خلعت‌های شاهی از نگاه دکترویلز(بخش پایانی)

یک روز صبح شاهزاده به من اطلاع داد که خلعتش از تهران روز بعد می‌رسد و از من خواست که به اتفاق حکیم باشی ما هم در معیت او به استقبال خلعت برویم. من البته به شاهزاده خبر دادم که به قصرش خواهم رفت و حکیم باشی که خیلی خوشحال بود به من خبر داد که به احتمال زیاد نشان ما را در همین مراسم به ما خواهند داد. اگر جواب رد می‌دادم پیامدش این می‌بود که لطف و محبت حاکم ایالت را از دست می‌دادم، لطف و محبتی که مرا در برابر بومی‌ها حفظ کرده بود. روز بعد حوالی ظهر به دیدارش رفتم و دیدم که شاهزاده لباس بسیار فاخری پوشیده، منجم باشی هم ساعت ۲ بعدازظهر را به عنوان یک ساعت میمون اعلام کرده بود. به هر کس نگاه می‌کردی لباس فاخر پوشیده بود و خیابان‌ها پر از جمعیت بود که همگان انگار به تعطیلی آمده اند. و ما سوار بر اسب از شهر خارج شدیم. ابتدا ۴ پیشقراول رسید که کوپال نقره‌ای به دست داشتند و دایره وار روی اسب می‌رقصیدند، بعد ۶ نفر پیاده که دستار نقره‌ای بر سر داشته لباس ایران قدیم از مخمل سرخرنگ پوشیده بودند که به اینها « شه تیر» می‌گویند و بعد مهتران سوار بر اسب رسیدند. در جلوی‌شان زیباترین اسب شاهزاده که افسار طلا و جواهر دوزی شده داشت رسید و بعد میرآخور که آدم فربهی است و در واقع دایی شاهزاده است (گفته می‌شود که مادر شاهزاده یک دختر روستایی بود که در حال رختشویی در رودخانه ده مورد توجه شاه قرار گرفت) روی یک اسب به نسبت بزرگ و باارزش سوار بود و سپس خود شاهزاده برروی اسب خاکستری رنگ که دمش را به رنگ قرمز تغییر داده‌اند، رسید (این یک رسمی است که به غیر از خود شاه تنها پسران شاه می‌توانند دم اسب شان را به رنگ قرمز دربیاورند). شاهزاده بسیار فاخر لباس پوشیده بود، یک شنل بسیار زیبای ساخته شده از شال، با پوست سمور، پیراهنی از ساتن آبی که با طلا و نقره گلدوزی شده بود، یک کمربندی از طلا با گل‌هایی از الماس و گیره کمربند که در مرکزش یک زمرد بزرگ وجود داشت که حدود ۴ اینچ هم قطرش بود، همه مدال‌هایش را هم به سینه داشت که درمیان شان تصویری از شاه احاطه شده با الماس درخشندگی خاصی داشت. کلاه مشکی‌اش را کج روی سر داشت و به مردم لبخند می‌زد و واضح بود که از این همه استقبال خیلی خرسند است. بعد از او دو شخصیت مهم دیگر امور در شیراز قوام و مشیر (که وزیر پسر اوست) و بعد دو منشی و پس آنگاه حکیم باشی و من و سپس، آدم‌های مهم دیگر شیراز و نزدیکان شاهزاده همه سوار بر اسب آمدند. بعد نوبت به تجار رسید که سوار بر قاطربودند و بعد یک جمعیت پرسروصدا که معمولا این جور مجالس را دنبال می‌کنند. سربازها در دو سوی خیابان صف بسته بودند و بعد چند تا توپ که وقتی خلعت پوشیده می‌شود به افتخار آن صد و یک توپ شلیک کنند. ما حدودا یک مایل و نیم در جهت راه اصفهان رانده بودیم. شش تا اسب سوار در فاصله یک صد یاردی جهتی که قرار است آورنده خلعت شاه از راه برسد ایستاده و منتظر بودند. چند لحظه بعد یکی از سربازان تفنگش را شلیک می‌کند و بعد یکی دیگر و این یعنی که آورنده خلعت دارد نزدیک می‌شود و بعد ما مشاهده می‌کنیم که سه تا مرد که یکی شان یک چیزی شبیه به یک بقچه را در دست دارد به سرعت از راه می‌رسند. اول نامه‌ای به دست شاهزاده می‌دهند، این فرمان ملوکانه است. شاهزاده نامه را به روی سرش می‌گذارد و بعد نامه را به مشیر رد می‌کند. بعد آورنده در کنار شاهزاده قرار می‌گیرد و شاهزاده از او در باره اوضاع تهران می‌پرسد. ما همه به آرامی به طرف شهر حرکت می‌کنیم و وارد باغ نو می‌شویم، باغ نو یک باغ دولتی است و در اینجا خلعت باید پوشیده شود. شاهزاده از من دعوت می‌کند که به اندرون نزد او بروم. به من قهوه تعارف می‌کنند. بعد او می‌گوید که از شاه تقاضا کرده است که به من نشان شیر و خورشید داده شود. من تشکر می‌کنم و حکیم باشی هم همین کار را می‌کند.

من و حکیم باشی وارد تالار بزرگ می‌شویم ما را در میان آدم‌های سرشناس جا می‌دهند، اعضای مهم و تجار معتبر هم به همین ترتیب در صدر مجلس می‌نشینند. گلدان‌های گل سرخ و گل‌های معمولی دیگر در ورودی تالار گذاشته شده است و بعد از آن یک حوض بزرگ وجود دارد که همه ما، تجار معتبر، خرده پاها و مردم معمولی شیراز دورش حلقه می‌زنیم. مشیر که مسوول این مراسم است بسیار محبت آمیز رفتار می‌کند و به همه ما شیرینی، شربت و قلیان تعارف می‌کند.

شاهزاده به همراه آورنده خلعت وارد می‌شود. ما همه برمی‌خیزیم و مشیر فرمان ملوکانه را با صدای بلند می‌خواند. خلعت که یک شنل ساخته شده از شال کشمیر است، به ارزش ۸۰ لیره، با پوست خزنقش و نگار دارد و رشته‌ای از مروارید‌های درشت و هم چنین قطعه زمرد نتراشیده هم به بخش پایینی‌اش دوخته شده است و شاهزاده درمیان هلهله حاضران آن را می‌پوشد. بعد مشیر یک عصای جواهرنشان که در واقع عصای حاکمیت است و ۴ فوت طول دارد را به قوام می‌دهد که به واقع شهردار شیراز است. او هم تعظیم می‌کند و این در واقع خلعت اوست و بعد نشان ستاره، (که روی شیر و خورشیدی از طلا مینا کاری شده است) روی سینه حکیم باشی و من نصب می‌شود. حالا دیگر ما با شتاب سوار اسب‌های مان می‌شویم و خلایق هم به گلدان‌های گل هجوم می‌آورند و اغلب گلدان‌ها هم در این هجوم می‌شکند.

به همان شکلی که آمده بودیم به شهر باز می‌گردیم.