هریمن برای آشتی دادن آمد

عکس: اورل هریمن برای فراهم ساختن زمینه مذاکره بین ایران و انگلیس و رساندن پیام روزولت به مصدق به تهران آمد

با شدت یافتن اختلافات ایران و شرکت نفت انگلیس - ایران، اورل هریمن به نمایندگی از آمریکا به ایران آمد تا ضمن رساندن پیام روزولت به مصدق زمینه را برای مذاکرات بین تهران - لندن آماده کند. اما با شکست هریمن در این مذاکرات و فروخته نشدن نفت در بازارهای بین‌المللی؛ مشکلات اقتصادی بر کشور چنان حاکم شد که تنها ثروتمندان از عهده بهای گزاف غذا و دارو برمی‌آمدند. منوچهر فرمانفرماییان نویسنده کتاب «خون و نفت» در بخش دیگری از خاطرات خود به معضلات ناشی از عدم‌فروش نفت ایران در دوره دکتر مصدق اشاره می‌کند که در شماره امروز منتشر می‌شود.

مقاله‌هایی که در روزنامه کیهان منتشر کردم، بی‌درنگ واکنش شرکت نفت انگلیس را برانگیخت. این واکنش از طرف دوست حقوقدانم فؤاد روحانی ظاهر شد که یک روز عصر به دیدنم آمد. چهره روحانی طوری بود که انگار هیچ وقت جوان نبوده است. با وجودی که ۳۵ سال بیشتر نداشت، موهایش به کلی سفید شده بود و او از این موضوع، همراه با عینکی که به دقت انتخاب کرده بود، استفاده می‌کرد تا چنین بنمایاند که نسبت به سنش خردمندتر است. روش‌هایی را در پیش گرفته بود که این تاثیر را بیشتر کند، از جمله عادت به مطالعه در حال قدم زدن- تا اینکه یک ماشین به او زد و کم مانده بود کشته شود. یکی دیگر از این روش‌ها، تمایل او بود نسبت به اینکه هر موضوعی را به شیوه خاصی مورد بحث قرار دهد و حالا درباره مقالات من در مورد ملی کردن نیز به همین شیوه وارد بحث شد.

نمی‌خواستم نقش او را به عنوان پیام‌آور شرکت نفت انگلیس و ایران به رخش بکشم، اما حاضر هم نبودم که به او اجازه دهم در کارهایم دخالت کند. با وجود دوستیمان، می‌دانستم که او نمی‌تواند از احساس حمایت درونی‌اش نسبت به انگلیسی‌ها- که خرج تحصیل او را پرداخته و در شرکت نفت انگلیس و ایران به او سمتی واگذار کرده‌ بودند- دست بکشد. این بود که وقتی به من گفت که شرکت نفت انگلیس بیشتر از این از من انتظار داشته است، نگاه تندی به او کردم و پرسیدم: «آیا قرار است که آنها مرا استخدام کنند که از من انتظاری داشته باشند؟ نه. آیا قرار است در اینجا برای من کاری انجام دهند؟ نه. آیا من هیچ وقت در طرف آنها بوده‌ام؟ نه. من فقط قابلیت‌های موضوع را مورد بحث قرار داده‌ام و مثل یک نجیب‌زاده عمل کرده‌ام و اگر آنها در گذشته چنین برداشتی داشته‌اند که من دوست و طرفدار آنها هستم، خوب، آنها اشتباه کرده‌اند.»

روحانی از شدت عصبانیت سرخ شد، اما چیزی نگفت. او در حفظ آرامش و خونسردی‌اش استاد بود. در جایی که اگر من بودم، حرفم را می‌زدم، او نظرش را پنهان می‌کرد و از چالش با دیگران احتراز می‌جست. همین برخورد متفاوت ما بود که بعدها در زندگی اجتماعی ما- و نیز دوستیمان- تاثیر عظیمی بر جا گذاشت.

