برآمدن دنیایی دوقطبی و بحران «قدرتهای متوسط»-۴
آلمان چرا جهانخوار شد
پاول کندی، نویسنده آمریکایی کتاب ظهور و سقوط غولها در پژوهش ارزنده خود به وضعیت کشورهایی مثل آلمان، ژاپن و ایتالیا که در جنگ جهانی دوم در یک جبهه بودند از یک طرف و روزگار اقتصادی کشورهایی مثل فرانسه، انگلستان و آمریکا از طرف دیگر پرداخته است. در نوشته حاضر، کندی وضعیت سیاسی، اقتصادی و مناسبات این کشور را تشریح کرده و مینویسد: «آنچه توسعهطلبی آلمان را توجیهپذیر میکرد، این بود که ابزارهای لازم مادی و دانش و فن و اقتصاد قدرتمند را در اختیار داشت...»
آلمان
دو عامل مشخص موجب شد که ظهور آلمان امپراتورطلب، در قیاس با دیگر دولتهای «نورسیده» تاثیر آنیتر و شدیدتری بر موازنه قدرتهای بزرگ بگذارد.
نخستین عامل این بود که آلمان واحد، بر خلاف ژاپن، نه فقط در انزوای جغرافیایی- سیاسی پدید نیامده، بلکه درست در قلب نظام مستقر دولتهای اروپایی پا به عرصه وجود گذاشته بود. صرف پیدایش این کشور جدید به طور مستقیم بر منافع امپراتوری اتریش- هنگری و فرانسه اثر گذاشت و موجودیت آن موقعیت نسبی تمام قدرتهای بزرگ اروپایی را تغییر داد. دومین عامل عبارت بود از سرعت و دامنه گسترده رشد بعدی آلمان واحد در زمینههای صنعتی، بازرگانی و نظامی- دریایی. در آستانه جنگ جهانی اول، قدرت ملی این کشور نه فقط سه یا چهار برابر قدرت ایتالیا و ژاپن بود، بلکه از قدرت فرانسه و روسیه هم پیشی گرفته بود و به ظن قوی از قدرت بریتانیا نیز فراتر میرفت. در ژوئن ۱۹۱۴، لرد و لبی هشتادساله یادآوری میکرد که «آلمان دهه پنجاه [قرن نوزدهم] خوشهای از دولتهای بیاهمیت زیر فرمانروایی شاهزادگانی کماهمیت بود.» ولی همین کشور در ظرف یک نسل مبدل به نیرومندترین قدرت اروپایی شده بود و هنوز هم رشد مییافت. همین موضوع به تنهایی کافی بود که «مساله آلمان» را تا بیش از نیم قرن پس از ۱۸۹۰ به صورت محور اصلی بسیاری از سیاستهای جهانی در آورد.
در اینجا فقط میتوانیم به بعضی از جزئیات رشد اقتصادی انفجارگونه آلمان اشاره کنیم. جمعیت این کشور از ۴۹میلیون نفر در ۱۸۹۰ به ۶۶میلیون در ۱۹۱۳ رسیده بود و از این نظر در اروپا دومین مقام را پس از روسیه احراز میکرد، ولی از آنجا که مردم آلمان بهطور کلی از نظر آموزش، امکانات اجتماعی و درآمد سرانه در سطحی بسیار بالاتر از مردم روسیه قرار داشتند، ملت آلمان هم از نظر کمیت جمعیت خود و هم از نظر کیفیت آن نیرومند بود. در همان حال که، بنابر یک منبع ایتالیایی، از هر هزار نفر مشمول خدمت سربازی در ایتالیا ۳۳۰ تن بیسواد بودند، نسبت مذکور در اتریش هنگری به ۲۲۰ در هزار، در فرانسه به ۶۸ در هزار، و در آلمان به رقم باورنکردنی یک در هزار کاهش مییافت و این تنها ارتش پروس نبود که از این امر سود برمیگرفت، بلکه کارخانههایی هم که در پی یافتن کارگران ماهر بودند، موسسههایی که به کارکنان فنی تعلیم دیده نیاز داشتند، آزمایشگاههایی که دنبال شیمیدانهای مجرب میگشتند و شرکتهایی که جویای مهندسان و مدیران و فروشندگان زبردست بودند نیز از این امر بهرهمند میشدند، چرا که دانشگاهها، مدارس عالی فنی و مهندسی و کل نظام آموزشی آلمان با گشادهدستی به آموزش و پرورش اینگونه افراد میپرداختند. کاربرد دانشها و فنون جدید در کشاورزی موجب میشد که کشاورزان و صاحبان املاک مزروعی با استفاده از کودهای شیمیایی و نوسازیهای پردامنه، بازده زمینهای خود را بیش از پیش افزایش دهند، به نحوی که محصول غلات آنها در هر هکتار بسی بیشتر از محصولات مشابه دیگر قدرتهای بزرگ بود. دولت آلمان، به منظور آرام ساختن یونکرها و اتحادیههای دهقانی، نرخهای حمایتی قابل توجهی برای محصولات کشاورزی، به منظر مقابله با فرآوردههای غذایی ارزان قیمتتر روسیه و آمریکا، وضع کرده بود. با این حال، برخلاف آنچه در تمام کشورهای بزرگ دیگر معمول بود، بخش بسیار وسیع کشاورزی در آلمان، به سبب کارآیی نسبی خود میزان درآمد تولید سرانه ملی را کاهش نمیداد.
