تاریخ خاورمیانه مملو از رویدادهای عجیب و از یاد نرفتنی است که سهم نفت در این رویدادها قابل چشم‌پوشی نیست. ایدن در این بخش از خاطرات خود که درباره مساله نفت در ایران است، از آماده شدن آمریکا در اواخر دهه ۱۹۳۰ برای دخالت در خاورمیانه با هدف حفظ و توسعه منافع خود خبر می‌دهد. این پیش‌بینی ایدن درست بود و آمریکا از اوایل دهه ۱۹۴۰ تا امروز در خاورمیانه حضور جدی و سنگین داشته است. آنچه در این سلسله از مطالب خواندید بخشی از خاطرات ایدن در کتاب «خاطرات ایدن» ترجمه شده است که کاوه دهگان آن را به فارسی برگردانده و در سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات فرزانه منتشر شده است.

آمریکا قرائن و اماراتی نشان می‌داد که می‌خواهد در خاورمیانه برای مقابله با وضعی که اکنون در آنجا به وجود آمده است و منافع او را تهدید می‌کند، اقدام کند. من بیش از سال ۱۹۳۸ مطمئن بودم که وضع بدبختانه چه خواهد شد. معتقد بودم که در یکی از نقاط شرق میانه، مداخله دیگری؛ مسلما از جانب ما و محتملا از طرف آمریکایی‌ها، حتمی و اجتناب‌ناپذیر خواهد گشت.ما موافقت کردیم که نظر پزشک دیگری، عقیده «سر گوردن تایلور» محترم‌ترین جراحان را نیز بخواهیم: او نظر لرد ایوانس را کاملا تایید کرد. روز بعد، عقیده پزشک سوم، دکتر «توماس هانت» را خواستیم، او نیز همان نظر را داد. پس از آن توصیه محکم و دسته‌جمعی، دانستم که راه دیگری ندارم. اگر قرار بود که استعفا بدهم، می‌خواستم این کار را یک باره انجام دهم، تا دست و بال جانشین من در انتخاب همکاران خود، از هر جهت باز باشد و بتواند پیش از رفتن به پارلمان، مسوولیت‌های خود را به عهده گیرد.از «لرد سالیسبوری» و «لرد اسکاربور» که دو تن از نزدیک‌ترین دوستان من بودند خواهش کردم که جداگانه مرا ببینند. یکی از آنها از اعضای محفل سیاسی من بود و دیگری خارج از آن. هر دوی آنها لرد ایوانس را دیدند و نظریات پزشکی او را شنیدند و کاملا معتقد شدند که تصمیم به استعفا باید گرفت.

ملکه را آگاه ساختم

احساس کردم شایسته نیست که حقایق این وضع را بدون هیچ گونه اطلاع قبلی، به استحضار ملکه برسانم. تصمیم گرفتم از اعلی‌حضرت بپرسم که آیا مایلند من و زوجه‌ام را در ساندرینگهام بپذیرند؛ در این کار هیچ چیز غیرمعمول وجود نداشت، زیرا سال‌های پیش، در این فصل غالبا به ساندرینگهام می‌رفتم و همین اواخر، دو سه هفته قبل از مرگ اعلی‌حضرت ژرژ ششم به عنوان وزیر امور خارجه در آنجا بودم.

روز هشتم ژانویه، به‌ساندرینگهام رفتیم. شامگاه آن روز، پیش از صرف شام به حضور علیا‌حضرت بار یافتم. نظریه پزشکان و عقیده خود را به علیا‌حضرت عرض کردم و گفتم که نادیده گرفتن این موضوع، بدون لطمه خوردن به خدمتگزاری من، امکان‌پذیر نیست.ملکه گفت که در این صورت، عصر روز بعد به لندن خواهد رفت و موافقت شد که شامگاه فردا، استعفای خود را در کاخ بوکینگهام تقدیم کنم.

