درباره خانواده فرمان فرما-۳
جونز از مصدق چه میخواست؟
ستاره فرمانفرماییان فرزند عبدالحسین خان که به منظور ادامه تحصیل به دانشگاه کالیفرنیا رفته بود، در این زمان تاریخی با حضور در آمریکا توانسته است نظرات برخی از سرمایهداران و سیاستمداران آمریکایی در مورد رفتارهای نامعقول انگلیسیها در برابری ملی شدن صنعت نفت ایران را بازگو کند.
ستاره فرمانفرماییان
ستاره فرمانفرماییان فرزند عبدالحسین خان که به منظور ادامه تحصیل به دانشگاه کالیفرنیا رفته بود، در این زمان تاریخی با حضور در آمریکا توانسته است نظرات برخی از سرمایهداران و سیاستمداران آمریکایی در مورد رفتارهای نامعقول انگلیسیها در برابری ملی شدن صنعت نفت ایران را بازگو کند.
در حالی که در تاریخ ایران رضاخان دوستی نزدیکی با شرکتهای نفتی آمریکا داشته است، اما به دلیل تکنولوژی برتر نفتی انگلستان، سیاستهای آنان نسبت به صنعت نفت ایران نیز خصمانهتر بوده است.
به ویژه در دوران دکتر مصدق که ستاره فرمانفرماییان در خاطرات خود تحت عنوان «دختری از ایران» به گوشهای از این زوایا پرداخته است.
در اوایل اکتبر ۱۹۵۲ وارد نیویورک شدم. مبارزه برای انتخاب رییسجمهور تازه، به اوج خود رسیده بود. پیادهروهای خیابانهای نیویورک مملو از جمعیت بود و در هوای خنک و معتدل پاییزی، حال و هوای شهر، داغ و هیجانی مینمود. چون از مدت اقامتم در این شهر بیخبر بودم و نمیخواستم مزاحم منوچهر شوم، به فیلادلفیا رفتم و همراه میترا مهمان فاروق و همسر آمریکاییاش جین شدیم که خودشان دو دختر کوچک داشتند. سپس به کنسولگری ایران در خیابان پنجم نیویورک رفتم. در آنجا به من گفتند که چون آرون ایرانی نیست و ازدواج من با وی در سفارت ایران رسما به ثبت نرسیده، ازدواجم از نظر ایران قانونی نیست و فرزندم میترا فاقد هویت ملی است.
پاک از کوره در رفتم و شروع به سرزنش کارمندان کنسولگری کردم. پرسیدم تکلیف چیست؟ بچه سه سالهام را تنها و بیکس رها کنم و به ایران بروم؟
آقای فروغی ضمن همدردی تاکید کرد که در این مورد خاص، کاری از دستش ساخته نیست و طبق قوانین ایران کودک نمیتواند از طریق مادرش صاحب هویت ملی شود و چون آرون نیز حضور نداشت تا هویت دخترش میترا را با روادید هندیاش ثابت کند، لذا تنها راهحل مشکل این بود که دخترم را به تابعیت آمریکا درآورم، تابعیتی که خودبهخود به نوزادانی که در ایالاتمتحده به دنیا میآیند، اعطا میشود. به این ترتیب او صاحب گذرنامه آمریکایی میشد و قادر بود در سفر به ایران مرا همراهی کند، اما برای این کار باید از سفارت ایران روادید میگرفت.
به شدت ناراحت و عصبانی بودم. این همه سال درسخوانده و کارکرده بودم، به امید روزی که به ایران برگردم و زندگیام را وقف خدمت به هموطنانم کنم، اما قوانین خشک، مانع ورود کودکم به سرزمین مادریاش میشد.
مطابق این قوانین فرزندم در اختیار من نبود و نمیتوانستم برای او شناسنامه ایرانی بگیرم. به سبب قوانین مردسالارانه کشورم، من که زن بودم، از بسیاری از حقوق اجتماعی محروم میماندم. ناچار به خانه منوچهر در خیابان ۹۴ رفتم و تصمیم گرفتم تا هنگامی که دخترم را به عنوان یک ایرانی، وارد گذرنامهام نکنم، لحظهای آرام نگیرم. تصور میکردم مقامات کنسولگری ایران بالاخره راهی برای حل این مشکل خواهند یافت. هر روز به آنجا سر میزدم و منتظر مینشستم، اما روزها در پی هم میگذشت و نتیجهای نمیگرفتم.
