اتکا به آمریکا توهمی بیش نبود

عکس: محمد مصدق پس‌از کودتای ۲۸مرداد۱۳۳۲ در دادگاه نظامی

در حالی که روزنامه‌های انگلیسی و آمریکایی موضعی به شدت منفی و خصمانه علیه دکتر مصدق در پیش گرفته بودند، ولی این امر باعث نشد تا افکار عمومی ایرانیان چه در داخل و چه در خارج از کشور کودتای ۲۸ مرداد را به رسمیت بشناسند.

چنانچه ستاره فرمانفرماییان در خاطرات خود با ذکر برخی از این نکات به پایان یافتن خیالپردازی خود از جونز و کمپانی‌های نفتی آمریکایی اشاره می‌کند که وی را به دنیای یاس و ناامیدی سوق داده بودند تا جایی که تصمیم به خروج از شرکت جونز و ترک آمریکا و بازگشت به ایران می‌گیرد.

من در نیویورک با خواندن روزنامه‌های ایرانی و آمریکایی از جریان محاکمه آگاه می‌شدم، جریان حاکم بر این محاکمه، شکل حادی از شکنجه روانی بود. مطبوعات آمریکایی جشن گرفته بودند و کاریکاتورهای توهین‌آمیز از مصدق به چاپ می‌رسید. آنها خصوصیات و ویژگی‌های رفتاری دکتر مصدق از جمله پیری، بیماری، شوریدگی، شوخ‌طبعی و یکدندگی‌اش را به مسخره می‌گرفتند. عکس‌هایی که از او در مطبوعات آمریکا به چاپ می‌رسید نیز هدفی را دنبال می‌کرد، مثلا او را نشان می‌دادند سر بر شانه وکیلش در دادگاه به خواب رفته است یا مشغول کوبیدن دم‌پایی به میز مقابل خویش است یا به صورتی عصبی می‌خندد. روزنامه‌های آمریکا می‌کوشیدند، با چنین نمایشاتی این مهربان‌ترین و دموکرات‌ترین رهبر تاریخ کشور ایران را به صورت پیرمردی احمق و نیمه دیوانه جلوه دهند و اسطوره او را درهم بشکنند.همه می‌دانستند که مصدق نه سلامت عقل‌اش را از دست داده و نه از شان و اعتبارش کم شده است، بلکه این نشریات آمریکایی بودند که با نگرشی چنین نازل به این محاکمه تاریخی، مبتذل بودن خود را اثبات می‌کردند. مصدق نماد اراده ملی ما ایرانیان بود. دوران بیست‌وهشت ماهه دولت او نمایشی از شعور و قدرت و اراده ملی ایرانیان بود. در سطح جهان مصدق نخستین سیاستمداری بود که پرچم مبارزه با استعمارگران را بر می‌افراشت. طبیعی است که او نیز چون انسان‌های دیگر، اشتباهاتی مرتکب شد و در موضوع رفراندوم به عملی خلاف قانون اساسی دست زد. او به خاطر لجاجت و یکدندگی و برخی ویژگی‌های رفتاری‌اش شکست نخورد، سرسختی و ایستادگی او بر خواسته‌های تاریخی بر حق ملتش، موجب دشمنی آمریکا و انگلیس با او شد. او خواهان پیشرفت ایران و حفظ غرور و عزت ملی، وطن‌پرستی، مومن به نظام دموکراسی و به قانون اساسی، پایبند به موازین اخلاقی و مسوولیت سیاسی و تاریخی خویش بود.

پس از پایان محاکمه، دکترمصدق را مجرم شناختند و به سه سال حبس محکوم شد. از نظر هیات حاکمه جدید این کمترین مجازات او بود. پس از حذف مصدق از صحنه سیاست، پیشرفت زیادی در مذاکرات نفتی حاصل شد و دولت ژنرال زاهدی بلافاصله چهل‌وپنج میلیون دلار کمک نقدی از ایالات متحده دریافت کرد و پیشنهاد کنسرسیوم نفت، یعنی همان پیشنهادی را که توسط مصدق رد شده بود، دوباره به مذاکره گذاردند که سرانجام مورد قبول دولت ایران قرار گرفت. شرکت نفت ایران و انگلیس تبدیل به کنسرسیوم نفت ایران شد. در این کنسرسیوم انگلستان صاحب چهل درصد از سهام بود، چهل درصد دیگر را به پنج شرکت بزرگ نفتی آمریکایی به خاطر حمایت از تحریم نفت ایران، به‌عنوان پاداش تقدیم کردند. یک شرکت فرانسوی و یک شرکت هلندی نیز باقیمانده سهام را تصاحب کردند و سهم ایران پنجاه درصد از درآمد فروش نفت بود. بدین ترتیب یک بار دیگر زمام امور این ذخیره و گنجینه ملی ما، به دست بیگانگان افتاد. تنها تفاوت این بود که این بار آمریکا نیز شریک نفتی انگلستان در ایران محسوب می‌شد.

