تصویری از زندگی اجتماعی و اقتصادی ساکنان خراسان کنسول بریتانیا در بیرجند قدیم

سرچارلز ادوارد بیت در ۱۸۴۹ متولد شد. پدرش کشیش بود. او در سال ۱۸۶۷ جزو فوج ۴۹ پادشاهی انگلیس بود. از ۱۸۷۱ تا ۱۹۰۶ در هند و غالبا در قسمت شمال غربی خدمت می‌کرد و بین سال‌های ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۴ مفتش حکومت و کمیسیونر اصلی بلوچستان بود. در ژوئیه سال ۱۸۹۳ کفیل کنسولگری مشهد شد و از سپتامبر ۱۸۹۶ تا دهم فوریه ۱۸۹۷ سرکنسول مشهد شد. در ۱۹۰۱ به درجه سرهنگی رسید و از کارگزاران هندوستان و سیاستمدار انگلیسی بود. در سال ۱۹۴۰ درگذشت. ***

بخش اول

خراسان و سیستان

قندهار، فراه و هرات

در پنجم آوریل ۱۸۹۳ م. چمن ایستگاه مرزی بریتانیا در بلوچستان را به‌عنوان نماینده ملکه انگلیس جهت رفع اختلاف با دولت روسیه بر سر مساله رود کشک در شمال هرات ترک گفتم و همچنین ملزم شدم تا بعد از انجام این مهم به‌عنوان نماینده حکمران کل هندوستان و سرکنسول بریتانیا در ایالت خراسان و سیستان به مشهد بروم.

از طرف تنی چند از افسران هنگ چهلم پاتان بدرقه شدیم. محافظت ما را نیز سواران هنگ ششم بمبئی به‌عهده داشتند تا به مرز رسیدیم و مورد استقبال عبدالحمیدخان یک تاجیک اهل لوگار که از طرف امیر با در اختیار داشتن گروهی متشکل از سی سواره نظام افغانی و بیست سرباز پیاده مامور حفاظت و همراهی ما تا قندهار شده بود، قرار گرفتیم. در حالی‌که سرگرم خداحافظی با همقطاران انگلیسی خود بودم سواران افغانی نیز خود را برای شروع حرکت آماده می‌ساختند. چیزی نگذشته بود که برای چهارمین بار در عمرم خود را درگیر سفری در خاک افغانستان یافتم. به‌زودی با محافظان افغانی خود آشنا و صمیمی شدیم. تمام کسانی که تاکنون تحت محافظت سواره نظام‌های افغانی سفر کرده‌اند با من هم عقیده‌اند که سربازان افغانی به شرط آنکه با آنها درست رفتار شود دوستانی خوب و همسفرانی بی‌نظیر هستند. شاید شادتر، صمیمی‌تر و باخلوص‌تر از سوارهای افغانی نتوان در تمام خاک افغانستان پیدا کرد.

جاده‌ای که از آن به سوی قندهار رفتیم به‌خوبی شناخته شده است و نیاز به شرحی در مورد آن نیست. به محض ورود به قندهار مورد استقبال میرزاتقی خان، مامور انگلیسی و یک سرهنگ افغانی از فرزندان ولی احمدخان نماینده سابق امیر و رابط با حکومت هندوستان قرار گرفتیم. در حالی که از طرف این دو همراهی می‌شدیم از دروازه بار دورانی به شهر داخل شده و یک راست به سوی ارگ پیش رفتیم. بعد از ورود به ارگ به محل اقامت نایب‌الحکومه واقع در قسمت غربی آن رفتیم. در مقابل در ورودی اقامتگاه گارد احترام وابسته به هنگ سوم هرات به صف ایستاده بود. فرمانده گارد کلاه‌خودی را که مخصوص آفتاب بود به سر داشت و به نظر می‌رسید از پوشیدن آن حالت شعف و رضایت خاص بر او مستولی گشته است. حال آنکه افراد تحت نظر وی کلاه‌هایی از پوست روباه، گوسفند و پوست‌هایی دیگر به سر داشتند.

نایب‌الحکومه عبداله‌خان تیموری در حالی که کت قرمز رنگ زربافتی را به تن داشت با شکوه تمام ظاهر شد، کمی بعد از وی فرمانده کل که محمدصادق‌خان نام داشت همراه با فرمانده هنگ یکم هرات که سرهنگی بود، در لباس‌هایی زربفت و همسان وارد شدند. دوازده سروان نیز با احترام نظامی به داخل آمده و بعد از معرفی شدن و عرض خیرمقدم اتاق را ترک گفتند.

