برنامهریزان سازمان برنامه از نگاه مشاوران هاروارد- ۴
جامعه شناختی نخبگان ایرانی
سازمان برنامه و بودجهای که به هر صورت تشکیل شده بود، نمیتوانست بدون نیروی انسانی ایرانی مدیریت شود؛ اما در اینباره محدودیتهایی وجود داشت که تاس.اچ.مک لئود، سرپرست اجرایی گروه مشاوران هاروارد که برای کمک به ایران آمده بود، دیدگاه خود را درباره مناسبات اجتماعی در میان کارشناسان ایران در کتابش یادآور شده است که میخوانید. مساله اساسی این بود که این گروه در جامعه خود مورد پذیرش قرار بگیرند، اما اکثرا در بازگشت به وطن به سردی در میان جامعه پذیرفته شده بودند. جامعه ایران نگرشهای گوناگونی را نسبت به آنان نشان داد که طیفی از بیتفاوتی تا درجات مختلف ناسازگاری و کینهورزی و در نهایت، دشمنی را در بر میگرفت.
پردهای از «تعارف» و نزاکت خاص ایرانی آنچنان ارتباطات جامعه با این گروه را پوشانده بود که ارزیابی ماهیت واقعی نگرشهای فوق تقریبا ناممکن مینمود، زیرا در ایران اشخاصی چون ارسنجانی بسیار کم بودند که نظراتشان را با خشونت تمام و بیپرده بگویند. به طور کلی، به نظر میرسید جامعه ایرانی یک خارجی «واقعی» را که به طور گریزناپذیر و صادقانه رنگ و بوی فرهنگ جامعه خود را گرفته بیشتر مورد احترام قرار میدهد تا کسانی که تازه سبک و روش زندگی خارجیها را پیشه کرده بودند. جامعه ایرانی گروه اخیر را اغلب خائن به مردم، تمدن و ارزشهای سنتی خود تلقی میکرد. ما متوجه شدیم که این عدم پذیرش (اگر نگوییم رد کامل) را عمدتا نگرشها و رفتار ایرانیانی که به وطن بازگشته بودند تشدید میکرد. بخشی از آن را میتوان به عوامل تصادفی اوضاع و احوال نسبت داد. این عده به دلایل مختلف انسانهای سادهلوحی بودند. بیشتر آنان تقریبا توانایی گفتن و نوشتن به زبان مادری را از دست داده بودند. در کشوری که موقعیت علمی افراد را بر حسب مهارت صرف در سخنوری میسنجید، این ضعفها به راحتی به عنوان ضعف علمی تفسیر خواهد شد. ما اغلب میشنیدیم که میگفتند: «فلانی حتی نمیتواند فارسی را خوب صحبت کند.» چگونگی پیوندهای زناشویی عامل دیگری بود که بر نگرشهای جامعه ایران نسبت به بیشتر ایرانیان بازگشته به وطن اثر منفی میگذاشت. این عده اکثرا نه فقط با خارجیها، بلکه با اشخاص غیرمسلمان ازدواج کرده بودند. این پیوندهای زناشویی به طریق گوناگون علایق آنان به سرزمین مادریشان را به شدت تضعیف میکرد. یکی از ابعاد مساله فوق این بود که برای آنان تجدید روابط شخصی نزدیک با دیگران که زندگی در ایران به شدت به آن بستگی دارد، بسیار دشوار و گاهی ناممکن شده بود. اگر فقط اوضاع و احوال نقش مهم و گریزناپذیری در مساله پذیرش مجدد ایرانیان بازگشته به وطن در جامعه خود ایفا کرده باشد آنان با رفتار خود نیز این مساله را بسیار تشدید کردند. اینکه آنان اکثرا به نحو افراطی از وضعیت جامعه ایران انتقاد میکردند هنوز تمام حقیقت را نمیرساند. البته منظور این نیست که موضوع قابل انتقادی وجود نداشت یا انتقادکنندگان لزوما صداقت نداشتهاند، اما انتقادها به دلیل موقعیت خاص انتقادکنندگان دو خصوصیت مرتبط با هم داشت. اولا، آنها اغلب هیچ نشانی از همدردی ملموس با واقعیتهای زندگی در ایران نداشتند و ثانیا، اکثرا بر مقیاس ارزشی نادرستی مبتنی بودند.