این وقایع مرا دچار افسردگی عمیق کرد و غمی سنگین را در قلبم انباشت. پس از این رویدادها، به حماقت و ساده‌دلی خویش پی بردم، من انتظار داشتم حسن‌نیت آقای جونز، سیاست دیپلمات‌های انگلیسی و قدرت کمپانی‌های عظیم نفتی آمریکا را کنترل کند. دیگر ادامه همکاری‌ام در شرکت خدمات شهری، بیهوده می‌نمود و تمامی آرزوها و ایده‌هایم را بر باد رفته می‌دیدم. طبیعتا باید به دنبال کار مفید و سودمندی برای کشورم می‌بودم. دیگر قادر به ادامه کار در شرکت آقای جونز نبودم و از سوی دیگر نمی‌خواستم در شرایط فعلی به وطن بازگردم، چرا که نمی‌توانستم با دولت کودتای زاهدی همکاری کنم و از طرف دیگر مددکاری اجتماعی هنوز در ایران حرفه‌ای شناخته شده نبود و به علاوه در کشورم، مطابق سنت، به زنان پست مهمی نمی‌دادند؛ چه رسد به من که از خویشاوندان دکترمصدق محسوب می‌شدم! من و میترا زندگی راحتی در نیویورک داشتیم و بدون تردید آقای جونز هم از ادامه همکاری‌ام با شرکتش خرسند می‌شد؛ اما در آرزوی دیدن خانواده‌ام بودم و می‌خواستم بقیه عمرم را در کنار آنها بگذرانم. پس از این وقایع دردناک و دلسردکننده، برای بازگشت به کار واقعی‌ام «مددکاری اجتماعی» لحظه‌شماری می‌کردم، به دیدن جولیا هندرسون در مقر سازمان ملل رفتم. او پست دو ساله قابل تمدیدی در شعبه عراق سازمان یونسکو، به‌عنوان مشاور رفاه اجتماعی، پیشنهاد کرد. مطابق وظایف، در این پست، بایستی با مقامات دولت ملک فیصل در عراق، در جهت توسعه نظام رفاه اجتماعی همکاری و به اسکان قبایل چادرنشین عرب عراق کمک می‌کردم. می‌توانستم به‌عنوان کارشناس سازمان ملل در طرح‌های اجتماعی سراسر خاورمیانه، مشارکت کنم. اما می‌بایست یک سال اول شروع خدمتم را، در صحراهای عراق بگذرانم و به چادرنشینان عرب و مهاجران مقیم این کشور، در زمینه بهداشت، تغذیه و مهارت‌های حرفه‌ای آموزش‌های لازم را می‌دادم. میترا، که شهروند آمریکا محسوب می‌شد، می‌توانست به مدرسه جامعه آمریکاییان مقیم بغداد برود یا او را نزد خانواده‌ام در تهران بگذارم و به تنهایی عازم بیابان‌های عراق شوم. شاید هم او را به مدرسه‌ای شبانه‌روزی در عراق بفرستم.

گزینه‌های مختلفی در برابرم بود و تصمیم‌گیری مشکل می‌نمود. سرانجام پیشنهاد سازمان ملل را پذیرفتم. شانس و فرصت کار در رشته تخصصی‌ام را در میان مردمی که فرهنگ و آیین و سنت و تمدن مشترکی با مردم کشور خودم داشتند، به دست آوردم. اگر پیش از آغاز فصل تابستان به این ماموریت می‌رفتم، آن گاه شاید می‌توانستم قبل از رفتن به بغداد، چند روزی را هم در تهران به سر برم. وقتی به آقای جونز گفتم که می‌خواهم در سازمان ملل مشغول به کار شوم و دیگر قادر به ادامه کار در شرکت او نیستم، متحیر و مغموم شد. به او گفتم که در شرکت او دیگر کاری برای من نمانده است و توضیح دادم که کار در شرکت او را به این جهت پذیرفته بودم که شاید به سهم خودم، کمکی به حل بحران کشورم کرده باشم، ولی تجربه ثابت کرد که تصور من فقط خیال‌پردازی است و برای کاستن از تندی سخنانم، لبخندی زدم و اضافه کردم.