اما در این سالها، توسعه سریع صنایع آلمان بود که این کشور را واقعا از دیگر قدرتهای اروپایی متمایز میساخت، تولید زغالسنگ آلمان از ۸۹میلیون تن در ۱۸۹۰ به ۲۷۷میلیون تن در ۱۹۱۴ رسیده بود، یعنی درست پس از بریتانیا با ۲۹۲میلیون تن و خیلی جلوتر از اتریش- هنگری با ۴۷میلیون، فرانسه با ۴۰میلیون و روسیه با ۳۶میلیون تن در زمینه فولادسازی، افزایش تولید آلمان بسی نمایانتر بود و تولید ۶/۱۷میلیون تنی آن کشور از مجموع فولادهای تولید شده در بریتانیا و فرانسه و روسیه فراتر میرفت. چشمگیرتر از همه اینها پیشرفتهای آلمان در صنایع جدید و قرن بیستمی برق، نورشناسی و مواد شیمیایی بود. موسسههای غولآسایی مانند زیمنس و آاگ، با ۰۰۰/۱۴۲شاغل، برراس صنایع الکتریکی اروپا قرار گرفته بودند. صنایع شیمیایی آلمان به رهبری موسسههایی همچون بایر و هوخست، در حدود ۹۰درصد از رنگهای صنعتی جهان را تولید میکردند. این موفقیتها طبعا در ارقام تجارت خارجی آلمان، که صادراتش بین ۱۸۹۰ و ۱۹۱۳ سه برابر شده بود، بازتاب مییافت و آن کشور را بیش از پیش به مهمترین صادرکننده جهان، یعنی بریتانیا، نزدیک میکرد. بدین ترتیب تعجب آور نبود که ناوگان تجارتی آلمان نیز به سرعت گسترش یابد و در آستانه جنگ جهانی اول در ردیف دوم بزرگترین ناوگان تجارتی، جهان، یعنی بلافاصله پس از بریتانیا، قرار گیرد. در آن مقطع زمانی، سهم آلمان در تولیدات کارخانهای جهان (۸/۴درصد) بیشتر از سهم بریتانیا (۶/۱۳درصد) و دوبرابر و نیم سهم فرانسه (۱/۶درصد) بود. آلمان عملا به صورت نیروگاه اقتصادی اروپا درآمده بود و حتی کمبود پرجار و جنجال سرمایه در آن کشور نیز ظاهرا مانعی در کار این نیروگاه ایجاد نمیکرد. بنابراین، حیرتآور نبود که ملیتپرستانی نظیر فردریک نومان در برابر جلوههای گوناگون این رشد سریع و تاثیر آن بر مقام جهانی آلمان از شادی در پوست خود نمیگنجیدند. وی مینوشت: «نژاد ژرمنی جایگاه خود را باز خواهد یافت و ارتش، نیروی دریایی، پول و قدرت فراهم خواهد آورد... افزارها و وسایل عظیم و امروزی قدرت فقط هنگامی حاصل خواهد شد که ملتی کوشا و فعال، سیلان عصارههای حیاتی بهاری را در رگ و پی خود احساس کند.»