هنگام بازگشت از بازار گذشتیم و از چهار سو که در واقع مرکز بازار بوده و بر روی آن بزرگ‌ترین گنبد بازار نیز استوار است و خیابان‌های اصلی شهر نیز از چهار طرف به آن منتهی می‌شوند عبور کردیم و سپس از دروازه کابل خارج شدیم. شهر به مراتب شلوغ‌تر بود و پرجمعیت‌تر از زمانی به نظر می‌رسید که آن را در طول جنگ (۸۰-۱۸۷۹م.) در اشغال داشتیم. معلوم بود که کسب‌و‌کار و تجارت رونق داشت. مسجد جامع به تازگی مرمت شده و شهر کلا در وضعیتی خیلی بهتر از آنچه در آن وقت دیده بودم قرار داشت.

باغ منزل که به‌عنوان محل سکونت در طول اقامتم در نظر گرفته شده بود، خانه‌ای بود بزرگ که به تازگی به دستور امیر در ده خواجه که در سال ۱۸۸۰م. عرصه تاخت‌و‌تاز میان ما و افغان‌ها بود، بنا شده بود. ساختمان منزل از مربعی نسبتا بزرگ تشکیل می‌شد. در طبقه پایین آن آشپزخانه‌ای بزرگ و اتاق‌هایی جهت سکونت مستخدمان منزل قرار داشت. در طبقه دوم ساختمان یک تالار بزرگ و در گوشه‌های آن دو اتاق کوچک که مفصل با چای و شیرینی از ما پذیرایی کرد. نشستیم و تا رسیدن تمامی وسایل و لوازم و حمل‌ مجدد آنها، با او به صحبت مشغول شدیم. سپس همه با هم به سوی قلعه به راه افتادیم.

ساختمان قلعه از کنار رودخانه منظره‌ای فوق‌العاده داشت. این ساختمان بر فراز تپه‌ای مشرف به رودخانه بنا شده بود. در پایین آن زمینی سبز و علفزار با شیبی که به رودخانه منتهی می‌شد، قرار داشت. حاکم پشت رود در داخل قلعه و در اتاقی که برای سکونتم در نظر گرفته شده بود با چای از من پذیرایی کرد. لیکن ترجیح دادم که از چادر خودم و در جایی بیرون از قلعه استفاده کنم. در داخل قلعه پادگانی وجود نداشت. یک واحد سواره و چند تیپ دیگر از افراد نظامی در بیرون از قلعه اردو زده بودند و تنها ساکنان قلعه را حاکم و خانواده وی تشکیل می‌داد.

بعد از ظهر آن روز در برنجزارهای اطراف رودخانه، نزدیک یک زیارتگاه به تیراندازی و شکار پرداختم. این زیارتگاه که گفته می‌شد مدفن سیدمحترمی است توسط درختان تنومندی که همگی خشک شده بودند، احاطه شده بود. پرسیدم چرا این درختان را نمی‌اندازید، در پاسخ گفتند که هیچ کس جرات انجام چنین کاری را ندارد. مدت‌ها پیش شخصی که قصد دزدیدن مقداری از چوب این درختان را داشت دستگیر شد و به شدت مجازات شد و از آن به بعد کسی اجازه انجام دادن چنین کاری را به خود نداده است.

در گرشک حاکم، یکی از خوانین علیزایی را به نام اتامحمد از زمین‌داور همراه با شش سوار محلی مامور راهنمایی و حفاظت ما تا فراه نمود. اولین جایی که توقف کردیم سعادت نام داشت. در آنجا به یک آسیاب آبی عجیب برخوردیم. آب از درون جویی که در سطح زمین قرار داشت به درون چاهی با جداره آجری به عمق ۱۵ متر می‌ریخت. در آنجا آب درون حفره‌ای در زیرزمین سبب چرخش آسیاب می‌شد و سپس بعد از پیمودن مسافتی دوباره از طریق جویی در سطح زمین ظاهر می شد. در آسیاب مردی را دیدم که خود را عرب می‌خواند و همین که متوجه شد که من چند کبوتر شکار کرده‌ام با خوشحالی زیاد به سوی من آمد و گفت: «من هم یک شکارچی هستم. من هم شکار می‌کنم.» و چنین ادامه داد این ناحیه پر از غزال است.

