روی خط آتش - ۱۷ اردیبهشت ۸۷

مترجم: صابر قاسمی

بخش سوم

تعدادی از مردم بر اثر انفجار تکه تکه شده بودند. هر چند بعدازظهر بود اما همانند غروب به نظر می‌رسید. جان محمد، راننده من پایش را روی گاز اتومبیل فشار داد و من همزمان با کشیدن گلن گدن، اسلحه همراه خود از او خواستم که سریع‌تر براند. او بیشتر از ۹۰ متر به جلو نرفته بود و ما نزدیک یک پمپ بنزین دیگر بودیم که بار دیگر انفجار وحشتناکی رخ داد. انفجار نخست از سمت راست و عقب ما بود و این انفجار دقیقا در روبه‌روی ما اتفاق می‌افتاد. برخورد چیزی سنگین را با شیشه جلوی اتومبیلم احساس کردم نمی‌دانم چه بود.

ولی هر چه بود آسیب جدی به شیشه ضد گلوله اتومبیل وارد کرد.

بار دیگر دیدم که انسان‌های زیادی تکه تکه شدند و اتومبیل‌های فراوانی بر اثر انفجار از بین رفتند. به نظر می‌آمد که نیمه شب در ظهر پدیدار شده است. تایرهای اتومبیل از جای خود کنده شده بودند و من می‌دانستم که این نوع اتومبیل‌ها قادرند بدون تایر مسافتی در حدود پنجاه تا شصت کیلومتر را روی رینگ‌ها بروند. بار دیگر جان محمد با فریاد من گاز اتومبیل را فشار داد و اتومبیل که اکنون بدون تایر بود و روی رینگ ها حرکت می‌کرد، زوزه کشان به‌راه خود ادامه داد و بالاخره ما به پایگاه نظامی‌رسیدیم.

صهبا، صدای مهیب انفجارها را شنیده بود و هنگامی که ما به پایگاه نظامی‌رسیدیم، او تا اولین اتومبیل را دید که روی رینگ حرکت می‌کند و همراه با صدای دلخراش زوزه دود هم از آن خارج می‌شود و تکه‌های گوشت انسان به آن چسبیده است، شروع به فریاد زدن کرد. او بی وقفه فریاد می‌کشید . او را که در همراهی با من حوادث خطرناک زیادی را تجربه کرده بود، هرگز چنین بی‌تاب ندیده بودم. من رو به روی او بودم، ولی او مرا نمی‌دید و به سمت در پایگاه می‌دوید. فقط فریاد می‌کشید.

حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. به نظرم دچار حمله عصبی شده بود. به سختی با همراهی چند نفر از همراهانم توانستم او را کنترل کنم و به داخل خانه هدایت ببرم. با زحمت او را آرام کردم . به او گفتم خوب نگاه کن. من سالم هستم. همه چیز عادی است. او را آرام کردم و از خانه بیرون آمدم.

به اتومبیل‌ها نگاه کردم و متوجه شدم که بیشتر آنها به‌شدت آسیب دیده‌اند. موج انفجار صدمات زیادی را به این اتومبیل‌ها وارد کرده بود و یقینا اتومبیل‌های معمولی که در معرض این موج انفجار قرار گرفته بودند، به طور کامل منهدم شده بودند. تکه‌های بدن انسان‌ها روی اتومبیل‌ها به صورت رقت‌آوری خودنمایی می‌کرد و صحنه بسیار مشمئز کننده‌ای را به وجود آورده بود. اتومبیل اسکورت عقبی من به شدت آسیب دیده بود.

در این انفجارها ۱۴ نفر کشته و سه نفر هم زخمی‌شدند. پلیس بیچاره‌ای که به خاطر من حرکت اتومبیل‌ها را در دو سوی جاده متوقف کرده بود، بر اثر انفجار اول کشته شده بود و اتومبیل پلیس که خود را برای نجات جان من به دومین اتومبیل انفجاری کوبیده بود، کاملا از بین رفته و هر ۵ پلیس که داخل آن قرار داشتند، مرده بودند. به این می‌اندیشیدم که اگر پلیس راهنمایی و رانندگی رفت و آمد در جاده را متوقف نمی‌کرد، تنها خدا می‌داند که چه چیزی در انتظار من بود.