هر روز به مقامات کنسولگری اعتراض میکردم و برای غلبه بر خشم و ناراحتیام، پیاپی چای میخوردم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که این کار من فقط اتلافوقت است. به نظر میرسید راهی جز اینکه میترا را شهروند آمریکا کنم، وجود ندارد. از سوی دیگر نمیتوانستم برای مدت طولانی در نیویورک بمانم، چراکه جدا از هزینه اقامت هتل، باید به فکر هزینه سفر به ایران نیز بودم. پولم رو به اتمام بود. دستوپایم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم؟ شبها در خانه منوچهر روی کاناپه دراز میکشیدم و از شدت نگرانی و اضطراب نمیتوانستم بخوابم.
یک روز صبح همانطور که در کنسولگری انتظار میکشیدم، سر صحبت را با یکی از مراجعان کنسولگری که آمریکایی خوشلباسی بود، باز کردم. وی مدیر اجرایی شرکت «خدمات نفت شهر» بود. با شنیدن اسم شرکت، توجهم به او جلب شد. این شرکت نفتی مستقلی بود که اسم آن را از عباس شنیده بودم و میدانستم از موسساتی است که تمایل به پخش و فروش نفت ایران دارد. ماه گذشته نیز روزنامههای ایران از سفر غیررسمی مدیران این شرکت به ایران، جهت بررسی بیشتر و عقد قرارداد احتمالی خبر داده بودند. لندن از این دیدار عصبانی، اما تهران شادمان بود. در راس هیات اعزامی، رییس شرکت یعنی «و.التون جونز» قرار داشت که از مولتی میلیاردرهای خودساخته بود، وی روابط نزدیکی با مقامات وزارت خارجه آمریکا داشت و از دوستان بسیار صمیمی ژنرال آیزنهاور، نامزد جمهوری خواهان برای ریاستجمهوری بود و چون احتمال پیروزی ژنرال آیزنهاور در انتخابات ریاستجمهوری بسیار زیاد مینمود، اهمیت این دیدار بیشتر جلوه میکرد. حتی گفته شد که گویا بین جونز و دکتر مصدق مخفیانه ملاقاتی صورت گرفته است.
جبی در یکی از نامههای ماهانهاش خبر داده بود که در این ملاقات، عباس به عنوان مترجم حضور داشته است و با هیات فوق به آبادان رفته تا از نزدیک شاهد تاثیر سوءتحریم ناعادلانه خرید نفت از ایران بر زندگی مردم عادی باشند.
با توجه به سوابق نیک شرکت فوق در کمک به نهضت ملی شدن نفت ایران و با نگرش مثبت به عملکرد آنها، خودم را معرفی کردم و گفتم که خواهرزن عباس پرخیده هستم. مدیر اجرایی شرکت از شنیدن این خبر خوشحال شد و شماره تلفنم را یادداشت کرد. بعد از ظهر همان روز، کارت دعوتی مبنیبر ملاقات آقای جونز به دستم رسید و روز بعد با حالتی هیجانزده، از طریق مترو به ساختمان شرکت خدمات شهری، در خیابان پین شماره ۷۰ رفتم.
جونز مردی ۶۰ساله، خوشتیپ، خوشلباس، آراسته، رکگو و بهرغم سن و سال و موهای سفیدش، بسیار پرانرژی بود. چشمان خاکستری او توجهم را جلب کرد. در آنها زیرکی، هوشیاری و مهربانی موج میزد. با علاقه شروع به صحبت کرد و از دورانی گفت که در ایران با شوهر خواهرم و خانوادهاش گذرانده بود. میگفت خود از خانوادهای کشاورز است و دیدار بچههای روستاییان تهیدست ایرانی تاثیر آشنا و ملموسی بر وی گذارده و ادامه داد دکتر مصدق را نه عوام فریب و افراطی و هوادار کمونیسم، بل رهبری فداکار، شجاع دیده است که میخواهد حقوق غصبشده ملتاش را به دست آورد.