فرد نوکیش به لحاظ خودبینی از هر شخصی دیگری انزجارآورتر است. بار سنگین خودبینی وی به سرعت به دیگران منتقل شده و به راحتی موجب واکنش و رنجش خاطر میشود. این امر در مورد شناختی که تازه به دست آمده مصداق دارد.هنگامی که کاستیهای این شناخت منجر به نظرات و ارزیابیهایی نادرست و ناعادلانه شود وخامت اوضاع دوچندان میشود. همانطور که قبلا اشاره شد به گمان من که بر شواهد تجربی فراوان متکی است، فرنگ رفتههای نوکیش تمایل داشتند تا فرهنگ جدید را براساس یقین کامل به آرمانها و اسطورههای آن و بر مبنای درک تجربی واقعیتهای این فرهنگ، تفسیر کنند. (این پدیده با سنت علمی آنان که به قیمت فراموشی کامل محتوا صورت آن را مورد تاکید قرار میدهد، کاملا قرابت دارد.) در اینجا مساله اساسی این است که انتقادهای آنان که لازمه برنامهریزی برای نوسازی جامعه است، غالبا از قضایای غلط و متکی بر آن معیارهای ارزشی آغاز میشد که علاوه بر بیگانگی با واقعیتهای زندگی در ایران، در هیچ جایی مابهازا نداشتند. به این ترتیب، تعجب چندانی نداشت که در یک طرف این انتقادها، بیداری روزافزون انتقادکنندگان و در طرف دیگر، رنجش خاطر انتقادشوندگان وجود داشته باشد.به هر حال شکافی بین تحصیلکردگان داخلی و خارج از کشور وجود داشته است، اما این شکاف را تنها ماهیت انتقادهای طرفین از یکدیگر میتوانست بیشتر کند، به ویژه هنگامی که جنبه حقارتآمیز این انتقادها را پدیده دیگری نیز تشدید کرد. این پدیده که به ظاهر کماهمیت به نظر میرسید در جامعهای مانند ایران عواقب گستردهای دارد.پیش از این، اهمیت روابطشخصی در ایران مورد اشاره قرار میگرفت. در واقع، ما دائما در بیم و حیرت از شدت شخصیشدن پدیدههای اجتماعی در جامعهای بودیم که به حق میتوان آن را «جامعهای شخصی شده» نام نهاد. در چنین جامعهای، شخص، عقاید وی، جایگاه اجتماعی وی و کار و دانش حرفهای او، همه معرف یک کل تفکیکناپذیرند. تمایز منازعات فکری و منازعات شخصی که در اکثر جوامع، کاری بسیار دشوار است در جامعه ایران عملا ناممکن میشود. در این کشور، حمله به هر اندیشهای غالبا معادل با حمله به صاحب آن اندیشه تلقی میشود و به این ترتیب، آن را اهانتآمیز میدانند نه سودمند. هماوردهای فکری که ما آن را امری معمول در منازعات علمی تلقی میکنیم و دست کم این که به فهم مسائل و اگرنه به حل آنها منتهی میشود در ایران، معمولا فضای تضاد و خصومت پدید میآورد. در این فضا، دستیابی به راهحل واقعی مسائل بیش از پیش دشوار میشود.
در برخوردهای فکری در ایران آنچه راهحل مساله به نظر میرسد معمولا راهحل نیست، بلکه نوعی سازش ناپایداری است که با متقاعد شدن یا تغییر نگرش فرد چندان سر و کار ندارد. در این شرایط، چون افراد با یکدیگر برخورد شخصی میکنند نه عقیدتی، برخوردها معمولا با صفآرایی و یارگیری علیه یکدیگر حل میشود، نه با برهان و استدلال. در این صفآرایی، پیشقراولان افکار به پایگاه تجمع گروههای رقیب بدل میشوند. این گروهها وجه مشترک خود را در عناصری میجویند که بسیار دور از ملاحظات خاص برخورد فکری مورد نظر است. در واقع، ناظر خارجی اغلب نگران است که در این جنگ بلوکهای قدرت آیا این نوع ملاحظات نقشی دارد؟ در این شرایط روشن است که هر فکر نو نه با معیار حقانیت ذاتی خود، بلکه بر حسب میزان ماندگاری آن در نقش سلاحی در جنگ قدرت سنجیده میشود. در چنین محیطی چون سازش و مصالحه بر اساس چگونگی موازنه قوا صورت میگیرد نه نیروی برهان و استدلال و چون بلوکهای قدرت به طور مصلحتی نه از روی ایمان و اعتقاد به همبستگی میرسند، قرار و مدارها و تفاهمات مربوطه ناپایدار و زودگذرند. به این ترتیب، دنیای منازعات مستدل و منطقی به عرصه ظهور قدرتهای متخاصم و ناپایدار مبدل میشود و در میان این هیاهوها صدای عقل که غالبا ضعیف است، خاموش میشود.
همه مطالب یاد شده، ناظر به شدت و ضعف مساله است نه بود و نبود آن. وضعیت فوق در جوامع توسعهیافته نیز وجود دارد و هر گفته خلاف آن، ادعایی احمقانه است، اما در این جوامع، مبارزه فکری به غیر از قواعد فوق قواعد پذیرفته شده دیگری دارد. فلسفه اجتماعی، سنتهای آکادمیک و ساختار نهادهای سیاسی همه به عنوان اهرمهایی بسیار قوی ضامن آن هستند که در درازمدت هر اندیشهای تنها به خاطر شایستگیهایش میتواند دوام آورد و حتی شاید به تنهایی به نام نامی عقل و استدلال حاکمیت یابد. فضای فکری که ما در آن کار میکردیم از این نظر بسیار نومیدکننده بود.
ارسال نظر