تاریخ معاصر -بانکداران آمریکا و رژیم شاه -بخش پایانی
انقلاب ایران، بانکهای آمریکایی را به لرزه انداخت
چرا بانکها با تمام سیستمها و روشهای متفاوتشان درباره بسیاری از کشورها به نتایج یکسانی رسیدند و محاسبات همگیشان هم غلط از آب درآمد؟ چرا اینها هنوز هم مانند سارها و موشهای صحرایی قطب شمال، همهجا دنبال هم میرفتند؟ در قرن نوزدهم هر بانکی در وام دادن به ممالک نامطمئن به تنهایی تن به ریسک میداد؛ چنانکه بانک با رینگ در حمایت از ایالات متحده به همینگونه عمل کرد؛ اما اکنون هیچ بانکی نمیخواست که از دیگران جدا بماند. یکی از مدیران چیس در این خصوص گفت: «برای ما هیچ فرصتی چندان ممتاز نیست که بخواهیم تمامش را به تنهایی به دست آوریم.»
در سیتی بانک، رستون در پاسخ به سوال من درباره همانندی تصمیمات و اعمال بانکها، گفت: «این تصمیمات از واقعیات ناشی میشود؛ اگر عدهای به واقعیات یکسانی نگاه کنند، معمولا به پاسخهای یکسانی هم میرسند... در ایام گذشته آقای رتشلد ثروتش را از این راه به دست میآورد که با استفاده از کبوتر نامهبر از سرنوشت جنگ واترلو با خبر میشد؛ امروزه اگر رییسجمهور آمریکا در باغچه گل سرخ کاخ سفید اخم کند، سی ثانیه بعد نرخ دلار تغییر میکند. سرعت انتشار اطلاعات، واقعیات را در اختیار همه قرار داده است»، اما دیگران از بابت همانندی نظرات بانکداران نگرانند؛ چنانکه ویلیام شوارتز در «مانی هانی» به من گفت: «تئوری من در این مورد تئوری جادوگر قبیله است، به این معنی که هر موسسه مالی احتیاج به کسی دارد که آینده را برایش پیشبینی کند، سرخپوستها سراغ جادوگر قبیله میروند و موسسات مالی سراغ کارشناسان اقتصادی؛ اما اقتصاددانان گرچه میتوانند توضیح بدهند که علت وقوع حوادث چیست، نمیتوانند زمان دقیق وقوع حوادث را پیشبینی کنند. از اینجاست که بانکها با هم حرکت میکنند و حالا بیش از پیش به صندوق بینالمللی پول روی کردهاند که هم دسترسی به اطلاعات ویژهای دارد و هم اقتدار آن را دارد که نظراتش را اعمال کند و از این حیث به کلیسای کاتولیک در قرون وسطی میماند.»
انقلاب ایران، بانکهای آمریکایی را به لرزه انداخت؛ نهتنها از این بابت که هیچ کدامشان بروز چنین حادثهای را پیشبینی نکرده بودند، بلکه به این سبب که تمام ناتوانی واشنگتن را در حمایت از منافع آمریکا برملا کرد. بنابراین، از مشورت با وزارت خارجه آمریکا که خودش هیچ نقشی در شکل دادن به حوادث نداشت، نفعی به دست نمیآمد و بحران نفت هم به خوبی معلوم کرده بود که ایالت متحده در مقابل هر کشور تولیدکننده نفت، آسیبپذیر است. فرانسیس میسون در سال ۱۹۸۰ گفت: «من باید این را بگویم که مقامات مکزیک با ما به عنوان یک بانک آمریکایی مثل کثافت رفتار میکنند، اینها خصومت خاصی با بانک چیسمنهاتان ندارند، ولی چون ما آمریکایی هستیم، کاری میکنند که بانکهای انگلیسی، کانادایی و اروپایی تمام فعالیتهای بانکی را قبضه کنند و کاری گیر ما نیاید و از این کار لذت خاصی میبرند.»
