تاریخ جهان -برآمدن دنیایی دوقطبی و بحران-۵
قدرتهای متوسط جهان
بخشی بزرگ از این امر ناشی از ضعف شخصیت خود ویلهلم دوم بود، اما نقصهای نهادین و سازمانی موجود در قانون اساسی بیسمارکی آن را تشدید میکرد. از آنجا که هیچ گونه هیات متشکلی (مانند هیات وزیران) که مسوولیت جمعی سیاستهای دولت را بر عهده داشته باشد وجود نداشت، ادارات و گروههای مختلف ذیربط مقاصد و اهداف خاص خود را بدون نظارت از بالا یا رعایت اولویتها، دنبال میکردند. نیروی دریایی فقط در اندیشه جنگ احتمالی با بریتانیا بود؛ ارتش طرح حذف فرانسه را در سر میپروراند؛ بانکداران و سوداگران در آرزوی راهیابی به بالکان، ترکیه و خاور نزدیک میسوختند و خواستار آن بودند که نفوذ روسیه را در این مناطق از بین ببرند، نتیجه امر، به گفته ندبهآمیز صدراعظم بتمان - هولوگ در ژوئیه ۱۹۱۴، چیزی نبود جز «همه را به مبارزه طلبیدن، سر راه همه قرار گرفتن و عملا با وجود همه اینها هیچ کس را تضعیف نکردن.» این راه و روش، در دنیایی انباشته از دولت- ملتهای خودپرست و پرسوءظن، نسخه خوبی برای کامیابی نبود.
سرانجام، این خطر هم در پیش بود که شکست در کسب بعضی موفقیتهای دیپلماتیک یا ارضی، سیاستهای حساس داخلی را در آلمان ویلهلمی متزلزل سازد، چون گروه قدرتمند یونکرها از افت (نسبی) منافع کشاورزی و از ظهور سازمانهای کارگری و نفوذ روزافزون سوسیال دموکراسی طی دوره جهش صنعتی ناخشنود بودند. این حقیقتی بود که پس از ۱۸۹۷ ادامه «سیاست جهانی» تا حد زیادی با این محاسبه توجیه میشد که روش مذکور از نظر سیاسی مردمپسند است و توجه را از شکافهای خانگی جامعه آلمان منصرف میکند. ولی رژیم ویلهلمی در برلین همواره با این خطر دوگانه مواجه بود که اگر از رویارویی با یک «ژوپیتر خارجی» خودداری میکرد، این امکان وجود داشت که افکار و عقاید ناسیونالیستی در مردم بیدار شود و شخص قیصر و دستیارانش را مورد حمله قرار دهد. از سوی دیگر، چنانچه کشور در یک جنگ تمامعیار خارجی درگیر میشد، معلوم نبود که میهنپرستی ذاتی تودههای کارگران، سربازان و ناویان بر تنفر آنان از دولت پروسی- آلمانی بیش از حد محافظهکارشان بچربد. در این زمینه، پارهای از ناظران معتقد بودند که بروز جنگ مردم را پشت سر امپراتورشان متحد خواهد کرد، ولی بعضی دیگر از آن بیم داشتند که جنگ فشار بیشتری بر بافت اجتماعی- سیاسی حساس آلمان وارد آورد. البته، این موضوع را هم باید در نظر گرفت که - برای مثال، ضعفهای داخلی آلمان مسلما به وخامت ضعف های روسیه یا اتریش- هنگری نبود، ولی در هر حال وجود داشت و به یقین بر توانایی آن کشور در ادامه یک جنگ «تمام عیار» درازمدت تاثیر میگذاشت.
بسیاری از تاریخنگاران استدلال کردهاند که آلمان دوران امپراتوری «مورد ویژه»ای بود که به «راهی مخصوص» خود میرفت - راهی که خواه و ناخواه روزی به افراطورزیهای ناسیونال سوسیالیسم منتهی میشد. در حوالی ۱۹۰۰، چنین نظریهای لااقل بر اساس فرهنگ و خطابههای سیاسی آن روز پذیرفتنی به نظر نمیرسید: احساسات ضد یهود در روسیه و اتریش دست کم به همان اندازه آلمان نیرومند بود، تعصب ملی فرانسه دست کمی از ملیتپرستی آلمان نداشت، دلبستگی ژاپن به یکتایی و رسالت فرهنگی خود به همان اندازه آلمان عمیق و گسترده بود. همه قدرتهایی که در اینجا مورد بحث ما هستند از «ویژگی» خاص خود برخوردار بودند و در عصر امپریالیسم همه آنها مشتاق نشان دادن و اثبات «ویژگی» خویش بودند. با این حال، از نظر سیاست قدرتگرا، آلمان ویژگیهایی منحصر به خود داشت که نمیتوان آنها را بیاهمیت شمرد. این کشور قدرت بزرگی بود که توان صنعتی امروزین دموکراسیهای غربی را با تصمیمگیری مستبدانه (یا شاید بشود گفت غیرمسوولانه) سلطنتهای مطلقه شرقی درهم میآمیخت. در حقیقت، آلمان تنها قدرت بزرگ «نورسیده» بود که به استثنای ایالاتمتحدآمریکا، واقعا توان آن را داشت که نظم موجود را به مبارزه بطلبد و در همین حال آلمان یگانه قدرت بزرگ نوخاستهای بود که اگر میخواست مرزهای خود را در جهت شرق یا غرب گسترش دهد این کار را میبایست به زیان همسایگانی قدرتمند انجام دهد: و بدین ترتیب، یگانه کشوری بود که رشد و توسعه آیندهاش، به گفته کالئو نه به طور «غیرمستقیم»، بلکه به طور «مستقیم» توازن اروپا را بر هم میزد. و این آمیزهای انفجار انگیز برای ملتی بود که به گفته تیرپیتس، «جبران عقبافتادگیها را مساله مرگ و زندگی» به شمار میآورد. در همان حال که پیش رفتن و درهم شکستن موانع برای دولتهای نوخاسته مسالهای حیاتی به نظر میرسید، قدرتهای بزرگ و جاافتادهای هم که تحت فشار قرار گرفته بودند میبایست در حفظ موقعیت خود بکوشند. در این مورد نیز به ناچار باید به تفاوتهای عمدهای که میان سه قدرت بزرگ مورد بحث، یعنی اتریش- هنگری، فرانسه و بریتانیا به خصوص میان اولی و آخری وجود داشت نظری بیفکنیم. با این همه، نمودارهای قدرت نسبی آنها در امور جهانی حاکی از آن بود که هر سه امپراتوری در پایان قرن نوزدهم به طرزی مشخص ضعیفتر از پنجاه یا شصت سال پیش خود بودند با آنکه بودجههای نظامی آنها بسیار بیشتر و امپراتوریهای مستعمراتیشان بسی وسیعتر شده بود و با آنکه آنها (در مورد فرانسه و اتریش - هنگری) هنوز هم مطامع ارضی در اروپا داشتند. علاوه بر این، نادرست نخواهد بود اگر بگوییم که رهبران این سه قدرت بزرگ جهانی میدانستند که صحنه بینالمللی بسی غامضتر و خطرناکتر از دوران اسلافشان شده است و همین آگاهی آنان را وامیداشت که به تغییراتی ریشهای در سیاست خود تن در دهند تا بتوانند با اوضاع و احوال جدید سازگاری یابند.
ارسال نظر