اینکه تبلیغاتچیهایی مانند فردریک نومان و حتی بیشتر از این، گروههای فشار توسعهطلب مانند «مجمع پانژرمانیسم» یا «انجمن نیروی دریایی آلمان» از ظهور و توسعه نفوذ آلمان در اروپا و آن سوی دریاها به وجد و سرور درآیند و به جست و خیز بپردازند، چه جای تعجب است! در این عصر «امپریالیسم نو» داعیههایی از این قبیل در هر یک از کشورهای بزرگ دیگر نیز به گوش میرسید. چنانکه گیلبرت موری ۳۱ در ۱۹۰۰ ظریفانه خاطرنشان میساخت، هر کدام از قدرتهای بزرگ خود را «گل سرسبد تمام ملتهای دیگر... و شایستهتر از همه برای فرمانروایی بر دیگران» میدانست. گویاتر از همه اینها شاید طرز فکر خود هیاتحاکم آلمان پس از ۱۸۹۵ باشد که ظاهرا به انتظار فرا رسیدن زمان مناسب برای توسعه ارضی پردامنه نشسته بود: دریاسالار تیرپیتس استدلال میکرد که صنعتی شدن آلمان و فتوحاتی در آن سوی دریاها «درست نظیر هر قانون طبیعی مقاومتناپذیر است.» صدراعظم بولو اظهار میداشت: «مساله این نیست که آیا ما مستعمره میخواهیم یا نه؛ مساله این است که ما، چه بخواهیم و چه نخواهیم، باید به استعمار روی بیاوریم.» و سرانجام خود قیصر ویلهلم آشکارا اعلام میکرد که آلمان «در خارج از مرزهای تنگ و محدود اروپای کهنسال» وظایف بزرگی بر عهده دارد، هرچند او نیز در نظر داشت که نوعی «برتری ناپلئونی» را از راههای مسالمتآمیز بر کل قاره اروپا اعمال کند. همه اینها نشاندهنده تغییر لحنی نسبت به لحن بیسمارک بود که با اصرار هرچه تمامتر تکرار میکرد که آلمان قدرتی «سیر شده» است و اندیشه دیگری در سر ندارد، مگر حفظ وضع موجود در اروپا. در ضمن، بیسمارک (بهرغم داعیههای استعماری (۱۸۸۵-۱۸۸۴) نسبت به سرزمینهای ماورای بحار نیز ابراز بیعلاقگی میکرد. با این وصف، ممکن است که مبالغه در ماهیت تهاجمی این «اجماع عقیدتی» آلمان برای توسعهطلبی، عاقلانه نباشد، چون دولتمردان فرانسه و روسیه، بریتانیا و ژاپن، ایالاتمتحده آمریکا و ایتالیا نیز هر یک به نوبه خود بر رسالت تاریخی کشور خویش پای میفشردند، نهایت اینکه سخنان خود را با لحنی کمهیجانتر و فارغ از قطعیتی جبرگونه بیان میکردند.
آنچه توسعهطلبی آلمان را پرمعنا میکرد این بود که کشور هم افزارهای لازم برای دگرگونسازی وضع موجود را در اختیار داشت و هم منابع مادی لازم برای ایجاد این افزارها را، چشمگیرترین نمونه این توانایی را میتوان در ساختن ناوگان جنگی آلمان پس از ۱۸۹۸ مشاهده کرد که به رهبری دریاسالار تیرپیتس، از ردیف ششم در سطح جهانی به ردیف دوم، بلافاصله پس از نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا، رسید. در آستانه جنگ جهانی اول ناوگان دریایی آلمان متشکل بود از سیزده رزمناو غولپیکر جدید، شانزده رزمناو قدیمیتر و پنج ناوچه.عظمت و هیبت این نیروی دریایی هراسانگیز چنان بود که دریاداری بریتانیا را وادار کرد که تقریبا تمام اسکادرانهای دریایی خود را به تدریج از پایگاههای ماورای بحار به دریای شمال منتقل کند. در همین حال نشانههای موجود حاکی از آن بود که جزءبهجزء کشتیهای آلمانی برتر و پیشرفتهتر از کشتیهای بریتانیایی است (ساختمان درونی بهتر، زرههای مستحکمتر، تجهیزات دیدبانی، کنترل بهتر توپخانه، تمرینهای شبانه و جز اینها) دریاسالار تیرپیتس هیچ گاه نتوانست اعتبارات مالی لازم را برای تحقق هدفش که ایجاد نیروی دریایی پرقدرتی در حد بریتانیا بود به دست آورد، ولی با این حال موفق شد نیروی دریایی نیرومندی به وجود آورد که آشکارا مهیبتر از نیروی دریایی رقیبهایی همچون فرانسه و روسیه بود.