عباس در مورد سوابق مبارزاتی و آزادیخواهی و همچنین مبارزهاش با دیکتاتوری پدر محمدرضاشاه، به آقای جونز اطلاعات کافی داده بود. آقای جونز از مشاهده مرز طولانی ایران با شوروی در شمال کشور، پشتاش به لرزه افتاده بود و معتقد بود اگر رهبران انگلستان هرچه زودتر راهحلی برای بحران نفتی ایران پیدا نکنند، در ایران نیز چون کشور چین انقلاب کمونیستی روی خواهد داد و اضافه کرد که میتوان با درآمد حاصل از فروش نفت ایران، وضعیت زندگی رقتبار روستاییان و فقرا را بهبود بخشید. دولت انگلیس باید با دولت ایران تفاهم بیشتری نشان دهد، یعنی همان همکاری و تفاهمی که با نهرو در هندوستان نشان داده بود. سرانجام گفت بنا به دلایل بسیار، مایل است که به امر پخش و فروش نفت ایران کمک کند.
به او گفتم بعید میدانم انگلستان با دکتر مصدق به توافق برسد. آنها او را دشمن خود میدانند و در پی اقدام دکتر مصدق در ملی کردن صنعت نفت، خود را تحقیر شده احساس میکنند و در صدد انتقامجویی هستند. آقای جونز گفت که اتفاقا دکتر مصدق نیز همین عقیده را دارد، ولی با این حال دستور داده است تعدادی از مهندسین شرکت عازم آبادان شوند و دلیل حضور آن مدیر در کنسولگری ایران هم به جهت اجرای همین دستور بوده است و اضافه کرد که انگلیسیها شاید علیه شرکتش به خاطر کمک به ایران اعلام جرم کنند، ولی او اهمیتی به موضوع نمیدهد، چراکه سیاست انگلیس در این زمینه از بیخوبن غلط است.
قبل از آنکه سخنان گیجکنندهای او را کاملا هضم و درک کنم، پرسید در نیویورک چه میکنم و تا چه زمان در این شهر اقامت خواهم کرد؟ وقتی برای وی توضیح دادم که میخواهم به ایران برگردم، اما به جهت مشکل روادید و هویت دخترم، مستاصل و درمانده شدهام، پرسید آیا مایلم در شرکت او مشغول به کار شوم؟ و اضافه کرد هیچ کس در شرکت خدمات شهری، چیزی راجع به ایران نمیداند و او به فردی که بتواند مسوولیت روابط عمومی شرکت او را به عهده بگیرد و قادر به پاسخگویی به مطبوعات و راهنمایی و توجیه افراد اعزامی به ایران باشد، نیازمند است. دیدم با پذیرفتن پیشنهاد او هم به شرکت او کمک خواهد شد و هم به دکتر مصدق. اما پیشنهاد او به قدری ناگهانی و غیرمترقبه بود که گیجشده بودم و نتوانستم پاسخی بدهم. آقای جونز سکوت مرا حمل تردید کرد و گفت که لااقل برای چند ماه این کار را بپذیرم. ژنرال آیزنهاور قول داده تا پس از پیروزی در انتخابات، به این مشکل و بحران خاتمه دهد. آنگاه من نیز میتوانستم با خیال آسوده به ایران بازگردم. در حالی که از شدت هیجان دچار لکنت شده بودم، گفتم تا آخر این هفته فرصت دهید تا به پیشنهاد شما فکر کنم. پس از موافقت او خداحافظی کردم و با عجله برای مشورت با فاروق به فیلادلفیا رفتم. فاروق معتقد بود آقای جونز فرشته نجات من است و باید پیشنهاد او را بپذیرم و اضافه کرد از آنجا که اختلاف در میان اعضای تشکیلدهنده جبهه ملی در حال افزایش است و هر یک ساز خود را میزنند. این جبهه در حال فروپاشی است و دکتر مصدق هم با اقدام به تصفیه ارتش و پلیس از عناصر فاسد و درباری، به تعداد دشمنان قدرتمندش افزوده و بیش از پیش تنها و منزوی شده است، بنابراین رفتن تو به ایران در شرایط فعلی سودی ندارد، اما با پذیرفتن پیشنهاد آقای جونز شاید بتوانی به سهم خود، قدمی در حل بحران پخش و فروش نفت ایران برداری و جریان پول را دوباره به کشور سرازیر کنی. نظر فاروق را پذیرفتم، به نیویورک بازگشتم و برای همکاری با آقای جونز اعلام آمادگی کردم. آقای جونز ضمن استقبال، میزان حقوق درخواستیام را پرسید. در نهایت شرمندگی گفتم حقوق قبلی من ۲۰۶دلار در ماه بوده است و همین حقوق برایم کافی است. آقای جونز که آشکارا از حرف من یکه خورده بود، گفت: - با این حقوق نمیتوانید در نیویورک زندگی کنید.