باغ از درخت‌های زردآلو، هلو، انار و... منظره سبز دل‌انگیزی به‌خود گرفته بود و تمام مدت فاخته‌ای به صدای بلند نغمه‌اش را تکرار می‌کرد. وجود پرندگان کوچک به تعداد زیاد در اطراف روح تازه‌ای به باغ داده بود. در وسط هال سفره صبحانه بزرگی که برای یک هنگ کافی به نظر می‌رسید مهیا بود و همگی صبحانه بسیار مفصلی خوردیم.

دو سروان یکی از توپخانه‌ و دیگری از یکی از هنگ‌های هرات را برای انجام اموری که لازم داشتیم به خدمتم گماشتند. هر دو افرادی وظیفه‌شناس بودند و تمام بعد از ظهر را با آنها به صحبت و قدم‌زدن در باغ گذراندم.

آنچه که در طول اقامتم باعث تعجب شد، کنجکاوی ناشناخته‌ای بود که تقریبا همه مامورین دولتی افغان نسبت به چگونگی زندگی ما در مرز داشتند که این نیز خود از فقدان آگاهی و شناخت آنان درباره ما سرچشمه می‌گرفت، به آنها تاکنون اجازه داده نشده بود که از مرز عبور کنند و با ماموران انگلیسی تماس بگیرند، به همین دلیل نیز کلا با عقاید انگلیسی‌ها و شیوه آنان در اداره حکومت ناآشنا بودند. بدیهی است همان‌طور که گفته شد چنین وضعیتی مختص طبقه مامورین دولتی است و طبقات دیگر جامعه از قبیل بازرگانان و سوداگران هر ساله در دستجات و گروه‌های نسبتا بزرگی از هندوستان دیدن می‌کنند. گاهی اوقات تعدادی از این افراد پا را نیز فراتر نهاده و به نواحی دورتر نیز سفر می‌کنند.

مردی را در بلوچستان به‌خاطر می‌آورم که با لهجه‌ای شبیه به کارگران مستعمرات سعی داشت با من به انگلیسی صحبت کند. از حرف‌هایش فهمیدم که یک بار با کاروان شتر به استرالیا سفر کرده است. مرد دیگری نیز هنگام بازگشت با یک بیوه استرالیایی که دو دختر بچه کوچک هم داشت ازدواج کرده بود. زن از او خواسته بود تا همراه با وی از مرز گذشته و به افغانستان وارد شوند. گمان می‌کنم این زن در حال حاضر زندگی ساده و مختصر بیابان‌نشینی در چادری محقر و به رنگ سیاه داشته باشد.