بانکداران آمریکایی، همراه با افزایش نگرانیشان نسبت به ریسک کشورها، کمتر با وزارت خارجه آمریکا مشورت میکردند و بیشتر به بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول روی میآوردند (به فصل بیستویکم رجوع کنید) که رازداریشان در مورد کشورهای عضو، رفتهرفته کمتر میشد؛ چنانکه یکی از بانکداران در این خصوص گفته بود: «مانند رقاصهای که با کم کردن پوشش تن، هر دفعه چیز بیشتری نشان میدهد.»
بانکداران اروپایی که ریسک کشورها را براساس تشخیص و پیشبینی شخصی خودشان برآورد میکردند، محاسبات مفصل و پرپیچ و خم آمریکاییها را دست میانداختند. یک بانکدار انگلیسی در این خصوص میگفت: «آنها خوششان میآید که خودشان را گول بزنند و خیال کنند که خیلی واقعبیناند؛ اما عملا همیشه تحت تاثیر فضای سیاسی واشنگتن هستند. همین که آن فضا عوض شود، تشخیص و قضاوت اینها هم فورا عوض میشود.» یک بانکدار عرب میپرسید: «میدانید چرا در سال ۱۹۷۳ بانکهای آمریکایی یک لحظه مصر را بیاعتبار و لحظهای دیگر معتبر میدانستند؟» و خودش جواب میداد: «چون هرچه کیسینجر به آنها میگفت، قبول میکردند.» اما، بانکداران اروپایی هم بیش از آنکه خودشان متوجه باشند، تحت تاثیر واکنشهای دولتهاشان بودند. بانکداران آلمانی مانند گله گوسفندان دنبال هم به سوی لهستان حرکت کردند، چون تضمینهای دولت بن تشویقشان کرده بود. بانکهای فرانسوی که تقریبا همهشان ملی شدهاند، هیچوقت نتوانستند حسابشان را از تغییرات احوال وزارت امور خارجه فرانسه، جدا کنند. بانکهای انگلیس سابقهای طولانی در جدا بودن حسابشان از دولت داشتند، ولی اینجا هم آن چهار بانک بزرگ تجاری که اکنون قسمت اعظم وامهای بانکی را تامین میکردند، بسیار کمتر از بانکهای قدیمی بازرگانی مانند بانک بارینگ یا بانک رتشیلد دست به حادثهجویی میزدند و روسایشان در جادههای هموار آشنا گام برمیداشتند (مانند بارکلیز در آفریقای جنوبی) یا اینکه دنبال خیل آمریکاییها میرفتند (مانند بانک نتوست در ایران). اما بانکهای ژاپنی، اینها بیشتر از بانکهای هر کشور دیگری با وزارت داراییشان همکاری و رابطه نزدیک داشتند. هر وقت که این بانکها با ملیتهای مختلف دور هم جمع میشدند و سندیکای بانکی بزرگی را برای دادن وام تشکیل میدادند، به آسانی دنبال رهبرشان میرفتند.
رهبر کی بود و چه کسی ریسک را قبول میکرد؟ این سوال واضحی بود که پاسخ دادنش به نحو عجیبی دشوار مینمود. پیچیدگی موضوع در این بود که کشورهای خارجی را چنانکه دیدیم، نمیشد مانند شرکتهای داخلی ورشکسته اعلام کرد و بانکداران نمیتوانستند با فرستادن ناوچههای جنگی داراییهای این کشورها را ضبط کنند. یکی از مقامات ارشد چیس میگفت: «مشکل اینست که ما به نکول وامهای خارجی عادت نکردهایم.» بانکداران چنانکه در مورد زئیر کرده بودند، با تمدید مدت بازپرداخت وامها، تصمیم نهایی را به تعویق میانداختند. این مساله خصوصا در مورد سه کشوری که بدهی خارجیشان به شدت افزایش یافته و هرکدامشان نمایانگر یک نوع ریسک سیاسی بودند، بهصورت جدی در آمده بود. این سه کشور عبارت بودند از: برزیل، ترکیه و لهستان که هیچکدامشان امکانات قابل ملاحظهای برای بازپرداخت وامها نداشتند، همگی سوابق سیاسی رنگارنگی داشتند و هر سهشان باز هم وامهای بانکی بیشتری میگرفتند، اما چه کسی واقعا مسوول ریسک این وامها بود؟
ارسال نظر