تاریخ ایران -مشاهدات آنا هارناک در ایران - ۲
روسها دارالایتام را سربازخانه کردند
در تاریخ چهارم اوت خبر شروع جنگ را دریافت کردیم. توفانی از احساسات، احساسات را بیدار نگه میداشت، اما یک حس بر همه حسها برتری داشت: «هرچه پیش آید خوش آید، من همیشه به خودم خواهم بالید که یک آلمانی هستم.»
عکس:روسها حتی به یتیمخانههم رحم نکردند
در تاریخ چهارم اوت خبر شروع جنگ را دریافت کردیم. توفانی از احساسات، احساسات را بیدار نگه میداشت، اما یک حس بر همه حسها برتری داشت: «هرچه پیش آید خوش آید، من همیشه به خودم خواهم بالید که یک آلمانی هستم.» درست همزمان با خبر شروع دشمنیها، اولین اخبار دروغین درباره پیشرفت جنگ هم شیوع پیدا کرد: اتریشیها شکست خوردهاند و امپراتور پیر از اندوه مرده است.
ترس از اینکه این نوع اخبار رو به فزونی بگذارد و ارتباط با میهن قطع گردد به سنگینی سرب بر قلبم فشار وارد میآورد. به کنسولمان در تبریز نامه مینوشتم و اخبار جنگ را که در من قدرت تازهای به وجود میآورد، دریافت میکردم. رضایت خاطری که با دریافت این اخبار در من به وجود میآمد، بیاننشدنی است.
روز دوازدهم اوت سرشار از شادی بودم. سرپرست یک گروه هشت نفری که عبارت بود از مشمولان جنگی و داوطلبهای آلمانی و اتریشی و سوئیسی، اطلاع داد که این گروه برای یک استراحت کوتاه وارد خوی میشود. من از آنها اخبار دلگرمکننده زیادی به دست آوردم و وقتی که آنها پیش از حرکت، در باغ ما دوباره زیباترین ترانههای آلمانی ما - «نگهبانی در کنار راین»، «آلمان، آلمان بالاتر از هر چیز»، «در نیمهشب تاریک بیدارم» - را خواندند، حالت ما آن قدر غرورانگیز بود که به توصیف نمیآید.
میدانستیم که مردم ایران طرفدار ما هستند، اما هیچ کس جرات نمیکرد که این طرفداری را علنا نشان بدهد. جریان مانند جنگهای گذشته، مانند جنگ ایتالیا و جنگهای بالکان نبود. آن زمان مردم با میل پیش من میآمدند و جویای اوضاع و احوال میشدند و به عکسهای روزنامهها نگاه میکردند و عقیده خود را با آزادی بیان میکردند، اما حالا این طور نبود و من خودم هم با وحشت، از هر نوع گفتوگویی درباره جنگ خودداری میکردم و همچنین برای عده کمی که قابلاطمینان بودند، شادیام را از پیروزیهایمان نشان میدادم.
ماه اول به ترتیب سپری شد و دو سپتامبر فرا رسید. من در تمام این مدت کوشیده بودم به کمک یک معلم مهربان ارمنی، ترتیبی بدهم که بتوانیم تا بهار، بدون دریافت پول از آلمان، امیدوار به استقامت باشم. به این ترتیب از نظر ما و کودکانی که به من سپرده شده بودند، نگرانی بزرگی برطرف شده بود و چون اخباری که درباره جنگ میرسید، به طور غیرعادی مثبت بود، دوباره آینده را با دلی روشن رو در روی خود میدیدم.
در این موقع بود که همچون آذرخشی در آسمانی صاف دستور رسید که بایستی دارالایتام را ببندیم. این دستور به وسیله برادر والی ایرانی به من رسانده شد. خود والی یک بار دیگر تسلیم خواسته کنسول روس شده بود.
چارهای جز اطاعت نداشتم. دارالایتام بسته شد. بچهها مرخص شدند. خانه من مهر و موم شد. فقط اتاقک کوچکی را با یک تخت و میز و صندلی، در گوشه باغ برایم باقی گذاشتند. اما من میخواستم بمانم. اصلا به کجا بروم؟ به خاطر جنگ، راه آلمان از طریق روسیه به رویم بسته بود. برای سفر از راه عثمانی و بیست روز اسبسواری، نه نیرو داشتم و نه وسیله و بالاتر از همه اینکه کسی نبود که مرا همراهی کند.
