یکى از علل مهم اقدام استعمار بریتانیا (در دوران اوج قدرت بلامنازع خویش در خاورمیانه و در مقطع فروپاشى امپراتورى کهنسال تزارى) به انقراض سلسله قاجار و انتقال تخت و تاج از احمدشاه به سلسله فاسد و وابسته پهلوى، انتقام از همین سیاست معهود (بهره‏گیرى از تضاد قدرت‌هاى خارجى برای تعدیل نفوذ آنان) بود که این نوشتار به‌بررسی زمینه‌ها و علل جذب ایران به‌سوی آلمان می‌پردازد. گفتنى است که در ریشه‏یابى بسیارى از خبط‌های فاحش حکومت ایران در عصر قاجار (همچون عقد قراردادهاى استعمارى و استقلال‌سوز نظیر امتیازات رویتر و رژى و لاتارى با انگلیس یا استقراض‏هاى کمرشکن از روسیه تزارى) به عنوان یکى از عوامل عمده موجه این خبط‌ها ــ گذشته از عامل «خودکامگى و استبداد» دولت و دربار ــ به «تبلیغات، القائات، زمینه‌چینى‏ها و دلالى‏هاى مشتى روشنفکر خودباخته یا خودفروخته» نظیر میرزا ملکم‏خان (بنیان‌گذار فراموشخانه فراماسونرى در ایران) و میرزا حسین‌خان سپهسالار قزوینى (صدراعظم فراماسون و غربزده ناصرالدین‌شاه) مى‏رسیم و متقابلا در مسیر تکاپوى ایران برای تقلیل نفوذ استعمارى روس و انگلیس و گسترش ارتباط ایران و آلمان، با شرکت و فعالیت مستقیم و غیر‌مستقیم شخصیت‌هایى چون میرزا تقى‏خان امیرکبیر، میرزا سعیدخان موتمن‏الملک، میرزا رضاخان گرانمایه مویدالسلطنه، میرزا عبدالرحیم‌خان ساعدالملک قائم‌مقام، رضا قلى‌خان نظام‌السلطنه مافى، مرتضى قلى‌خان صنیع‌الدوله، میرزا محمودخان احتشام‌السلطنه و میرزا حسن‌خان مستوفى‌الممالک روبه‌رو مى‏شویم که به‌ویژه از نظر سیاست خارجى، نوعا افرادی مستقل، وطن‌خواه، هوادار تعالى معنوى و مادى کشور و خواستار رهایى ایران از یوغ استعمار بودند.

ضمنا اگر اقداماتى نظیر واگذارى امتیاز رژى و رویتر به انگلیسى‏ها و استقراض از روسیه ـ در زمان ناصرالدین‌شاه و مظفرالدین‌شاه ـ از سوى سیاستمداران وطن‌دوست و استعمارستیز کشورمان، گامى از گام‌هاى نفوذ و رخنه استعمار تلقى می‌گشت و شدیدا با آن مخالفت مى‏شد، این حرکت یعنى «بهره‏گیرى از تضاد قدرت‌هاى خارجى به سود کشور»، مورد تایید کلى رجال مستقل و میهن‏خواه ــ اعم از دینى و سیاسىـ بود.

پس از شکست نهایى ناپلئون بناپارت (نابغه نظامى و بلندپرواز فرانسه) از قشون متفقین (اتریش، انگلیس، پروس و روسیه) در ۱۸۱۵.م، اروپا بین پنج کشور بزرگ (فرانسه، انگلیس، پروس، اتریش و روسیه) و چندین کشور کوچک تقسیم شد. کنگره وین که متعاقب شکست ناپلئون و براى زدودن آثار انقلاب فرانسه و فتوحات وى تشکیل شد، به مدت نیم قرن قاره اروپا را ــ در شرایط «توازن قدرت» و «صلح مسلح» ــ از جنگ و درگیرى محفوظ داشت.

سرزمین آلمان، پس از انقراض «رایش اول»، در آن زمان به چندین کشور کوچک و بزرگ تقسیم شده بود که هر یک تحت سلطه حاکم و پادشاهى جداگانه قرار داشت و کشور «پروس» یکى از آنها ــ و البته نیرومندترین‏شان ــ بود. راى کنگره وین در باب آلمان این شد که ۳۹ دولت، در یک کنفدراسیون متحد شوند و دولت واحدى تشکیل دهند. وحدت و یکپارچگى آلمان در این تاریخ، آرزوى بسیارى از مردم آلمان بود و کوشش‌هایى چون تشکیل «مجمع ملى فرانکفورت»، برای دستیابى به همین امر انجام می‌شد که البته (تا پیش از صدارت بیسمارک) به نتیجه مطلوب نرسید.