از صحنه سیاست بیرون رفتم

صبح روز بعد، پس از بازگشت به لندن، یکی دو نفر از همکاران اصلی خود را که در میان آنها آقایان «باتلر» و مک‌ میلن بودند، احضار کردم و حقایق را به ایشان گفتم. ساعت پنج بعداز ظهر، آخرین جلسه هیات دولت خود را تشکیل دادم. نظر پزشکان و تصمیم خود را به وزرا اطلاع دادم، بسیاری از آنها به هیچ وجه آماده شنیدن چنین خبری نبودند، فکر می‌کنم همه ما از جنبه شخصی این واقعه متاثر شدیم، ولی کوشیدم این تاثر را تا آنجا که می‌توانم کم کنم.بدینسان، پس از بیست و دو سال، دوران وزارت من پایان یافت.در صحنه سیاست، بالرد سالیسبوری یک نیمه عمر و با دیگران کمتر از آن کار کرده بودم. هنگامی که برای رفتن به کاخ (بوکینگهام) لباسم را عوض می‌کردم، آنتونی هد به دیدنم آمد. از تصمیم من غمگین بود. به نظر او، تعویض کابینه در لحظه بسیار بدی صورت گرفته بود، زیرا درست همان وقت به نظر می‌رسید که آمریکایی‌ها می‌خواهند سیاست جدیدی در پیش گیرند. در حقیقت، «آیین آیزنهاور» برای شرق میانه، دو سه هفته بعد اعلام شد. از آنتونی هد تشکر کردم و به او گفت که کاملا با او موافقم، ولی ادامه زمامداری من برای همکارانم یا برای کشور خوب نیست. بدبختانه در این باره هیچ کاری نمی‌شود کرد. سپس به دنبال وزرای مشاور اصلی فرستادم.

این خداحافظی‌ها دردناک بود، لیکن هیچ یک به اندازه وظیفه نهایی که در انتظارم بود دردناک نبود. من نسبت به پادشاهی که در خدمت او بودم، ‌احساس احترام و اخلاص می‌کردم. به کاخ بوکینگهام رفتم و استعفای خود را به علیا‌حضرت ملکه تقدیم نمودم.چند روز و چند شب بعد را در چکرز گذراندیم. در میان پیام‌هایی که به من رسیده بود، یکی هم پیام آقای «سیدنی هولاند» نخست‌وزیر زلند جدید بود. او ما را دعوت کرده بود که زمستان را در آن کشور دوست داشتنی بگذرانیم. من سابقا دو بار به زلند جدید رفته بودم و غالبا آرزو داشتم که مدت بیشتری در آنجا بمانم. این دعوت، من و زوجه‌ام را سخت مجذوب کرد. از لحاظ پزشکی تردیدهایی درباره سفر وجود داشت، ولی دست کم این شانس در میان بود که شاید تب‌ پیاپی عارضم نشود و در وضع مزاجم بهبود عمومی حاصل گردد. همان بهبودی که سفر در وضع مزاجیم ایجاد می‌کرد و بنیه‌ام را تقویت می‌نمود تا اگر دچار حملات تب شدم بتوانم در برابر آن مقاومت کنم. به نظر می‌رسد که پذیرفتن خطر سفر ارزش دارد و آن را پذیرفتم.روز هجدهم ژانویه با کشتی از «تیلبوری» حرکت کردیم. آخرین پیام خود را فرستادم و در آن گفتم: «اختلاف غرب و مصر درباره استعمارگری نیست، این اختلافی است که میان دموکراسی‌ها و یک دیکتاتوری وجود دارد. مردم انگلستان، با شعور فطری نیکوی خود این نکته را دریافته‌اند. من مطمئنم که همیشه آن را درخواهند یافت.» دوستان، در لنگر گاه و در عرشه کشتی و در خارج از لنگرگاه، به بدرقه ما آمدند. در یکی از این بدرقه‌ها، من و زوجه‌ام تصادفا به آن سوی کشتی می‌نگریستیم، در این وقت دیدیم که شیخ بلند بالایی از میان مه دوان‌دوان می‌آید. او «لرد براکن» دوست مهربان من بود که هنگام حرکت ما از لنگرگاه ما را ندیده بود و به این طریق برای خداحافظی با ما شتافته بود.در یک بعد از ظهر سرد و مه‌آلود زمستانی، از رودخانه بیرون رفتم. وقتی می‌گذشتم، کشتی‌ها ما را مخاطب می‌ساخته و درودهای خود را مخابره می‌کردند. در سراسر اقیانوس ساکن و تا وقتی که وارد لنگرگاه «او کند» (از بنادر زلند جدید - مترجم) شدیم، کشتی‌ها همین کار را می‌کردند.ناخدای کشتی ما پیغام داد که دانشجویان ناو تعلیماتی «ورستسر» تقاضا کرده‌اند کارهای کشتی را به عهده گیرند و ما را سریع‌تر به مقصد رسانند. هلهله دانشجویان، آخرین صدایی بود که در انگلستان شنیدم. ما از عرشه کشتی به طبقه پایین آن رفتیم.