- و شما هم مجبور به پرداخت حقوق سنگین به من نیستید!!

از وکیل شرکت هم به خاطر کمک و راهنمایی‌اش در حل معضل میترا، تشکر و قدردانی کردم. در این مدت نامه دیگری نیز از آرون دریافت کرده بودم، ولی نکته تازه‌ای ننوشته بود، همان حرف‌های سابق را تکرار می‌کرد و هیچ سخنی از میترا نگفته بود، البته از این بابت از او سپاسگزار بودم، اما عدم‌اعتماد‌به‌نفس او رنجم می‌داد. به هر حال با کمک وکیل شرکت آقای جونز به دلیل ترک شوهر از دادگاه نیویورک تقاضای طلاق کردم که با آن موافقت شد. ضمنا دادگاه رای به پرداخت هزینه زندگی میترا توسط آرون داد. اما من تنها برگ طلاق‌نامه را برایش فرستادم و از ارسال این رای خودداری کردم. می‌خواستم که جدایی ما بدون درگیری و بحث‌و‌جدل پایان یابد و فکر می‌کردم من و میترا نیازی به حمایت‌های مالی کسی که ما را تنها رها کرده و رفته است، نداریم. من خودم قادر بودم که نیازهای کودکم را برآورده کنم و اطمینان داشتم که خانواده‌ام نیز از او با آغوشی باز استقبال خواهند کرد. تنها نگرانی‌ام این بود که اگر روزی میترا از من بپرسد چرا پدرش ما را ترک کرده و رفته، چه پاسخی بدهم. با خود فکر کردم که شاید بتوانم جبران غیبت پدر را بکنم و او احساس کمبودی از این جهت نداشته باشد.

در اواخر بهار آماده عزیمت شدم. روز آخر اقامتم در نیویورک به شرکت آقای جونز رفتم تا با وی خداحافظی کنم. چند دقیقه‌ای با همدیگر صحبت کردیم. من از صمیم قلب از کمک‌ها و محبت‌هایش تشکر و قدردانی کردم. هنگام خداحافظی بغض به شدت گلویم را می‌فشرد و قادر به سخن گفتن نبودم و فقط گریه می‌کردم. می‌دانستم که دلم برای او و دیگر دوستان باوفا و سخاوتمند و با اخلاص آمریکایی‌ام تنگ خواهد شد. اما نکته مهمی که در این اواخر پی برده بودم این بود که دلبستگی من به آمریکا و آمریکایی‌ها از اساس اشتباه بود. من و دیگر ایرانیان تحصیلکرده هم‌نسل من در این کشور، همگی در خطا بودیم. حال کاملا پی بردم که ما ایرانیان فقط باید به خودمان متکی باشیم و به حامیان قدرتمندمان دل نبندیم. این درس گرانبهایی بود که از دکتر مصدق آموخته بودیم. یعنی همان اندرزی که دکتر جردن به برادرم و دیگر شاگردانش می‌داد و پیوسته می‌گفت به نیروی خودتان متکی باشید تا به کسی محتاج نشوید.

هواپیمایی که در ژوئن ۱۹۵۴ سوار آن شدم به دوران قبل از موتورهای جت تعلق داشت، قادر نبود با سرعت پرواز کند و چنین می‌نمود که هرگز به مقصد نخواهد رسید و فرود نخواهد آمد. بر فراز قاره اروپا، آسمان ابری بود، اما به ترکیه که وارد شدیم، تکه‌ای ابری نیز دیده نمی‌شد. از پنجره هواپیما به بیرون نگاه کردم. از جنگل‌های سبز اروپا خبری نبود و به جای آن صحراهای وسیع را می‌دیدم که همه جا را به رنگ قهوه‌ای تیره درآورده بود. رشته کوه البرز را می‌دیدم که مانند دیواری از غرب به شرق کشور امتداد داشت و گاه نیز رودخانه‌ای در میان آن جاری بود که در اطراف خود خطی سبزرنگ می‌کشید و مابقی جز کویرهای پایان‌پذیر نبود. با خود می‌اندیشیدم شاعران ایران بسیار خوش‌ذوق بوده‌اند که این سرزمین خشک و کویری را مکانی پرشکوفه و مشجر و سرسبز نمایانده‌اند.