هوا تاریک شده بود که سرهنگ توپخانه برای صرف شام پیش ما آمد. او همچنین از ما دعوت کرد تا صبح روز بعد، از رژه نیروهای نظامی افغان که مقرر بود در محل پادگان برپا گردد دیدن کنیم. فردا صبح سر وقت تعیین شده با هم به ‌راه افتادیم. فرماندار زودتر از ما در محل حاضر شده بود و کت قرمز و طلادوزی شده‌ای را که به تن داشت جلوه و شکوه زیادی به وی داده بود. فرمانده کل و سرهنگ‌ها در جای مخصوص خود قرار گرفتند. من به آنها نزدیک شدم و رژه به آرامی آغاز شد، کنار فرماندار رفتم و آنجا مدت زمانی حدود یک ساعت یا یک ساعت و نیم به تماشای رژه مشغول بودیم. واحدهایی که در رژه شرکت داشتند عبارت بودند از واحد سواره، واحد کوهستانی و دو هنگ از واحد پیاده. اسب‌هایی که در واحد سواره به‌کار گرفته شده بودند به‌خاطر نوع کاری که از آنها انتظار می‌رفت بسیار سبک و چالاک بودند. سلاح‌های کوهستانی بر پشت یابو و اسب‌های ریزنقش سوار شده و تعجب‌آور بود که این اسب‌ها اصلا در مراسم رژه شرکت داده نشدند. بعضی از تفنگ‌هایی که توسط حکمران کل هندوستان در راولپندی به امیر اهدا شده بود، تمام مدت به‌دوش افرادی در هنگ پیاده حمل می‌گردید. تفنگدارهای کابلی از قدرت و شهامت قابل توجهی برخوردار بودند و به خوبی توانستند کارآیی خود را به نمایش بگذارند. آنها میله‌ای کوتاه را به‌صورت افقی در ته قنداق تفنگ محکم کرده بودند و در حالی که آن را مانند دستگیره‌ای در دست داشتند چنان محکم گام بر می‌داشتند که انگار تفنگ اصلا وزنی نداشت. فکر می‌کنم وقتی پای کار و مقایسه در میان باشد یک کابلی با دو قندهاری یا چهار هراتی برابر است و البته به همین نسبت نیز با ارزش‌تر است. سرانجام بعد از رفت و آمدهای مکرر این چند واحد، رژه با ادای سلام پایان یافت. برای این منظور فرمانده هنگ از اسب پیاده شد، کلاه خود را که پر خروسی نیز به آن بود از سر برگرفت و سپس در تمام مدت مراسم سلام که دسته موزیک سرود خداوند امیر را به سلامت نگه دارد را می‌نواخت، بدون حرکت در حالی‌که دست خود را تا نزدیک پیشانی بالا برده بود به حالت احترام و سلام ایستاد. بعد از اتمام این مراسم فرماندار و من برخاستیم و از صف افراد سان دیدیم. در حالی که با سرهنگ‌ها دست می‌دادیم، مرتب به آنها می‌گفتیم مانده نباشید که همان معنی خسته نباشید را می‌دهد. آنها مودبانه پاسخ می‌دادند و لبخندی بر لب داشتند که از خوشحالی و رضایت‌شان از نحوه برگزاری رژه خبر می‌داد به پایان صف رسیدیم. در حالی که در کنار فرماندار بودم در جلو ایستاد، کلاه آسترخانی خود را از سر برگرفت. من و فرماندهان نیز کلاه خود و سایر افراد نیز عمامه‌های خود را از سر برداشتند، همه با هم برای سلامتی و طول عمر امیر دعا کردیم. دسته موزیک هنوز در حال نواختن بود لیکن واحدها یکی پس از دیگری محل رژه را ترک می‌گفتند. این دسته از تعدادی شیپورزن که کت‌هایی کوتاه و به رنگ قرمز همراه با شلوارهایی سفید به تن داشتند تشکیل می‌شد و آن‌طور که به خاطر دارم در تمام طول رژه بدون وقفه می‌نواخت. مدت دو ساعت ایستاده و شاهد کار آنها بودم، اینکه چند ساعت قبل از رسیدن من به محل و شروع مراسم، آنها نواختن را آغاز کرده بودند، خدا می‌داند.

روز بعد به محلات اطراف شهر رفتم. می‌خواستم مناظر آشنایی را که از دوران محاصره این منطقه به خاطر داشتم نظاره کنم. ابتدا به سراغ گورستان رفتم. قبرها با نظم کامل در کنار یکدیگر قرار داشتند. لیکن تمام سنگ‌نوشته‌های روی آنها را برداشته بودند و غیرممکن بود که بتوان گفت کدام قبر متعلق به چه کسی است. گورستان توسط دیواری گلی و بلند محصور و در بزرگ آن نیز با گل مسدود شده بود. مدتی پیش قسمتی از دیوار فرو می‌ریزد و قبل از آنکه مامور انگلیسی مقیم در شهر موفق شود تا مراتب را گزارش کرده و بودجه کافی برای مرمت آن دریافت دارد، ساکنین دهات اطراف سنگ‌ها، آجرها و هر آنچه را که قادر به حمل و جابه‌جا کردن بودند با خود می‌برند. حاکم بعد از مطلع شدن از اوضاع دستور می‌دهد تا نگهبانی را برای مراقبت از گورستان مامور کنند. فکر می‌کنم این اقدام زمانی صورت گرفت که کلیه سنگ‌ها را ساکنین دهات از آنجا خارج کرده بودند و دیگر بسیار دیر شده بود.