بعد از مدتی متوجه شدیم که قرار بود سومین حمله انتحاری بعد از این دو انفجار رخ دهد. به این فکر می‌کردم که شاید نفر سوم با دیدن دو انفجار و کشته شدن دوستان خود اعصابش به هم ریخته و از انجام این کار منصرف شده است یا اینکه فکر کرده است که کار تمام شده است و تنها خواسته خود را نجات دهد و از معرکه گریخته است. احتمالا اگر او کار خود را رها نمی‌کرد، موفق به کشتن من می‌شدند؛ چرا که اتومبیل من بعد از وقوع دو انفجار کاملا سیستم دفاعی خود را از دست داده بود و کاملا بی‌دفاع شده بود.

تحقیقات بعدی دخالت مقامات بلند پایه القاعده در پاکستان در طرح ریزی این ترورها را نشان داد. لازم است که داستان کامل این حادثه را بگویم؛ چرا که یکی از بزرگترین پیروزی‌های ما در مقابله با ترور محسوب می‌شود.

من در صفحات بعدی خواهم گفت که چرا به یکی از اهداف اصلی تروریست‌ها تبدیل شده‌ام. داستان زندگی من مصادف است با تاریخ تشکیل کشورم. بنابراین فصل‌های بعدی کتاب نه تنها سرگذشت زندگی یک مرد، بلکه تاریخ پاکستان را نیز بازگو می‌کند.

بخش اول - سرآغاز راه

فصل اول - قطاری به پاکستان

تاریخ: ۱۴ آگوست ۱۹۷۴- مکان: هند و پاکستان

روزگار سختی بود. روزهای خاطره‌انگیزی بود. کور سوی درخشش آزادی در افق نمایان بود. تهدید قتل عام بر سرمان سنگینی می‌کرد. امید جای کوچکی داشت. گرگ و میش امپراتوری بود. داستان پیدایش دو کشور بود.

در یک روز داغ و مرطوب تابستان، قطاری خاک آلود از دهلی نو به سمت بندر کراچی به راه افتاد. صدها نفر در کوپه های قطار جا گرفتند. از اطراف و اکناف آن آویزان شدند و بر کف راهروهای آن نشستند. چنان جمعیتی در قطار موج می‌زد که اگر سوزن از دست کسی می‌افتاد به زمین نمی‌رسید. گرما و کثیفی قطار کمترین آزار را بر مسافران این قطار تحمیل می‌کرد. به راهروهای قطار که نگاه می‌کردم گویی اجساد مردان، زنان و کودکانی را که به طور فجیعی کشته شده‌اند، روی یکدیگر تلمبار کرده‌اند. مسافران قطار به امید آغاز یک زندگی جدید در یک کشور جدید به نام پاکستان دل به راهی سپرده بودند که قطار در آن موج می‌خورد و پیش می‌رفت. پاکستان با مبارزه و تقدیم کشته‌های فراوان به دست آمده بود.

هزاران خانواده مسلمان در ماه آگوست با جا گذاشتن تمام دلبستگی‌ها و خانه‌های خود درهند تنها با همان لباس‌هایی که به تن داشتند سوار این قطار شدند تا به سرزمین جدید بروند. قطاری از پس قطاری دیگر آنها را به سرزمین جدید می‌رساند. بسیاری از آنهایی که نمی‌توانستند و قادر نبودند دل به این سفر ببندند، توسط سیک‌های افراطی هندو مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار گرفتند و کشته شدند. بسیاری از هندوها و سیک‌های افراطی نیز در مسیری مخالف، پاکستان را ترک کردند و وارد هند شدند. هر چند آنان نیز مورد آزار و خشونت بی‌حد مسلمانان قرار گرفتند و بسیاری از آنان به قتل رسیدند. قطار با انبوه مسافرانی که هند را برای همیشه به مقصد پاکستان ترک می‌کردند در سکوتی فلج کننده، گنگ و دهشت آور به پیش می‌رفت هرچند تمامی‌مسافران این قطار حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند.

این داستان یک خانواده متعلق به طبقه متوسط جامعه است. داستان یک مرد به همراه همسر و سه فرزند پسرش که از دهلی خارج شدند. پسر دوم این خانواده در آن زمان تنها چهار سال و سه روز داشت وتنها خاطره‌ای که از آن قطار بر ذهن او نقش بسته است، تشویش و نگرانی مادرش بود.

او نگران قتل عام خانواده‌اش توسط سیک‌های افراطی بود. با توقف قطار در هر ایستگاه، چشمان مادر به اجساد بی‌شماری می‌افتاد که در اطراف ایستگاه بر زمین افتاده‌اند. دلشوره اش فزونی می‌گرفت. قطار ناگزیر از عبور از منطقه پنجاب بود، منطقه ای که مملو از اجساد بود.