سال ۱۸۶۱، ویلهلم اول، پادشاه پروس (۱۸۶۱ــ۱۸۸۱)، اشراف‌زاده‏اى موسوم به پرنس اتوفون بیسمارک را به صدارت عظماى کشور برگزید که فردى صریح، سرسخت و مقاوم و فوق‏العاده سیاس و هوشمند بود و اجرای کارهاى مهم را فقط با «خون و آهن» میسر مى‏دانست و سرانجام با حسن تدبیر و تلاش جدى و مداوم خویش، به وحدت سیاسى آلمان زیر لواى خانواده سلطنتى هوهنزلرن و سلطنت ویلهلم اول تحقق بخشید.

با انتصاب بیسمارک ــ که از آغاز صدارت تا زمان برکنارى (۱۸۹۰) نیرومندترین رجل سیاسى اروپا بود ــ تاریخ آلمان، سرفصل تازه‏اى خورد. بیسمارک بر آن بود که همه سرزمین‌هاى پراکنده آلمان، در زیر چتر نظارت و رهبرى پروس متحد گردد و آلمان نامیده شود و راه وصول به این امر را نیز عمدتا تقویت و بازسازى ارتش پروس مى‏دانست. وى مى‏گفت: «مسائل بزرگ روز، با قطعنامه‏ها و اکثریت آرا حل و فصل نخواهد شد، بلکه با خون و آتش فیصله خواهد یافت.» از این ‌رو هنگامى که پارلمان پروس از تصویب اعتبارات اضافى براى ارتش سرباز زد، به اعتبار خود پول فراهم آورد و سرانجام پارلمان را نیز منحل ساخت.

ویلهلم اول، براى اجراى نقشه‏هاى بیسمارک، یک ژنرال تواناى پروسى به نام هلموت فون مولنکه را مامور سازمان‌دهى جدید ارتش پروس کرد. با کوشش بیسمارک و مولنکه، پس از چند سال ۳۹ هنگ جدید سازمان‌دهى شد. در آن زمان، دستگاه قانون‌گذارى پروس، از دو مجلس «اعیان» و «نمایندگان» ــ لاندتاگ ــ تشکیل مى‏شد، اما در عصر بیسمارک، قدرت واقعى در اختیار شخص امپراتور، بیسمارک و هیات وزیران بود و نمایندگان دو مجلس، چندان نقشى نداشتند. بیسمارک، بى‏توجه به نظریات نمایندگان، ارتش پروس را بازسازى کرد و سپس در مقام دستیابى به خیالات بلند و توسعه‌طلبانه‏اش در اروپا برآمد.

نخستین نبرد پیروز پروس، در سال ۱۸۶۴ و با کشور دانمارک بود که دوک‏نشین‏هاى «شلزویک» و «هلشتاین» را به زیر سلطه آلمان کشید.

جنگ پیروز دیگر بیسمارک و ویلهلم، در ۱۸۶۶ و با امپراتورى کهنسال اتریش بود. نیمی از این امپراتورى را که سراسر اروپاى جنوبى را فرامى‏گرفت، ماموران امپراتورى مستقیما اداره مى‏کردند. زبان این ماموران، آلمانى و مذهبشان کاتولیک بود. ادبیات آلمانى، معمارى آلمانى و موسیقى در این امپراتورى جلوه‏اى خاص داشت. فرانتس یوزف، امپراتور اتریش، نیز از نظر نژاد و زبان، آلمانى بود و آلمانی‌ها، با آنکه بیش از یک‌چهارم جمعیت امپراتورى را تشکیل نمى‏دادند، از نظر فرهنگى و اقتصادى بر دیگر نژادها تسلط داشتند. سیاست امپراتور در خاموش کردن طغیان‌ها و شورش‌هاى بعضی از قوم‌های تحت سلطه امپراتورى (همچون مجارها)، گذشته از جنگ، سیاست «آلمانى کردن» امپراتورى بود؛ سیاستى که البته قرین موفقیت نبود.