پادگان و ساختمان‌هایی که ما در طول محاصره سال ۱۸۸۱م. از آنها استفاده می‌کردیم اکنون در دست نیروهای افغانی بود. گنبدهای سقف بیمارستان و چند ناحیه دیگر فرو ریخته بود و کلا تمام این تاسیسات ویران به نظر می‌رسید. با این حال با کمی تلاش و تمیز و مرتب کردن می‌توان از چند سربازخانه آن در صورت لزوم به خوبی استفاده نمود. منازلی که در طول جنگ فرماندهان، کادر غیر نظامی، مهندسین و غیره در آنها سکونت داشتند، درست مثل سابق به جای مانده بودند. اوضاع تا حد کمی بهبود یافته بود، از آن جمله جاده‌ای را که کشیده بودیم و توسط آن به‌طور کمربندی قسمت غربی و جنوبی شهر به هم متصل می‌شد اکنون تعویض شده و دو طرف آن درختکاری شده بود. همچنین جاده اصلی کوکران از دروازه هرات به بعد، با ردیف درختانی که از دو طرف آن را دربرداشتند جلوه خاصی پیدا کرده بود.

انجام این اصلاحات امتیاز مثبتی برای حکومت امیر به شمار می‌رفت و شاید هم وجه تمایز اصلی بین حکومت ایران و افغان نیز در همین است. در مشهد و سایر شهرهای ایران هیچ حاکمی به فکر ساختن جاده و راه نیست، چه رسد به کاشتن درخت در دو سوی آن. تمام فکر آنها انباشتن ثروت و خوشگذرانی است و اصلا به فکر انجام کاری جهت رفاه عمومی نیستند. در این خصوص حکومت افغانستان علاقه و دلسوزی بیشتری نشان می‌داد و همین امر نیز تا حدی تعجب مرا برانگیخته بود.

در کوکران خواستم از منزل سرتیپ نور محمد خان دیدن کنم؛ منزلی که تیپ سواره نظام سرهاک‌گاف در ۱۸۸۰م. بعد از نبرد قندهار در آن مستقر شد. آنچه مشاهده کردم ویرانه‌ای بیش نبود. تمام گنبدهای سقف و منزل فرو ریخته بود. بعد از آنجا به سمت پایین و به طرف رودخانه آرگنداب رفتیم. این رود به اندازه‌ای که ما خیال می‌کردیم عمیق نبود و آب فقط تا کمر می‌رسید. به راحتی از رود گذشتیم، وسایل و لوازم را نیز بر پشت شترها عبور دادیم و آن طرف رود برای شب اردو زدیم. روز بعد در محل سینجاری به کاروان بزرگی برخوردیم. این کاروان متعلق به محمد شریف‌خان والی میمنه پسر ولی حسین خان بود که با خانواده‌اش به سوی کابل حرکت می‌کرد و محافظت از کاروان وی را تعدادی سواره نظام قندهاری به عهده داشتند. از عاقبت سفر محمد شریف خان دیگر اطلاعی نیافتیم. در ۱۸ آوریل ۱۸۹۳م. به ساحل رود هیرمند رسیدیم و به کمک قایق از آن گذشته و به گرشک درآمدیم. این قایق‌ها توسط گروهی که خود را بلوچ‌های فارسیون- ریسانی می‌نامند هدایت می‌شوند. گفته می‌شود که آنان را هفت نسل پیش، نادرشاه در آنجا اسکان داده است. آنان افراد ماهر و ورزیده هستند و با مهارت خاص و قابل تحسینی اسب‌ها و قاطرها را به شنا واداشته و از آب می‌گذرانند. روش کار آنها به این ترتیب است که اسب‌ها را به داخل آب می‌رانند و زمانی‌که حیوان به خوبی در آب غوطه‌ور گردید، در حالی که یال گردن آن را با دست راست محکم نگه داشته‌اند خود نیز با حرکت دست چپ شنا می‌کنند و دائما آب را به صورت حیوان می‌پاشند تا سرش بالا نگه داشته و از هر گونه تمایل وی به برگشتن و یا تغییر مسیر ممانعت به عمل آورند. بعد از رسیدن به آن سوی رود بلافاصله روی حیوان پریده و او را به تاخت و تاز وامی‌دارند تا بعد از شنا کردن بدن حیوان گرم بماند و سرما نخورد.

منبع: خراسان و سیستان: سفرنامه کلنل بیت به ایران و افغانستان

نویسنده: چارلز ادوارد بیت

مترجم: قدرت الله روشنی ، مهرداد رهبری