای فرودست، طبقه فرودست را با دستهایش بر مرکب اذهان سوار میکرد و تراژدی زیست زنان ستم دیده و مردان کارگر را به تصویر میکشید.
کم مینوشت اما زیبا و هنری مینوشت و ای کاش بیشتر مینوشت.
بنیطرف زندگی میناوی را قصهای افزوده بر قصههایی زندگیاش خواند و گفت: ای کاش بود و این قصه را مینوشت.
پایان دردناک زندگی او و صحنه تراژیک مراسم تشییعاش در برهوت یاران صحنهای از سرنوشت دردناک پیوندهای جامعه ادبی دهه ۴۰ ایران بود.
اسدا... امرایی مترجم نیز به تنهایی آمده بود و گلهمند از کسانی که نیامدند. شرمباد گفت که او غریبانه مرد؛ که میناوی راوی رنجها بود و خودش با رنجها از پا درآمد.
صحنه از این تراژدی شرم حضور داشت. کوتاه گفتند و کشیده ایستادند تا تابوت را به قطعه هنرمندان ببرند.
گفتند که سه مجموعه داستانش را منتشر میکنند. گفتند که نمیگذارند در اذهان دفن شود. گفتند که این تابوت را بر شانههایشان نگه میدارند.
گفتم که تمام شد؛ به خانههایمان برگردیم.
ارسال نظر