البته من موضوع بسته شدن قهرآمیز دارالایتام را به کنسولمان در تبریز اطلاع داده بودم. متاسفانه خود کنسول کاری نمیتوانست بکند و فقط میتوانست، با وساطت کنسول آمریکا، با اورلوف، سر کنسول روسیه، مذاکره کند. آقا پادوک، کنسول آمریکا، شفاها قبول زحمت کرده بود و در حالی که درباره تصمیم خشن بسته شدن دارالایتام خشمناک بود، به اورلوف گفته بود که بستن دارالایتام، مثل بستن یک بیمارستان و رها کردن بیماران به خیابان، کار ظالمانهای است. وقتی که کنسول آمریکا از سرکنسول روس درباره علت این اقدام پرسیده بود، او جواب داده بود که ما به بانک انگلیس بدهکاریم و رییس بانک درخواست پرداخت فوری بدهی را کرده است. در حالی که فیرلی، رییس بانک، توضیح داده بود که مقدار بدهی خیلی ناچیز است، اما اگر این بدهی خیلی زیاد هم میبود، او هرگز حاضر نمیشد که نام نیکش را با این کار زننده خراب کند. پس از اینکه این دلیل اول بینتیجه مانده بود، سرکنسول روس توضیح داده بود که ما یک بدهی در نزد بانک روس داریم و او به این خاطر دستور بستن دارالایتام را داده است. در صورتی که ما هرگز با بانک روس طرف معامله نشده بودیم به این ترتیب این دلیل دوم هم بیاثر ماند. اما دلیل سوم و آخر طوری بود که منشی کنسول روس، به سختی توانسته بود جلوی خندهاش را بگیرد. من جاسوس هستم. چون به دفعات با کنسولمان در تبریز نامه رد و بدل کردهام.
پس از تعطیلی دارالایتام، تصمیم گرفتم که با خانه خالی بسازم، تا اینکه روز دوازدهم سپتامبر کنسولمان در تبریز مرا تلگرافی به تبریز فرا خواند. در همین موقع قزاقها اقدام به تصرف خانه ما کردند تا از آن برای سربازخانه استفاده کنند. حالا دیگر برای تصمیم جدیام که تا حد امکان از پستم نگهداری کنم، امکانی وجود نداشت. امروز وقتی به گذشته فکر میکنم، میبینم که تصمیم به انجام کاری غیرممکن گرفته بودم. اگر در محل کارم میماندم، از نظر روحی خیلی صدمه میدیدم. اگر میماندم، در جایی رنج میبردم که قبلا زندگی سرشار از شادی بود و من در آنجا با بچههایم بینهایت خوشبخت بودم. من حالا کاملا تنها بودم. جز ارمنیهایی که خیلی به من نزدیک بودند، هیچ کس جرات نمیکرد که به ملاقات من بیاید. دوستان و آشنایان مسلمانم، یا از آمدن پیش من معذرت میخواستند یا شبها میآمدند. از این شبها خاطرات فراموشنشدنی و زیبایی دارم.یک شب دو مسلمان ناشناس به دیدنم آمدند. یکی از آنها میرموسی، معلمی بسیار محبوب بود. آنها به من گفتند: «در گذشته، وقتی که حال تو خوب بود، ما پیش تو نیامدیم، اما حالا چون محتاج هستی به دیدنت آمدهایم تا نسبت به تو ادای احترام کرده باشیم.» آنها یک هدیه کوچک نقدی هم برای کودکان دارالایتام بر جای گذاشتند. جرات نکردم که این پول را نپذیرم.
یکی از مهمانهای شبانه من، یک ایرانی متشخص از کمیسیون مرزی بود که به من گفت به زودی به خوی بازخواهم گشت، چون روسها برای مدت زیادی در آذربایجان نخواهند ماند.
ارسال نظر