توانایی آلمان در جنگهای زمینی به گمان بعضی از ناظران چندان چشمگیر نبود. به راستی هم، طی آخرین دهههای پیش از ۱۹۱۴، ارتش پروس در برابر نیروی زمینی عظیم روسیه آشکارا ناچیز جلوه میکرد، و به دشواری در حد نیروهای ارتش فرانسه قرار میگرفت. ولی این ظواهر با واقعیت امر نمیخواند. دولت آلمان به دلایل پیچیده سیاست داخلی تصمیم گرفته بود که ارتش را در حد معینی نگاه دارد و به ناوگان دریاسالار تیرپیتس اجازه دهد تا بیشترین سهم ممکن را از بودجه نظامی به خود اختصاص دهد. هنگامی که اوضاع و احوال پرتشنج سالهای ۱۹۱۱ و ۱۹۱۲ برلین را بر آن داشت که ارتش خود را به مقیاس گستردهای افزایش دهد، تغییر سریع چرخ و دندهها الزامآور شد. بین ۱۹۱۰ و ۱۹۱۴، بودجه ارتش آلمان از ۲۰۴میلیون دلار به ۴۴۲میلیون افزایش یافت، حال آنکه بودجه ارتش فرانسه در همین دوره از ۱۸۸میلیون فقط به ۱۹۷میلیون دلار رسید - و تازه فرانسه ۸۹درصد از مشمولان نظام وظیفه عمومی را به خدمت میگرفت، در حالی که این نسبت در آلمان از ۵۳درصد تجاوز نمیکرد. درست بود که روسیه در سال ۱۹۱۴ بالغ بر ۳۲۴میلیون دلار خرج ارتش خود میکرد، ولی این گشادهدستی فشار شدیدی بر اقتصاد آن کشور وارد میساخت: ارتش ۳/۶درصد از درآمد ملی روسیه را مصرف میکرد، حال آنکه این نسبت در آلمان فقط ۶/۴درصد بود. آلمان «بار سنگین تسلیحات» را، به استثنای بریتانیا، آسانتر از هر کشور دیگر اروپایی تحمل میکرد. افزون بر این، آلمان میتوانست میلیونها تن از نیروهای احتیاط را بسیج و مجهز کند و آنها را به سبب آموزشها و تمرینهای بهترشان- تقریبا بلافاصله به جبهه گسیل دارد، ولی فرانسه و روسیه قادر به چنین کاری نبودند. ستاد کل ارتش فرانسه بر این اعتقاد بود که از نیروهای احتیاط فقط باید در پشت جبههها استفاده کرد و روسیه نه اسلحه و پوتین و لباس لازم برای تجهیز میلیونها نفر سرباز احتیاط رسمی در اختیار داشت و نه افسران و درجهداران لازم برای سازماندهی آنها را. ولی حتی این مطالب هم عمق توانایی نظامی آلمان را نمیرساند. این توانایی در عوامل سنجشناپذیری نمود مییافت مانند خطوط ارتباطی خوب و منظم، برنامهریزیهای پرتحرک برای بسیج عمومی، تعلیمات برتر کارکنان ستادی، تکنولوژی پیشرفته و جز اینها.