در پایان یک سفر طولانی و خسته‌کننده بالاخره به زمین نشستیم. تمامی اعضای خانواده‌ام بیرون سالن فرودگاه منتظر ایستاده بودند و از ورود آنها به سالن جلوگیری می‌شد. آن‌ها از همان پشت محل بازرسی مسافران، فریاد می‌زدند و به من خوشامد می‌گفتند. سرانجام به سویشان رفتم و یکایک آن‌ها را در آغوش گرفتم، بوییدم، بوسیدم و گریستم. ده سال و سه ماه از خروج من از ایران می‌گذشت. آرزو کردم شرایط به گونه‌ای شود که دیگر آن‌ها را ترک نکنم. همگی کوشیدیم در کمترین زمان سال‌های دراز دوری از یکدیگر را جبران کنیم.

حالا دیگر اکثر خواهران و برادران تنی و ناتنی‌ام یا در کالج‌های اروپا و آمریکا تحصیل می‌کردند یا صاحب مشاغل مهم تجاری و حرفه‌ای شده بودند.

فارغ‌التحصیل‌هایشان حالا دیگر مهندس یا اقتصاددان یا استاد دانشگاه بودند و غالبا خانواده مستقلی تشکیل داده بودند. در مجموع، اعضای خانواده فرمانفرماییان از قدیم و جدید و کوچک و بزرگ به صد نفر می‌رسید. صبار همچنان پی‌گیر بود تا در سازمان جهانی بهداشت مشغول کار شود. او خانه‌ای بزرگ و زیبا با باغی از گل‌های سرخ باشکوه در کنار رضوانیه ساخته بود که من و دخترم در آن ساکن شدیم.

زیبایی و شیرینی دخترم موجب شد تا در همان لحظات اول ورودمان، در دل مادر و برادرم جای خود را باز کند و دیگر اعضای خانواده نیز همگی او را می‌پرستیدند. در آمریکا فاروق برای میترا حکم پدر را داشت و حالا در ایران برادر دیگرم غفار این نقش را بر عهده گرفت. داداش صبار نیز که از ابتدا مهربان و بامحبت بود، جای خالی آقاجون را پر کرد. میترا به عنوان عضو تازه خانواده همراه با عموزاده‌ها، عمه‌زاده‌ها، خاله‌زاده‌ها و دایی‌زاده‌هایش مسحور و شیفته کنار مادربزرگش می‌نشست و به داستان‌های او از روزگار گذشته و هنگامی که همراه با بتول خانم در اندرونی عزت‌الدوله زندگی می‌کرد، گوش می‌سپرد.

در غیاب من عزت‌الدوله فوت کرده بود. اما مادر و نامادری‌هایم هم‌چنان دور هم جمع بودند. خانم حالا در میانه پنجاه سالگی بود، ولی فرسوده‌تر و شکسته‌تر از سن واقعی‌اش نشان می‌داد. با وجود این اکنون احساس آرامش بیشتری می‌کرد و آسوده‌تر می‌خندید، البته در مقابل انتقادها و لطیفه‌ها جبهه می‌گرفت. تهران بزرگ‌تر و شلوغ‌تر از سابق دیده می‌شد و از تعداد زیاد ماشین‌ها در شهر متعجب بودم.

حالا دیگر خطوط هوایی از طریق فرودگاه مهرآباد، مسافران ایرانی را به کشورهایی می‌برد که نامشان به گوش افراد هم‌سن و سال مادرم هرگز نخورده بود. بازار ساخت‌و‌ساز خانه در شمال شهر گرم بود. تعداد تاکسی‌ها، سینماها و رستوران‌های شیک و مدرن هر روز بیشتر می‌شد. با وجود این هنوز نامه‌نویس‌ها در اطراف اداره پست حضور داشتند و هنوز دست‌فروش‌ها و باربران در سطح شهر پراکنده بودند و گه‌گاه الاغ‌های سفید کوچک هم در خیابان‌ها دیده می‌شد و گاه حتی صدای زنگ کاروانی از شترها هم در شهر شنیده می‌شد. با این همه در مجموع شهر به نظر کوچک‌تر از پیش می‌رسید و این نشان می‌داد که دیگر خودم بزرگ شده‌ام.