اگر قلب ناصرالدین شاه کوچک‌تر بود...

محمد بلوری سه روز پیش از آنکه پنجاهمین سال سلطنت ناصرالدین شاه آغاز شود، در حالی که در تدارک برپایی جشنی بزرگ بودند و بناهای سلطنتی را آذین می‌بستند، شاه برای ادای مراسم شکرگزاری به حرم حضرت عبدالعظیم رفت. پیش از حرکت، میرزا علی اصغرخان صدراعظم مانند همیشه دستور داد تا حرم را قرق کنند، اما شاه با این امر مخالفت کرد. شاه پس از ورود به حرم، لختی به زائران نگریست و سپس به سوی امامزاده حمزه رفت. میرزا رضا کرمانی، ضارب و قاتل ناصرالدین شاه که همانجا نشسته و به ظاهر مشغول نیایش بود، به محض دیدن شاه با تپانچه وی را هدف گرفت و به سوی او شلیک کرد. در همین حال شاه با شتاب به سوی گور یکی از سوگلی‌هایش «جیران» رفت. «حاجی حسینعلی خان» رئیس قراولان سوادکوهی و «موثرالسلطنه» به یاری شاه شتافتند و او را به سوی مدفن جیران بردند. در همین حال، شاه به پشت سر نگاه کرد و این آخرین نگاه شاه به گذشته بود. نزدیک قبر جیران، شاه از پا درآمد. پس از لحظه‌ای صدراعظم سررسید و فورا پزشک خواست. دکتر احیاء‌الملک که جزو همراهان بود، شاه را معاینه کرد گفت شاه بی‌درنگ پس از اصابت گلوله درگذشته است. انتشار ناگهانی خبر، ممکن بود شهر و کشور را به هرج و مرج بکشاند، بنابراین صدراعظم تدبیری اندیشید: شاه را در کالسکه نشاندند و امین خاقان را هم کنار او جا دادند تا پیکر بی جان او را راست نگه دارد. صدراعظم هم روبه‌روی آنان در کالسکه نشست و همه به سوی شهر روان شدند.پس از رسیدن به کاخ گلستان، جسد را به عمارت مخصوص بردند و در حالی که صدای شیون و فغان به هوا برخاسته بود از حیاط نارنجستان گذراندند و در نزدیکی اتاق برلیان روی تختخواب خواباندند. در همین حال صدراعظم دستور داد همه درهای اندرون و خزانه را مهر و موم کردند. سپس جواهرها و هر آنچه را که در جیب شاه بود بیرون آورد و در دستمالی گذاشت. چند دقیقه بعد، یک روحانی قجر و چند سرایدار، جسد شاه را در حوض بلور نارنجستان شستند و در قالیچه گذاشتند و شال ترمه بر آن کشیدند. روز بعد، نزدیک به هزار تن از خواص قجر جمع شدند و جسد شاه را بلند کردند و در تکیه دولت به امانت گذاشتند. پس از شش روز، جسد را که عفونی شده بود به تابوت آهنین منتقل کردند، به جوار حضرت عبدالعظیم بردند و کنار قبر جیران به خاک سپردند. بررسی‌های پزشکان حکایت از این حقیقت دارد که قلب ناصرالدین شاه، اندکی بزرگ‌تر از اندازه‌ طبیعی بوده است و همین ویژگی جسمی، باعث شد که گلوله‌های تپانچه‌ پنج لول روسی میرزارضا کارگر افتد و شاه راهی دیار مرگ شود. به راستی، اگر قلب ناصرالدین شاه کمی کوچک بود و او از این حادثه جان سالم به در می‌برد، چه دگرگونی و تحولی در تاریخ یکصد سال گذشته‌ کشور پدید می‌آمد؟ یا اگر صحن حرم حضرت عبدالعظیم، در روز جمعه هفدهم ذی‌القعده ۱۳۱۳(۱۲۷۵هجری شمسی)، قرق می‌شد، میرزارضا چگونه می‌توانست تاوان سال‌ها ستم‌کشی و اسارت در انبارهای قزوین و تهران را از شاه بستاند و او را هدف قرار دهد؟ چرا میرزا رضا؟ چرا میرزارضا فرزند ملاحسین عقدایی، کمر به قتل ناصرالدین شاه قاجار بست و نیت خود را نیز اجرا کرد؟ عبدالحسین‌خان، لسان السلطنه در کتاب «تاریخ بختیاری» از زبان میرزا رضا کرمانی نقل می‌کند: «... خود من در اوایل کار از تعدیات «محمد اسماعیل خان وکیل‌الملک» که ملک مرا گرفت و به ملا ابوجعفر داد از کرمان به یزد رفته، مدتی طلبه بودم و تحصیل می‌کردم. بعدها به تهران آمدم و به شغل دستفروشی مشغول شدم. پنج سال قبل از آن گرفتاری اول قریب هزار و صد تومان شال و خز نایب‌السلطنه از من خرید. مدت‌ها از برای پولش دویدم. آخر رفتم بنای فضاحی گذاردم، تا قریب سیصد تومان از پولم کم کردم. بعد از کتک و پشت گردنی زیاد که خوردم، پولم را گرفتم، دیگر پیش نایب السلطنه نرفتم...» میرزا رضا در طول زندگی خود، چند بار به جرم تحریک مردم و مخالفت با نظام به زندان می‌افتد. در «تاریخ بختیاری» لسان السلطنه، از قول «میرزا» می‌خوانیم: «چهار سال و نیم بی‌جهت و تقصیر در یک انبار در قزوین، زیر کنده و زنجیر بودم. چه صدمات کشیدم. دیگر زندگی را انسان برای چه می‌خواهد؟ این دفعه آخر، بعد از مرخصی، ده تومان آقا دادند، پانزده تومان هم وکیل الدوله، رفتم به طرف استانبول. آنچه که «سید» شرح حال مرا شنید، گفت چقدر جان سخت بودی چرا نکشتی؟ در مراجعت آمدم بارفروش در کاروانسرای «حاجی سیدحسین» از یک میوه‌فروش یک تپانچه پنج لول روسی با پنج فشنگ خریدم سه تومان و دوزار و به خیال نایب‌السلطنه بودم، تا دو روز قبل از تحویل به حضرت عبدالعظیم آمدم. در این مدت هم غیر از دو شب که شهر آمده منزل حاجی شیخ هادی ماندم و از ایشان سفارش نامه خواستم و گفتم شنیده‌ام امین همایون مرد است، از من نگاهداری خواهد کرد. سفارش به او می‌نویسید؟ حاجی شیخ هادی گفت اطمینان ندارم و نمی‌نویسم... در حضرت عبدالعظیم هم بودم. به همه آقایان و علما ملتجی شدم. به آقام امام. به آقا سیدعلی‌اکبر و دیگران ملتجی شدم که برایم تحصیل امنیت کنند. هیچ کدام اعتنایی به حرف من نکردند... روزپنج‌شنبه در حضرت عبدالعظیم شهرت کرد که فردا شاه به زیارت خواهد آمد. آب و جاروب می‌کردند. من هم صبح شنیده‌ام صدراعظم قبل از شاه تشریف می‌آورند. عریضه نوشته بودم. آمدم توی بازار که عریضه بدهم. نمی‌دانم چطور شد، آنجا به این خیال افتادم. گفتم میرزا برگرد. شاید امروز اصل مقصود حاصل شود. رفتم تپانچه را برداشتم از درب (در) امامزاده حمزه رفتم توی حرم. ایستادم تا شاه وارد شد. من قدری مومن به قدر و معتقدم که بی‌حکم قدر، برگ از درخت نمی‌افتد. حالا هم به خیال خودم، یک خدمتی به تمام خلایق و ملت و دوست کرده‌ام و این تخم را من آبیاری کردم و سبز شد. همه خواب بودند و بیدار شدند. یک درخت خشک بی‌ثمری را که زیرش همه قسم حیوانات موذی درنده جمع شده بودند از بیخ انداختم و آن جانورها را متفرق کردم... من قدری از خارجه را دیده‌‌ام ببینید دیگران چه کردند، شما هم بکنید. لازم هم نیست حالا قانون بنویسید قانون‌نویسی حالا در ایران مثل این است که یک لقمه نان و کباب به حلق طبق تازه متولد شده بتپانند...» جیران که بود؟ جیران ملقب به «فروغ السلطنه» از همدان برگزیده ناصرالدین شاه بود. او از شاه دو پسر آورد که هر دو ولیعهد خوانده شدند، اما در کودکی از دست رفتند. وقتی جیران با انبوه تفنگداران، قوشبانان و نوکران و چاپلوسان برای شکار روانه می‌شد، همه گمان می‌بردند کبکبه شاهان در راه است. در شکارگاه، قوش مخصوص خود «غزال» را در پی کبک شکاری به پرواز در می‌آورد و به هر کس که صیدش را سر می‌برید، یک امپریال می‌بخشید. (امپریال، سکه طلای روسیه بود که آن زمان ۱۸ قران ارزش داشت اما امروز کمیاب و بسیار گران است). جیران در جوانی به بیماری سخت و درمان‌ناپذیری مبتلا شد. شاه هر روز ساعاتی در کار بستر همسر محبوبش سر می‌کرد و بیشتر داروها را به دست خود به او می‌خورانید. روزی که جیران واپسین دقایق زندگی را می‌گذراند، شاه لحظه‌ای از کنارش دور نشد و پس از مرگ، بر جسد بی جان او زار گریست. مدتی پس از مرگ جیران، حاج میرزا حسین خان مشیرالدوله صدراعظم شد و در جریان حذف مخارج اضافی، هزینه‌های مربوط به روشنایی و نگهداری آرامگاه جیران را حذف کرد. روزگاری به این ترتیب گذشت تا شاه، جیران را به خواب دید. جیران از شاه گله کرد که چرا آرامگاه او را تاریک و متروک رها کرده است. شاه نیز برافروخته شد و روز بعد فرمان داد مخارج آرامگاه را به طول کامل بپردازند. پس از مرگ جیران، لطف بی‌دریغ شاه شامل حال نزدیکان و بازماندگان او بود. زنی