بالاخره خودش ۵۵۰دلار در ماه را پیشنهاد کرد. من از شنیدن این رقم نزدیک بود از حیرت و تعجب پس بیفتم، چراکه اگر ده سال هم به عنوان مددکار اجتماعی در آمریکا کار میکردم، به چنین حقوقی نمیرسیدم.
پس از توافق با آقای جونز با عجله آپارتمانی در «فارست هیل»، نزدیک مهد کودک و ایستگاه مترو اجاره کردم. حال در همان شهری زندگی میکردم که عکسش در آن مجله مد فرانسوی چاپ شده بود: همان آسمانخراشها، همان خیابانها و پیادهروها و همان مردم آراسته و مهمتر از همه مجسمه بزرگ آزادی را در مقابل خود داشتم. حالا دیگر نه در دانشگاه و خوابگاه دانشجویی مخصوص مهاجران، بل در خیابان والاستریت ایالاتمتحده بودم.
ساختمان محل کارم به ساختمان دیگری در خیابان مقابل، با یک پل هوایی راه داشت. هر روز از سالن بزرگ مفروش شده با کنارههای قرمز رنگ زیبا میگذشتم و وارد آسانسور میشدم، دکمه طبقه هفدهم را فشار میدادم و سرانجام وارد اتاقی با پنجره بزرگ و بلند میشدم که با اتاق آقای جونز فاصلهای نداشت. برای صرف ناهار یا باید به طبقه شصت و سوم میرفتم یا در صورت شلوغی کار غذایم را به اتاقم میآوردم. از پنجرههای این آسمانخراش مدرن و مجلل، لسآنجلس همان قدر به نظر دور میرسید که ایران. برای آقای جونز کتابخانهای راجع به ایران ترتیب دادم که مجموعهای از کتابهای با موضوع ایران در آن گردآوری شده بود. در کنار کتابها هر آنچه را که درباره ایران و دکتر مصدق در روزنامهها و همچنین مجلههای بازرگانی آمریکا چاپ میشد، آرشیو کردم. ضمنا جزوه کوتاهی درباره صنعت نفت ایران برای استفاده مدیران اجرایی تالیف کردم. در این جزوه کوشیدم به جای انتقال عقاید شخصی، حقایق و واقعیات را بیطرفانه، چنانکه در دانشگاه آموخته بودم، منعکس کنم.
در همکاری با آقای جونز شناخت بیشتری از او به دست آوردم و بیش از پیش شیفته منش و رفتار او شدم. وی نه تنها نسبت به من، بل با تمام دوستان و همکارانش رفتاری مهربانانه، صادقانه، فروتنانه و سخاوتمندانه داشت.
برای من جالب بود که این صفات اخلاقی والا را حتی در مناسباتش با روزنامهفروش خیابان نیز فراموش نمیکرد. معمولا از حوادث پشت پرده سیاست، اطلاعات زیادی داشت و اغلب پیش از آنکه خبری در مطبوعات منتشر شود، به گوش او میرسید. این اطلاعات را نه تنها از طریق مدیران اجرایی شرکت، بل از کانال دوستانی که در وزارت خارجه داشت، به دست میآورد. ضمن اینکه دوست نزدیک ژنرال آیزنهاور بود، اغلب با او به شکار میرفت یا گلف بازی میکرد. هر چند به رفتار خودمانی آمریکاییها عادت کرده بودم، اما رفتار فروتنانه و غیرمتکبرانه آقای جونز به گونهای بود که مرا متعجب میکرد.