تابستان که فرا رسید، دولت انگلستان به این نتیجه رسید که وضع ایران از کنترلش خارج شده است و مذاکرات را از مقامات شرکت نفت انگلیس و ایران تحویل گرفت و به عنوان نخستین گام، موضوع را به دیوان بین‌المللی لاهه ارجاع کرد. مصدق واخواست داد و گفت: دیوان بین‌المللی در دعوای بین یک کشور و یک شرکت حق داوری ندارد (این نظر بعدا مورد تایید خود دیوان قرار گرفت). دین آچسن، وزیر امور خارجه ایالات‌متحده که می‌دید هر دو طرف مواضع سختی در پیش گرفته‌اند، پیشنهاد کرد که آورل هریمن دیپلمات سیار و کهنه کار فرانکلین روزولت را بفرستد تا بکوشد زمینه تفاهم بین دو طرف را فراهم آورد.

هریمن در گرمای اواخر تیر ماه، همراه با والتر لوی، کارشناس نفتی مشهور بین‌المللی و مشاور دولتی، به تهران رسید. لوی بود که در جریان جنگ کشف کرد که هیتلر دارد مخفیانه از سیب‌زمینی سوخت هواپیما درست می‌کند (رازی که او با مقایسه جدول‌های ساعات حرکت قطارها، به نحو معجزه‌آسایی به آن دست یافت). ما یک شب در سفارت آمریکا با هم ملاقات کردیم. در پشت صورت پهن و سخنان سنجیده او، ذهنی تیز و فعال نهفته بود. او یکی از زیرک‌ترین مردانی بود که تا به حال دیده‌ام. او به روشنی دریافت که سبب مناقشه، منافع سیاسی خارجی است و بی‌درنگ متوجه شد که در موضوع نفت در ایران مساله حاکمیت و غرور ملی جریحه‌‌دار شده است. او و هریمن هر دو فریزر را یک احمق می‌دانستند. من او را با روحیات خاص مصدق آشنا کردم و به او هشدار دادم که از روی ظاهر داوری نکند، بلکه به قصد و نیت درونی او توجه داشته باشد. لوی دچار آن پیشداوری‌های تعصب‌آمیزی که در جوستیس دوگلاس دیده بودم، نبود و آن شب به توانایی او در فراهم کردن زمینه یک توافق، امید زیادی بستم.

اما ماموریت هریمن با موفقیت همراه نشد. گر چه این ماموریت هفته‌ها به درازا کشید و به برقراری پیوند دوستی میان آمریکایی‌ها و مصدق کمک کرد، اما معلوم شد که یافتن زمینه مشترک میان ایرانیان و انگلیسی‌ها توهمی بیش نیست. نظریه معروف هریمن، پس از بازگشت، چنین بود: «احساس می‌کنم ما بیش از مجموعه مقامات شرکت نفت انگلیس و ایران در ایران وقت صرف کردیم.» شکست هریمن تاثیری منفی بر سیاست‌ها در ایران گذاشت. مصدق بیشتر در معرض تقاضای متعصبانه قرار گرفت و عرصه تحرک و تدبیر بر او تنگ شد. با بسته شدن شیرهای نفت، ذخایر مالی کشور رو به کاهش گذاشت. کالاها کمیاب شد و تورم بالا رفت. عیبجویی و اعتراض دامن گسترد. روزی غلامحسین فرهر، دوستم و وزیر سابق، زنگ زد و از من خواست که به دیدنش بروم. درخواست خطرناکی بود، چون خانه او تحت نظر بود و سخت شایع بود که او با شرکت نفت انگلیس همکاری داشته است. با این حال رفتم. متاسفانه تصدیق کرد که نام مرا در مجلس مطرح کرده بوده تا مرا سپر بلای خویش سازد. می‌گفت پلیس او را مورد بازپرسی قرار داده است. می‌دانست که به زودی بازداشت خواهد شد و به من هشدار داد که ممکن است من نیز گرفتار شوم.

در حالی که چهره‌اش از ترس مثل گچ سفید شده بود، آهسته گفت: «از کشور خارج شوید وگرنه همراه من در زندان خواهید پوسید.»

گفتم: «مصدق آدمکش نیست. اگر هم ما به زندان بیفتیم، روسفید بیرون خواهیم آمد. در کشور ما زندانی سیاسی بودن چیز بدی نیست. نگران نباشید. من جایی نخواهم رفت. موضوع مهمی نیست، همه چیز درست خواهد شد.»