سالمند که شاه او را «ننه جیران» می‌نامید و تا دم واپسین از همسر بیمار شاه در بستر بیماری پرستاری می‌کرد روزی به دربار رفت و شاه تصادفی او را دید. ننه جیران در حضور شاه از بیماری و سرمای گزنده نالید و شاه هر چه سکه زر همراه داشت، به او بخشید و از وی خواست هر از گاهی به دیدار شاه برود. شاه پس از جیران ناصرالدین شاه در سال‌های پایانی سلطنت، دختر باغبان‌باشی اقدسیه را که شباهت فراوانی به جیران داشته به زنی گرفت. «خانم باشی» (شاه او را این‌گونه می‌نامید) در اندک مدتی عرصه را بر دیگر زنان شاه تنگ کرد و حسادت ایشان را به خود برانگیخت. گروهی از زنان به ظاهر خیراندیش و در اصل بدخواه این زن به او توصیه کردند لقب «فروغ‌السلطنه» را که پس از مرگ جیران به هیچکس داده نشده بود، خواستار شود و خانم باشی نیز به دفعات، از شاه خواست این لقب را به او اعطا کند اما شاه نپذیرفت. سرانجام خانم‌باشی به پیشنهاد چند تن از زنان حرم، نیم تنه‌ای زیبا و گرانبها تهیه کرد و لقب «فروغ‌السلطنه» را با سرمه و ملیله بر سینه آن دوخت تا شاه را در مقابل کار انجام شده قرار دهد؛ اما شاه به محض دیدن این صحنه به خانم باشی فرمان داد نیم تنه را از تن بیرون کند. ناصرالدین شاه هرگز لقب خاص جیران و اجازه سکونت در اقامتگاه او را به کسی نداد و تنها خود، گه‌گاه به آن عمارت می‌رفت و ساعتی با یاد جیران خلوت می‌کرد. فرجام سخن اینکه شاه تا جان در بدن داشت از یاد جیران غافل نشد و روزی هم که در حرم حضرت عبدالعظیم هدف گلوله‌های دادخواهی میرزارضا قرار گرفت، با سینه شکافته و زخمی، خود را به آرامگاه جیران‌رساند و در کنار او جان داد و به خاک سپرده شد و این آخرین راهی بود که شاه پس از ۵۰ سال سلطنت به پای خود پیمود... سرنوشت یک سنگ قبر براساس گفته‌ای آمیخته به تردید، چند سال پیش سنگ قبر ناصرالدین شاه قاجار از مقبره وی، که در محوطه حضرت عبدالعظیم قرار دارد، کنده شده و به غارت رفت. (مقبره «جیران» سوگلی حرم ناصرالدین شاه در این مکان قرار دارد.) کسی که سنگ قبر را به سرقت برد، آن را به خانه خود منتقل کرد و در مکانی امن پنهان ساخت؛ غافل از اینکه چند تن از اهالی دلسوز محل، این تاراج فرهنگی آشکار را به چشم دیده‌اند. این عده، به روحانی محل مراجعه کردند و حقیقت را باز گفتند. بعدها بر اثر پیگیری این عده و تلاش و کوشش آن مقام روحانی، سنگ قبر که در آستانه خروج از کشور قرار داشت به جایگاه حقیقی خود بازگشت و تحت حمایت سازمان میراث فرهنگی کشور قرار گرفت. روی این قطعه سنگ بزرگ، تصویری از ناصرالدین شاه با لباس رسمی دیده می‌شود که پیرامون آن، با آیه‌هایی از قرآن مجید و قطعاتی از شاعران پرآوازه ایران زینت یافته است. این سنگ مرمر یکپارچه و بسیار سنگین، با استفاده از چند تیر الوار، از یزد به تهران انتقال یافت و روی مدفن شاه پرآوازه قجر قرار گرفت. به ظاهر، هیچ وسیله نقلیه چرخداری در آن زمان یارای این را نداشت که سنگی چنین بزرگ و سنگین را از یزد تا تهران حمل کند و به مقصد برساند. به همین دلیل، چند کارگر - شاید به کمک چند راس اسب یا قاطر - این سنگ سنگین و بزرگ را از یزد تا تهران روی الوارهای چوبی غلتاندند و به مقصد ‌رساندند. پس از اینکه سنگ به مکان اصلی انتقال یافت، جایی در صحن کوچک که پرده‌ای از نی آن را محدود می‌کرد به این سنگ اختصاص یافت و هنرمندان سنگتراش، حکاکی روی آن را آغاز کردند که گویا از سال ۱۳۱۴ تا ۱۳۲۸ یعنی پس از مشروطیت در زمان حکومت «احمدشاه» به درازا کشید. پس از مشروطیت، آماده‌سازی این سنگ قبر دچار وقفه شد. در این زمان «بانوی عظما» دختر ناصرالدین شاه با پرداخت مبلغی گزاف به هنرمندان سنگتراش، موجب شد کار حکاکی شتاب گیرد و سنگ پس از ۱۴ سال روی گور نصب شود.

اگر قلب ناصرالدین شاه کوچک‌تر بود...