گروه تاریخ اقتصاد- اول دفعه که نیت قلبی خود [مشروطه خواهی] را با کسی اظهار کردم، شخص حاج میرزا یحیی دولت‌آبادی بود که در ملاقات با او در منزلش، درد دل‌های هفت ساله مفارقت و از آن روزها که وقایع انجمن معارف و مدارس پیش آمد و مرا از وزارت خارجه به ایالت کردستان فرستادند و... برای او شرح دادم و از اوضاع دنیا و مفاسد دولت و دربار و رذایل درباریان و دولتیان و احوال شخصی رییس اوباش (یعنی شاه) سخن گفتم و توسط او از حوادث ایران و دارالخلافه و اقداماتی که برای بیدار و آگاه ساختن طبقات مختلف مردم به عمل آورده بودند، گفت‌و‌گو کرده و آگاه شدم. در همان روزها، ماجرای مجلس نشینی «بال ماسکه» و شرکت مسیو نوز بلژیکی با لباس روحانیت در آن مجلس بر سر زبان‌ها بود و عکس‌هایی را که از آن شب گرفته بودند، دست به دست می گشت و ... در آن روزها و در یکی از جلسات که عده نسبتا زیادی از سرجنبانان طبقه مختلف از علما و اعیان و وعاظ و بازاریان حضور داشتند، گفتم: عدلیه بدون داشتن مرجعی که از او حمایت بکند، غیرممکن است ... و [آن مرجع] مجلس شورای ملی است و لاغیر. ... بالجمله با جمعی که در صداقت و صمیمیتشان اطمینان کامل بود، به قید قسم، هم‌عهد شدیم و تا مدت شش ماه، محرمانه دور هم جمع می شدیم و اغلب شب‌ها در منزل حاجی سیدمحمد طباطبایی، اجتماع می‌کردیم. آقا سیدمحمد طباطبایی، شخص بسیار ساده و فی الواقع اهل بهشت بود. به آزادی و مشروطیت، حقیقتا دل بست و با صداقت برای تحصیل آن قیام نمود. سید تحت امر و فرمان پسر دومش آقا سیدصادق بود؛ او هم سر پرشوری داشت و مایل به این اقدامات بود و با صداقت کار می کرد. خاطرات احتشام السلطنه، تدوین سید محمدمهدی موسوی، اول، تهران، انتشارات زوار، ۱۳۶۶ش. صفحات ۵۱۳ - ۵۲۱.