باید حرف‌هایم را پس می‌گرفتم چند روز بعد، دکتر پیرنیا با من تلفنی تماس گرفت. چون او قبلا برکنار شده بود، حالا از احترام و اعتماد رژیم کنونی برخوردار شده و به کار بازگشته بود. به من گفت تلگرامی از دولت ونزوئلا رسیده و دکتر لونگو که وزیر معادن شده بود، شخصا از من دعوت کرده است تا در یک کنفرانس نفتی در کاراکاس شرکت کنم. به او گفتم: «پس خواهم رفت، گر چه تنها خدا می‌داند که چطور باید ترتیب گرفتن گذرنامه را بدهم.» از حسن تصادف، شب بعد از طرف عبدالرضا، برادر شاه، به شام دعوت شده بودم. مادر عبدالرضا از بستگان ما بود و پس از کناره‌گیری رضاشاه، اغلب مرا به کاخ دعوت می‌کرد و من و عبدالرضا از مدت‌ها پیش با هم نزدیک بودیم. به نظر من او نسبت به همه اطرافیانش از قدرت تشخیص و داوری منطقی‌تری برخوردار و شایسته عنوانش بود و من همیشه احساس می‌کردم می‌توان به او اعتماد کرد. شاه نیز آنجا بود و وقتی مردان برای کشیدن سیگار برگ به کتابخانه رفتند، به او نزدیک شدم و با حالت تقاضا از او پرسیدم آیا در این روزهای سخت، برای شاه مقدور است دستور فرمایند به من یک گذرنامه داده شود؟ او سرش را به علامت تصدیق تکان داد. توضیح دادم که برای شرکت در یک کنفرانس در ونزوئلا است. دکتر لونگو کابلو، وزیر معادن ونزوئلا که سال گذشته از تهران بازدید کرده بود، شخصا از من دعوت کرده است. بعد شمه‌ای از مشکلاتی را که در رابطه با مصدق با آن مواجه شده بودم و نگرش منفی دولت نسبت به خودم را توضیح دادم.روز بعد، درست موقعی که سر ناهار نشسته بودم، ارنست پرون با چهره‌ بشاش وارد شد و اظهار داشت: «باید جشن بگیریم! این گذرنامه شماست!» و آن را از جیب کتش درآورد و جلوی صورتم تکان داد. «این یک گذرنامه نیمه دیپلماتیک برای مقامات دولتی است. هر وقت که بخواهید می‌توانید بروید.»

دو روز بعد تهران را ترک کردم. خواهرانم لیلا و هایده مرا همراهی کردند. دومی می‌خواست در پاریس ازدواج کند و اولی ظاهرا به عنوان منشی مرا همراهی می‌کرد، اما در واقع می‌خواست به کالج بارنارد برود. کاراکاس یک نقطه بین راه بود و من باید سرانجام او را تا نیویورک همراهی می‌کردم.

شاه سرهنگی از گارد شخصی خود را به عنوان اسکورت تا پای هواپیما فرستاد. ما شبانه حرکت کردیم و عزیمت خود را به هیچ کس اطلاع ندادیم. هواپیما که بر فراز فرودگاه به پرواز درآمد و به طرف غرب از بالای کوه‌های البرز گذشت، با احساس دلتنگی از پنجره به بیرون نگاه کردم. داشتم از کشور خارج می‌شدم و از آشوب می‌گریختم، بی‌آنکه بدانم چه مدت دور خواهم بود. نمی‌دانم آیا واژه تبعید در ذهنم نقش بست یا نه، اما تمام احساسم آنجا بود. مثل بسیاری از اوقات که احساس بر من غلبه می‌کند. بیتی از حافظ به ذهنم راه یافت:

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

تلاش بیهوده

تصویر نرون در هنگامی که روم در آتش می‌سوخت، ویلن می‌نواخت، استعاره‌ای قوی است که همیشه در من تاثیر گذاشته است. در فیلم‌های مربوط به نخبگان برلین در دهه ۱۹۴۰، یک بی‌قیدی شیفته‌وار پیش از بروز بلا و مصیبت دیده می‌شد: آنها پیش از سقوط هیتلر، شب‌ها را به رقص با زنان سفید و موبور سپری می‌ساختند. در سال ۱۳۳۲ که در آخرین روزهای حکومت مصدق به تهران بازگشتم، شاهد همین وضع بودم. دو سال بود که ایران یک قطره نفت هم نفروخته بود. موجودی ارزی آن را بانک انگلستان مسدود کرده بود و دولت که پول نداشت به نیروهای مسلح پرداخت کند، کارکنان کشوری را به حال خود رها کرده بود. پول کاغذی از چاپخانه‌ها بیرون می‌آمد و قیمت‌ها هر روز بالا می‌رفت. ریال تقریبا نصف ارزش خود را از دست داده و نرخ برابری آن نسبت به دلار در تیر و مرداد ۱۳۳۲ از ۷۵ به ۱۳۰ ریال رسیده بود. تنها ثروتمندان می‌توانستند از عهده بهای گزاف غذا و دارو برآیند. مستمندان که همیشه نخستین کسانی هستند که کمبودها را حس می‌کنند، از این بابت خیلی بیشتر عذاب می‌کشیدند.پس از دو سال اقامتم در ایالات‌متحده، حالا شهر به نظرم کهنه و ویران می‌آمد. تمام خیابان‌ها را به خاطر لوله‌کشی آب که سرانجام در تهران داشت انجام می‌شد، کنده بودند. این طرح شاه بود که به‌رغم نابسامانی مالی کشور، داشت اجرا می‌شد. توده‌های خاک و گودال‌های عمیق در جریان ترافیک اختلال ایجاد کرده بود و در جاهایی هم که کار به پایان رسیده بود، ماشین‌ها از روی شیارهای عمیق در جاده‌های آسفالت نشده رفت و آمد می‌کردند. تعداد گدایان در خیابان‌ها نسبت به آنچه من به یاد می‌آوردم خیلی بیشتر شده بود. آنها در گوشه و کنار جمع می‌شدند- مادرهای بچه به بغل، کودکانی که مگس‌ها از سر و صورتشان بالا می‌رفتند. هیچ اتومبیل نویی به چشم نمی‌خورد. اتومبیل‌های توی خیابان تلق تلق صدا می‌کردند و قربانیان فکسنی بازاری بودند که در آن لوازم یدکی کمیاب و بسیار گران بود. کنایه‌آمیز آنکه این وضع باعث کمبود بنزین در پایتخت شده بود. هنوز خط لوله‌ای بین آبادان و تهران وجود نداشت، در نتیجه بنزین باید یا با تانکر حمل می‌شد یا از طریق راه‌آهن ارسال می‌گردید. از آنجا که ناوگان حمل‌ونقل کهنه و مستعمل شده بود، نفت کمتری به شهر می‌رسید و صف‌های طولانی، به ویژه برای نفت سفید، امری معمولی بود.مردم خشمگین بودند، اما نه نسبت به مصدق. آنها انگلستان و کارتل بین‌المللی نفت را به خاطر امتناع از احترام گذاشتن نسبت به حق کشور در ملی کردن نفت خود،‌ مقصر می‌دانستند. آنها به طور مبهم و سربسته نسبت به ایالات‌متحده حامی بزرگ قربانیان بی‌عدالتی احساس سرخوردگی پیدا کرده و نسبت به انگیزه‌های آن کشور کمی بدگمان شده بودند. مصدق، طی پیامی که سال‌ها بعد در سخنان آیت‌الله خمینی نیز بازتاب یافت، این دوران سختی را یک «جهاد» نامید و قول داد که در صورت استقامت و پایداری پیروزی نصیب ملت خواهد شد. پوسترهای مصدق که خردمند و عبوس به نظر می‌رسید، بر دیوارهای نانوایی‌ها و داروخانه‌ها نصب و در بالای تخته‌های سیاه مدارس آویخته شده بود. تصویری از نخست‌وزیر که لبخند زده باشد، دور از شان او و حتی ضعیف تلقی می‌شد و به همین خاطر چنین پوستری از او به چشم نمی‌خورد. پوسترهای او به ویژه در اطراف دانشگاه بیشتر به چشم می‌خورد، اما اغلب آنها را پاره می‌کردند.

