خیرآبادی‌ها و انقلاب

عکس:روستاهای کردنشین در ایران- عکس: فارس

خیرآباد و خیرآبادی‌ها، در پیگیری منافع خود در مقابل نیروهای سهمگین و مهارناپذیر ارباب، پایتخت، دنیای بی‌کران بیرونی که بی‌وقفه بر سواحل روستا می‌کوبند، پیاپی خود را باز می‌آفرینند. به این حساب، برای نمونه، محافظه‌کاری از خصلت‌های خیرآبادی‌ها نیست، بلکه این پدیده تن‌پوشی است که جامعه روستایی به هنگام ضرورت از گنجه فرهنگی خویش بیرون می‌کشد و تا زمانی که لازم باشد بر تن می‌کند. پیش از رسیدن انقلاب اسلامی به ثغور خیرآباد، چیزی در سرشت و تاریخ روستا نبود که موضوع انقلاب را در دستور کار روستاییان قرار دهد. در واقع، خیرآبادی‌ها تا آخرین لحظه در مقابل تب انقلابی که دمای تهران و دیگر شهرهای ایران را به اوج کشیده بود مقابله کردند. مقاومت آنان آمیزه‌ای بود از غافل نمایی و حرکات تدافعی. خیرآبادی‌ها وقتی از مقابله دست کشیدند که دیگر مقابله بی‌معنا بود و تنها راه پیش رفتن تسلیم و سرانجام سودبری از شرایط جدید بود.

دوست اونو حدود دو ماه مانده به روز انقلاب، بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷، به اونو تلفن می‌زند تا «منظره غریبی» را که در خیرآباد دیده است برایش توصیف کند: در خیرآباد «سردر همه خانه‌ها پرچم ایران زده بودند... هر خانه بر سر در و روی بامش.» این پرچم بازی که به همان اندازه ناشی از طرفداری از شاه بود که ترس از او و به توصیه مش‌غلامرضا صورت‌گرفته بود، نشان می‌دهد که خیرآبادی‌ها، تب انقلابی نداشتند. اونو توضیح می‌دهد: «برای من که در کار خیرآباد غرق شده‌ام، انقلاب بسیار شگفتی انگیزی است. هیچ یک از کشاورزان دولت انقلاب را نمی‌شناسند. اما در میانه آشوب انقلاب، همه محتاطانه حرکت می‌کنند تا آزادی شان را به دست آورند.»

این درست است که تنی چند از روستاییان جوان‌تر، به خصوص کسانی که به شکل مستقیم و گسترده تری با دنیای بیرون در تماس بودند - مانند آنانی که کارشان مسافرکشی یا بارکشی بود- زودتر از بقیه به هواداری از انقلاب برخاستند و در مجادلتشان با دیگر خیرآبادی‌ها از آن بهره‌گرفتند. به نظر می‌رسد که آنان، به خاطر تماسشان با شهری‌ها و شرکتشان در یک جامعه پساکشاورزی، در موقعیتی قرار داشتند که به ایشان اجازه می‌داد تا زودتر از بقیه اهالی به شکل‌گیری یک واقعیت جدید سیاسی پی ببرند و در پیگیری منافعشان در پیوستن به قدرت تازه بر دیگران پیش دستی کنند. این جوان ترها در واقع به همان کاری دست زده بودند که نسلی پیش‌تر و در یک گذرگاه تاریخی دیگر، مش‌غلامرضا دست زده بود: همراهی با قدرتی نو برای بیشینه‌سازی سود خود، آن چیزی که اونو آن را «هدف زندگی» خیرآبادی‌ها می‌نامد.

آن استثنای احتمالی شخصی است به نام سید علینقی. او، یک روستایی بی‌زمین و پیش پا افتاده تا قبل از انقلاب، با ایجاد شورای اسلامی در خیرآباد، به پاس این که «پیش از همه سنگ انقلاب را به سینه می‌زد،» به ریاست این هیات برگزیده می‌شود. سید علینقی برای خیرآبادی‌ها هیچ ارزش ذاتی و اخلاقی ویژه‌ای ندارد. حالا که او با دولت انقلاب رابطه دارد و تا وقتی که «مُهر شورا» را در اختیارداشته باشد، خیرآبادی‌ها هم به او و کار و رفتارش توجه خواهند داشت. همه این حرف‌ها البته به این معنا نیست که نوعی «انقلاب» در خیرآباد صورت نگرفت. بلکه منظور این است که نسبت به این انقلاب هم خیرآبادی‌ها همان واکنشی را نشان دادند که به نظر می‌رسد روستاییان همیشه با آن چه از پایتخت می‌رسد نشان می‌دهند: برخورد با آن به مثابه یک نیروی ناگزیر طبیعی، پارامتری لایتغیر، پیش داده‌ای هستی شناختی، نیرویی به همان اندازه فهمیدنی و زبان‌فهم که خشکسالی، خاک شور و زمین لرزه؛ نیروهای پیش‌بینی نشونده‌ای که معلوم نیست چگونه و چرا گهگاه سربر می‌آورند و روستا را به تلاشی تازه برای انطباق وا می‌دارند.

این شهرها هستند، به خصوص تهران و نخبگان و تصمیم‌گیرانشان که باید جا به جایی در ایران را توضیح دهند و نه کشاورزان خیرآبادی که با چابکی حیرت‌آور- چابکی‌ای که در کوره طبیعتی بی‌ملاطفت و تاریخی بی‌رحم پرورده شده است-کوشیدند تا با طرف برنده یک رویارویی سیاسی در ابر شهر تهران، به عنوان تنها چاره بقایی که برایشان وجود داشت، تظاهر به همگونی کنند. واقعیت این است که روستای ایرانی همواره‌ آماج تهدیدها و خطرها و دخالت‌ها بوده است. نبوغ این جامعه شکیبایی و مماشات‌گری آن است. با اتکا به این شکیبایی، سرسختی، زرنگی و انعطاف‌پذیری نازدودنی است که این جامعه خُرد، منزوی و آسیب‌پذیر توانسته است بقایش را تامین کند.