نگاهی به نمایش «ماچیسمو» کاری از«محمد یعقوبی»
کمدی در بطن تراژدی
همه رمانها برای نمایشنامه شدن دارای ظرفیتها و ویژگیهای یکسان نیستند و چه بسا که تغییر داستان به یک متن نمایشی ارزشهای ساختاری و موضوعی اثر را خنثی یا کمرنگ نماید.
حسن پارسایی
همه رمانها برای نمایشنامه شدن دارای ظرفیتها و ویژگیهای یکسان نیستند و چه بسا که تغییر داستان به یک متن نمایشی ارزشهای ساختاری و موضوعی اثر را خنثی یا کمرنگ نماید. در قیاس با چنین موردی، برخی رمانها و داستانها هم به علت برخورداری از مضامین کنشزا و جنبههای بصری و عینی این انعطاف ساختاری را دارند که به شکل نمایشنامه هم قابل طرح و ارائه باشند. معمولا چنین آثاری هنگام اجرا چگونگی این «آزمون یا خطا» را نشان میدهند.
در چنین شرایطی اگر متن نمایش بتواند به جای ارتباط صرفا ذهنی و داستانی از طریق دیداری و شنیداری هم با تماشاگر ارتباط عمیقی برقرار نماید در آن صورت انتخاب و تغییر چنین رمانی به نمایشنامه اقدامی هوشمندانه است. هر چند این امکان هم وجود دارد که به رغم ارزشهای متن نمایش مذکور، در اجرا به دلیل برخی اشتباهات کارگردان همه ارزشهای متن به جلوه درنیاید. نمایش «ماچیسمو» به نویسندگی و کارگردانی «محمد یعقوبی» که هم اکنون در تالار چهارسو مجموعه تئاترشهر در حال اجراست، میتواند الگویی برای این رویکرد باشد.
متن نمایش «ماچیسمو» به نویسندگی «محمد یعقوبی» بر اساس رمان «کنسول افتخاری» اثر «گراهام گرین» برای نمایش تنظیم و پردازش شده است. جرح و تعدیلهای اندکی در پردازش متن انجام شده و موقعیتها و حوادث اصلی رمان حفظ شدهاند. در عوض، محمد یعقوبی روی دیالوگها بیشتر کار کرده و به نظر میرسد در این رابطه گزینهای عمل کرده و فقط روی مضامین و دیالوگهای اساسی تاکید کرده است؛ این تمهیدات و هوشمندیها هنگام اجرا قابل درک است، چون خصوصیات دیالوگهای نمایشنامه را پیدا کردهاند. گاهی هم حتی تاویلپذیر شدهاند و همین بر ویژگیهای نمایشی آنها افزوده است: «تو وجدان پیچیدهای داری»، «آدم ساده اصلا وجود ندارد»، «وقتی پای مرگ در میونه، هر کسی برای اعتراف کردن چیزی دارد»، «ما این شیوه رو انتخاب نکردهایم، اونا ما رو به این کار وادار کردهاند»، «در موقعیت ما همیشه باید اتفاقی بیفتد»، «توی اون تاریکی نمیشد تشخیص داد پرچم کدوم کشوره»، «شما با اینجا آشنا نیستید، ممکنه راهتون رو گم کنید» و...