وقتی به ایران برگشتم، هیچ‌کس نمی‌دانست که مصدق آخرین روزهای زمامداری خود را می‌گذراند. همراهی شگفت‌انگیز حوادث و مردم بود که سقوط او را باعث شد. اگر چرچیل در انتخابات انگلستان پیروز نشده بود یا ترومن بار دیگر زمام ایالات متحده را در دست نگرفته بود، اگر استالین نمرده بود یا جنگ کره درست پس از مرگ او خاتمه نیافته بود، اگر سناتور جوزف مک کارتی فقط کمی زودتر خاموش شده بود یا کنگره آمریکا از ترس یک کارتل نفتی تکان نخورده بود- تاریخ مسیر متفاوتی پیدا می‌کرد. از همه خیالبافانه‌تر، اگر سیا کارگزاری به نام کرمیت روزولت، نوه پرزیدنت تئودور روزولت نداشت که به قول مامور دوجانبه انگلیسی کیم فیلبی، تجسم زنده «آمریکایی خاموش» باشد، شاید مصدق سرانجام پیروز می‌شد. هنوز رازهای بسیاری وجود دارد. از همه مهم‌تر سکوت سنگین اتحاد شوروی است که در جبهه شرقی‌اش در کره با ایالات متحده و سایر ملل متحد می‌جنگید، اما درباره دخالت آشکار واشنگتن در مرز جنوبی‌اش در ایران خاموش ماند. کتاب‌های تاریخ این جزئیات را نادیده می‌گیرند و بایگانی انگلیس درباره این موضوع تا سال ۲۰۵۰ (۱۴۲۹) بسته خواهد بود. بی‌شک مطالب زیادی هست که باید فاش شود.

ونزوئلا

وقتی در سال ۱۳۳۰، پس از یک پرواز طولانی و خسته‌کننده از ایران به ونزوئلا رسیدم، همچون یک قهرمان از من استقبال شد. دکتر لانگو کابلو درباره برخورد ما با امتیازنامه‌ها و عقیم‌سازی فعالیت‌های سر ویلیام فریزر برای همه توضیح داده بود. ونزوئلایی‌ها شرکت نفت انگلیس و ایران را یک هیولا تصور می‌کردند و به من به خاطر ملی کردن از صمیم قلب تبریک می‌گفتند. نمی‌دانستم این روحیه آنها تا چه اندازه ملهم از درآمد باد آورده‌ای است که در نتیجه غیبت ما از بازار نفت نصیب آنها شده است، اما به نظر می‌رسید اکنون زمان مناسبی برای طرح این مسائل نیست. وقتی در فرودگاه چشمم به قیافه شیطان دکتر لانگو کابلو افتاد از ته دل خندیدیم. همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتیم و او و بقیه ونزوئلایی‌ها با من مانند یک مهمان والامقام برخورد کردند.این اولین کنفرانس در یک کشور تولیدکننده نفت بود که من در آن شرکت می‌کردم و برایم تجربه‌ای نیروبخش بود. اسکار چپمن، معاون وزیر بازرگانی ایالات متحده، جلسه را افتتاح کرد و پس از آن مذاکرات در پشت درهای بسته ادامه یافت. من در تلاش برای ارائه یک نظر مفید، پیشنهاد کردم که ایالات متحده نظام جدیدی را برای فروش نفت ترتیب دهد که به حفظ آبروی ایران کمک کند- و شاید مصدق را بر آن دارد که قراردادی با شرکت‌های نفتی آمریکایی امضاء کند. چه خواب و خیالی! واقعا که درک من نسبت به اهداف واقعی شرکت‌های بزرگ نفتی چقدر سطحی بود. اما چپمن مرد شریفی بود و ما هر دو قبول کردیم که در شرایط کنونی مصدق شکست خواهد خورد. پس از آن، من برای مصدق و شاه نامه نوشتم و نظر چپمن را گزارش کردم. چپمن معتقد بود که در شرایط کنونی شرکت‌های آمریکایی جز حمایت از شرکت نفت انگلیس و ایران چاره‌ای ندارند. وهرگونه امید به اینکه ایران بتواند نفت خود را مستقلانه بفروشد و صادر کند، بی‌فایده است. نامه‌ها را به نشانی دکتر پیرنیا فرستادم و او بعدا به من اطلاع داد که وقتی مصدق نامه را دید، بی‌درنگ زد زیر خنده و داد زد: «ببین برای من چی نوشته- که من هیچ وقت موفق نمی‌شوم.ها!» و بعد نامه را زیر بالشش گذاشت. دکتر پیرنیا توصیه کرد در آینده عاقل باشم و چنین نظریاتی را برای خودم نگاه دارم.