مثلا هر گاه خبر تازهای در مورد خاورمیانه میشنید و میخواست با من در میان بگذارد، به جای احضار، مستقیما به اتاقم میآمد، خبر را با من در میان میگذارد، سپس با دقت و علاقه تمام، منتظر شنیدن نقطهنظرات من راجع به آن خبر میشد. علاقه من به او روزبهروز افزونتر میشد. شنیدن عقاید تحسینآمیز آقای جونز درباره دکتر مصدق، برایم لذتبخش و غرورانگیز بود. میگفت دکتر مصدق رهبری است که ایران برای پیشرفت اقتصادی و همچنین دستیابی به دموکراسی ملی به او نیاز دارد و اگر ژنرال آیزنهاور به ریاستجمهوری برگزیده شود، آن گاه ارتباط دو کشور گرمتر و نزدیکتر خواهد شد و سختیها و دشواریهای ایران نیز از بین خواهد رفت. این نقطهنظر آقای جونز را، تمام مدیران شرکت نیز تایید میکردند و به مناسبات غیرمنصفانه و ناعادلانه شرکت نفت انگلیس با ایران کاملا اعتقاد داشتند و مواضع حقطلبانه دولت ایران را تایید میکردند. یکی از معاونان آقای جونز میگفت اگر دولت انگلیس چنین رفتاری را با آمریکا کرده بود، حالا دیگر از تاسیسات نفتی او اثری باقی نگذارده بودیم. من به شدت تحتتاثیر خلوصنیت آن بودم که به صورتی بیطرفانه رفتار هر دو طرف متخاصم را بررسی میکردند و در مجموع حق را به دولت ایران میدادند. با خود فکر کردم اگر دولت، مطبوعات و حتی ملت انگلیس این قدر متعصب و متکبر نبودند و لحظاتی به رفتار و عمل کردشان نسبت به ایران، منتقدانه مینگریستند، آنگاه عکسالعمل دولت و ملت ما را بهتر درک میکردند. با شادی و هیجان فوقالعادهای به عباس و جبی نوشتم: اگر فروش نفت ایران توسط مدیران و کارکنان با حسن نیت و شرکت آقای جونز انجام شود، بار دیگر نیازهای تحصیلی، شغلی، بهداشتی و اجتماعی میلیونها ایرانی تامین میشود.
پس از برگزاری انتخابات در ماه نوامبر و پیروزی ژنرال آیزنهاور، آقای جونز بیش از پیش پرانرژی و سر حال به نظر میرسید. میگفت به عباس بنویسم دکتر مصدق را تشویق کند تا در مذاکراتش با میانجیگران آمریکایی، انعطاف بیشتری نشان دهد. مدیران و مهندسان شرکت کاملا دریافته بودند که مهندسان و تکنسینهای ایرانی میتوانند تاسیسات نفتی آبادان را به خوبی انگلیسیها اداره کنند. آقای جونز معتقد بود پس از منازعه بین ایران و انگلیس، اوضاع آبادان وضعیت بهتری به خود گرفته است.
ایران برای صدور و فروش نفت، احتیاج به تانکرهای بزرگ و کشتیهای نفتکش داشت که متاسفانه شرکت آقای جونز فاقد چنین امکاناتی بود و چنین نفتکشهایی فقط در اختیار شرکت نفت انگلیس و شرکتهای بزرگ نفتی آمریکا بود. آقای جونز میگفت یکی باید به دکتر مصدق بفهماند که با تکیه صرف به ضوابط و موازین اخلاقی و حقانیت ملی نمیتواند نفت کشورش را صادر کند. این امر نیاز به تانکرهای بزرگ و کشتیهای نفتکش دارد که متاسفانه شرکتش چنین امکاناتی ندارد و این نقیصه را در مذاکره با دکتر مصدق نیز به اطلاع وی رسانده است.
ارسال نظر