در حوزه نمایشنامهنویسی موضوع گروگانگیری سیاسی موضوع تازهای به حساب نمیآید، اما چون این حادثه اغلب با دلایل و رویکردهای متفاوتی رخ میدهد، چندان تکراری و نخنما جلوه نمیکند و مخاطب تئاتر، خصوصا آنهایی که برای نگرههای سیاسی و اجتماعی ارزش زیادی قائل هستند، همواره چنین مضامینی را دوست دارند. در نمایش «ماچیسمو» هم این گروگانگیری تا حدی پارادوکسدار است، یعنی زیاد هم به گروگانگیری شباهت ندارد. گروگان یک فرد کمارزش است که اشتباها به جای شخص مهمی به اسارت درآمده است. این واقعیت تلخ و کمیک نمایش را به اثری تعلیقزا و غیرقابل پیشبینی تبدیل میکند و انتخاب رمان «کنسول افتخاری» را برای تبدیل به نمایشنامه موجه و حتی ارزشمند جلوه میدهد. محمد یعقوبی هم به رغم ضعفی که در پردازش پرسوناژ کشیش وجود دارد، آن را در کل خوب پردازش کرده است. اما حوزه اجرا و کارگردانی که با سلایق خود محمد یعقوبی انجام شده برخی از ویژگیهای متن را کمرنگ کرده است: استفاده از «بک پروجکشن» برای «تیتراژ» ترفندی سینمایی است که ضرورت یا منطق تئاتری برای آن وجود ندارد. ضمنا بعدا از این «بک پروجکشن» برای ارائه تصاویری مجازی استفاده میشود که همانند «سرفصلهایی تصویری» صحنهها را به طور متناوب معرفی میکند. این «سرفصلهای تصویری» که با هدف سینمایی کردن و به صورت فیلم درآوردن شاکله کلی اجرا به کار گرفته شدهاند، در حقیقت نوعی کاربری «گرافیکی» مضامینی است که به قرینه «سرفصلهای موضوعی» بخشهای مختلف رمان شکل گرفته است و نه تنها اضافی، غیرضروری و حتی نازیبا هستند، بلکه کاربری دراماتیک - به این معنا که ما به ازای نمایشی و مضمونی خاصی برخوردار باشند- نیز ندارند و دو آسیب جدی به اجرا وارد کردهاند: اول این که با اولین تصاویر «بک پروجکشن»، تکرار چنین ترفندی و حتی شیوه اجرای کلی نمایش از همان آغاز لو میرود. در حالی که شیوه اجرای چنین نمایشی باید همانند موضوع آن که هر لحظهاش تعلیقزا و غیرقابل پیشبینی است، غیرقابل تصور و کاملا متفاوت باشد. دوم آنکه، به کار بردن این «بک پروجکشن»های با تصویر یا بدون تصویر، اغلب حوادث یک صحنه را بدون دلیل همانند بخشهای یک سکانس سینمایی «کات» میکند و آن را به چند صحنه با «سرفصلهای تصویری» متفاوت تبدیل مینماید. این چیزی جز اعمال سلایق شخصی و سینمایی نادرست و تحمیل آن بر اجرای نمایش نیست؛ زیرا این «منفصل شدن»ها گیرایی و تعلیقزایی مضمون واقعی و رئالیستی خود واقعه را زایل میکند و همزمان نیز با ایجاد فاصله، از عاطفهورزی و اندیشهورزی تماشاگر میکاهد. ضمنا همین عارضهمندی به رغم میزانسنهای خوب و سنجیدهای که «محمد یعقوبی» برای جایگیری بازیگران در نظر گرفته، در کل مراحل، شروع صحنههای نمایش را تکراری و کسلکننده کرده است.
نکته حائز اهمیت دیگر هم آن است که خود تصاویری که به عنوان «سرفصل» به کار گرفته شدهاند، چندان بصری یا معنادار نیستند و همین گواه آن است که یک شیوه اجرایی و یک ذهنیت گرافیکی غیرواقعی بر موضوع و حوادث واقعی تحمیل شده است. اما میزانسنهای انتخابی محمد یعقوبی متفاوت و اغلب دراماتیک هستند و این ویژگی در مورد بازی بازیگران نیز صدق میکند. برخی به تناسب نقششان دارای حرکات و جابهجایی زیاد و بعضی کمحرکت جلوه میکنند و اینها تمایزات پرسوناژهای متفاوت را عملا نشان میدهد. لذا، بازی بازیگران در کل جذاب است و میتوان به ترتیب به بازیهای خوب مسعود میرطاهری، امیررضا دلاوری، علی سرابی، آیدا کیخایی، مهدی پاکدل، پونه عبدالکریمزاده و اشکان جنابی اشاره کرد. اما لازم است به نکته مهمی اشاره شود: بازیگران دیالوگها را خیلی آهسته و صرفا برای خود بیان میکنند، طوری که حتی تماشاگران ردیف دوم دیالوگها را به خوبی نمیشنوند و میشود گفت که بازیگران گاهی تماشاگران را از یاد میبرند.