اما امپراتوری آلمان، هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر دیپلماسی ناتوان بود. از آنجا که این کشور در مرکز قاره اروپا واقع شده بود، رشد و پیشرفتش به طور همزمان برای چند قدرت بزرگ دیگر تهدیدآمیز به نظر میرسد. کارآیی ماشین نظامی آلمان، در ترکیب با فراخوانهای پان ژرمنی برای تجدیدنظر در مرزهای اروپا، هم فرانسه و هم روسیه را نگران میکرد و آن دو کشور را به یکدیگر نزدیکتر میساخت. توسعه سریع نیروی دریایی آلمان و همچنین خطر نهان آن کشور برای ناحیه فروبومان و شمال فرانسه بریتانیا را برانگیخته بود. به گفته یکی از صاحبنظران، آلمان «در محاصره به دنیا آمده بود». توسعهطلبی آلمان، حتی اگر در جهت آن سوی دریاها هم شکل میگرفت، باز کجا میتوانست برود که با مناطق نفوذ قدرتهای دیگر برخورد نکند؟ هر گونه ماجراجویی در آمریکای لاتین، جز از طریق جنگ پر هزینهای با ایالات متحد آمریکا ناممکن میبود. توسعهطلبی در چین، طی دهه ۱۸۹۰، با خشم و تندخویی روسیه و بریتانیا روبهرو شده بود و پس از پیروزی ژاپن بر روسیه، در ۱۹۰۵، اصولا دیگر جای صحبت نداشت. تلاش برای توسعه راهآهن بغداد به طور همزمان لندن و سنپطرزبورگ را به حالت آمادهباش در آورد. کوشش برای دستاندازی به مستعمرات پرتغال، بر اثر مداخله بریتانیا ناکام ماند. بدین ترتیب، در همان حال که ایالات متحده آمریکا آشکارا میتوانست نفوذ خود را در نیمکره غربی گسترش دهد، ژاپن میتوانست به چین تجاوز کند، روسیه و بریتانیا میتوانستند در خاورمیانه راه یابند و فرانسه میتوانست متصرفات خود را در آفریقای شمال غربی «تکمیل کند»، آلمان میبایست دست خالی روزگار بگذراند.
وقتی بولو در سخنرانی مشهور خود، «چکش یا سندان»، به سال ۱۸۹۹ در نهایت خشم فریاد برمیآورد، «ما نمیتوانیم به هیچ قدرت خارجی، به هیچ ژوپیتر خارجی، اجازه دهیم که به ما بگوید: چه میتوان کرد؟ سراسر دنیا قبلا بین این و آن تقسیم شده است»، او در حقیقت آزردگی و خشم به شدت فروخوردهای را ابراز میداشت. بنابراین، بیجهت نبود که تبلیغاتچیهای آلمانی با آن همه حرارت برای تجدید تقسیم کره زمین فریاد و فغان بر میآوردند.
مسلم است که همه قدرتهای نوخاسته دگرگونیهایی در نظم بینالمللیاند، نظمی که به سود قدرتهای مستقر و قدیمیتر تثبیت شده است. از دیدگاه «سیاست عملی»، مساله آن بود که آیا این مدعی خصوصی قادر است بدون برانگیختن زیاده از حد مخالفت، به دگرگونیهای مورد نظر خود دست یابد و در این مورد اگر جغرافیا نقش مهمی ایفا میکرد، دیپلماسی هم کماهمیت نبود. آلمان از نظر جغرافیای سیاسی موقعیت کشوری نظیر ژاپن را نداشت؛ بنابراین کاردانی و پختگی سیاستمدارانش میبایست در عالیترین سطح ممکن باشد. بیسمارک که ناراحتی و حسادت قدرتهای بزرگ دیگر را در برابر ظهور و قدرتیابی سریع رایش دوم به خوبی درک میکرد، پس از ۱۸۷۱ کوشید تا آنها (به ویژه قدرتهای جناحی بریتانیا و روسیه) را مطمئن سازد که آلمان داعیههای ارضی دیگر در سر ندارد. ویلهلم و مشاورانش که سخت مشتاق نشان دادن شور و غلیان خود بودند چندان احتیاطی به خرج نمیدادند. آنان نه فقط از ابراز ناخشنودی در برابر وضع موجود اروپا امتناعی نداشتند، بلکه - و این بزرگترین خطا بود- جریان تصمیمگیری در برلین در پس نمایی از مقاصد عالی امپراتوری، بیثباتی و هرج و مرجی را پنهان میکرد که همه شاهدان و ناظران را به حیرت فرو میبرد.
ارسال نظر