روی خط آتش - ۱۸ اردیبهشت ۸۷

مترجم: صابر قاسمی

بخش پایانی

این پسر کوچک همچنین به یاد دارد که پدرش به شدت نگران جعبه‌ای کوچک بود که تمام مدت با خود به همراه داشت. او محافظ این جعبه بود. این جعبه زندگی او بود و حتی هنگام خواب به جای بالش بر زیر سرش قرار می‌داد. در این جعبه نزدیک به هفت صد هزار روپیه بود که قرار بود برای وزارت خارجه کشور جدید هزینه شود.

پسر کوچک به خاطر دارد که در ۱۵ آگوست قطار وارد کراچی شد و مورد استقبال مردم زیادی قرار گرفت. در آنجا غذا، شادی، اشک، خنده و در آغوش کشیدن و بوسه بود. اینها همه به شکرانه سلامتی مسافران قطار بود.

داستان زندگیم را با فعل سوم شخص آغاز کردم؛ چراکه از داستان قطار، آن را گفتم که از بزرگترهای خود شنیده بودم و نه آن چیزی که خود با جزئیات به یاد داشتم. از سال‌های آغازین زندگی خاطره زیادی به یاد ندارم. من در ۱۱ آگوست سال ۱۹۴۳ در موگال جنوبی، بخشی از دهلی، در خانه ای که نهر والی حاویلی نامیده می‌شد به دنیا آمدم. برادرم جاوید که بسیار باهوش بود، یکسال زودتر از من به دنیا آمده بود و برادر کوچکترم نوید نیز بعد از من به دنیا آمد و خانواده ما کامل شد.

نهر والی حاویلی متعلق به جد بزرگم، خان بهادر قاضی محتشم‌الدین معاون اداره مالیات دهلی بود. او دخترش آمنه خاتون را به عقد سید شرف‌الدین در آورد. سید به کسی گفته می‌شود که ریشه نسل اندرالنسل او به پیامبر گرامی‌اسلام می‌رسد. گفته می‌شود که پدر بزرگم مردی خوش سیما و فردی متمول در پنجاب بود. او مادر بزرگم آمنه خاتون را رها کرد و زنی دیگر را به عقد خود درآورد. او دو پسرش سید مشرف‌الدین (پدرم) و سید اشرف الدین را نیز به مادر بزرگمان سپرد و رفت. آمنه خاتون به خانه پدری آمد و در آنجا ساکن شد. در همین خانه من متولد شده‌ام.

پدرم سید مشرف‌الدین و برادر بزرگترش هر دو فارغ‌التحصیل دانشگاه معروف اسلامی‌علی گره بودند. عمویم هنوز در دهلی زندگی می‌کند. پدرم پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه در وزارت خارجه به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و مدتی بعد به عنوان مدیر آن بخش انتخاب شد. پدرم چند ماه پس از آنکه من به ریاست جمهوری کشورم رسیدم، دیده از جهان فرو بست.

خان بهادر قاضی الهی، پدر مادرم یک قاضی بود. او بسیار دست و دلباز بود و برای تحصیل فرزندانش همت زیادی کرد. مادرم زرین مدرک فارغ التحصیلی خود را در زمانی از دانشگاه دهلی گرفت که بسیاری از زنان مسلمان جرات فکر کردن به تحصیل را نیز نداشتند. پس از پایان تحصیلات دانشگاهی با پدرم ازدواج کرد. پدر و مادرم وضعیت خوب مالی نداشتند و ناچار بودند تا با رنج و زحمت فراوان هزینه آموزش فرزندانشان را تامین کنند. خانه ما در سال ۱۹۴۶ فروخته شد و خانواده ام به خانه دولتی در حوالی میدان حالو در امتداد جاده یارن در دهلی نو کوچ کردند. ما تا سال ۱۹۴۷ که به پاکستان مهاجرت کنیم در این خانه ساکن بودیم. مادرم برای تامین برخی از هزینه‌های خانواده تدریس در یک مدرسه را آغاز کرد. خانواده گرمی داشتیم و تمامی‌سعی مادر و پدرم در این بود که فرزندان خوبی را برای جامعه پرورش دهند. مادرم هر روز مسیر خانه تا مدرسه را پیاده می‌رفت تا بتواند به‌جای پول کرایه درشکه برایمان میوه بخرد و به خانه بیاورد. ارزش‌هایی که پدر و مادرم از والدینشان به ارث برده بودند در طول زمان به ما منتقل شد. می‌توانم بگویم اگر چه ثروتمند نبودیم، ولی در بهترین مدرسه درس خواندم. اما از دوران کودکی هیچ به یاد ندارم.

منبع: irDiplomacy.ir