طراحی صحنه که توسط «منوچهر شجاع» انجام شده در کل ویژگیهایی دارد: شطرنجی بودن پسزمینه صحنه تاویلپذیر است و استفاده از المانهای مربع شکل از لحاظ بصری نشانگر صداقت و صراحت است که با آرمانهای گروگانگیرها همخوانی دارد. کاربری رنگ قرمز نیز به مابهازایی تلویحی برای به اسارت درآمدن کنسول افتخاری و نیز نشانگر نوع ایدئولوژی و احساسات گروگانگیرهاست. اما استفاده از نور آبی که اصولا نشانگر آرامش و سکون است و نیز نور زیتونی رنگ که صلح و دوستی را القا میکند، برای نمایشی که بر اساس حوادثی بسیار کنشمند، التهابی و تنشزا شکل گرفته یقینا بیمورد است.
خلوت بودن صحنه را میتوان موجه دانست، اما تابوتها، «تابوتنما» نیستند. ای کاش حداقل سایه نشان داده میشدند. گاهی تصاویر «بک پروجکشن» کادری خالی را نشان میدهد که مابهازای دراماتیک تئاتری ندارد؛ زیرا کاربری «بک پروجکشن» در تئاتر «انضمامی» است نه محوری. در نتیجه، حتی اگر مقصود کارگردان تهی بودن لحظاتی از زندگی پرسوناژها باشد، باز برای تماشاگر چندان قابل ردیابی نیست.
در نمایش «ماچیسمو» پرسوناژ کشیش، شخصیتی التقاطی و دوگانه دارد و ترکیبی از یک کمونیست دوآتشه و یک کشیش باایمان است که ترکیب این دو خصوصیت او را پرسوناژی «ساختگی» و «مصلحتی» معرفی میکند و نمیتواند در رمان «کنسول افتخاری» اثر «گراهام گرین» چنین بوده باشد.
در صحنهای دکتر «پلار» آمپولی را امتحان میکند، اما متاسفانه سرسوزن سرنگ را برنمیدارد و با این کار سؤالی مقطعی در ذهن تماشاگر به جای میگذارد و ذهن او را به «نمایشی بودن» حوادث واقعی ارجاع میدهد؛ در حالی که نمایش تاکید زیادی بر واقعیت و واقعیتنمایی دارد. فراموش نکنیم که در نمایشهای واقعگرا پدیدههای کلی الزاما با پرداختن به جزئیات، بدیهیت و مقبولیت ذهنی و نمایشی پیدا میکنند.با همه اینها، نمایش «ماچیسمو» در مواردی، صحنههایی قابل اعتنا و میزانسنهایی حساب شده دارد. از جمله میتوان به استفاده از فضای منفی و رها کردن بخشی از سمت چپ صحنه و همزمان به استفاده از بخش کناری سمت راست صحنه اشاره کرد که سبب شده فضای منفی، گمشدگی و پنهانکاری پرسوناژها و خاموش بودن محل را خاطرنشان کند. ضمنا قرار گرفتن پرسوناژها در سمت راست چنین صحنهای سبب «برجستهسازی» حضور پرسوناژها شده است. صحنهای هم که در آن کنسول وانمود میکند که با «کلارا» حرف میزند و کشیش حرفهایش را مینویسد، دراماتیک و زیباست.
نمایش «ماچیسمو» در کنار وجوه تراژیکاش دارای وجوهی کمیک نیز هست که قویترین بنمایه آن رخ دادن اشتباه در حادثه آدمربایی است. دوگانگی برخی از پرسوناژها نیز بر این جنبه کمیک افزوده است و در کل نمایش را به یک «کمدی-تراژدی» تبدیل کرده است.
نمایش «ماچیسمو» در کل به خاطر ویژگی متن و نیز ردیابی ضعفهای نسبی و خاص اجرای آن قابل دیدن است: تماشاگر درمییابد که چگونه یک متن روایی و داستانی به یک متن نمایشی خوب تبدیل میشود و بعد چگونه در اجرا، به اشتباه و با استفاده از «سرفصلهای تصویری» گرافیکی دوباره بر فصل فصل کردن متن و داستانی کردن آن تاکید میشود و باز همه چیز به وجوه روایی و داستانگونگی متن اصلی (رمان) ربط داده میشود.
ارسال نظر