برآمدن دنیایی دوقطبی و بحران «قدرتهای متوسط»-۱
آن روزها که اروپا آقای جهان بود
در زمستان ۱۸۸۵-۱۸۸۴، قدرتهای بزرگ جهان، همراه با چند دولت کوچکتر، در برلین گرد هم آمدند تا در مورد بازرگانی، کشتیرانی و مرزبندیها در آفریقای غربی و کنگو، و به طور کلیتر در مورد اصول اشغال قطعی آفریقا، به توافقهایی دست یابند.
بخش اول، ۱۹۱۸-۱۸۸۵
در زمستان ۱۸۸۵-۱۸۸۴، قدرتهای بزرگ جهان، همراه با چند دولت کوچکتر، در برلین گرد هم آمدند تا در مورد بازرگانی، کشتیرانی و مرزبندیها در آفریقای غربی و کنگو، و به طور کلیتر در مورد اصول اشغال قطعی آفریقا، به توافقهایی دست یابند. «گردهمایی برلین درباره آفریقای غربی» را از بسیاری جهات میتوان به طور نمادین اوج دوران تسلط اروپای پیر بر امور جهانی دانست. ژاپن در این گردهمایی شرکت نداشت و با آنکه به سرعت در راه صنعتی شدن پیش میرفت، هنوز در نظر غرب کشوری عجیب و عقب مانده محسوب میشد. ایالات متحده آمریکا، بر عکس، در گردهمایی برلین شرکت داشت. چون، مسائل بازرگانی و کشتیرانی مورد بحث در این گردهمایی، از نظر واشنگتن، با منافع خارجی آمریکا ارتباط مییافت، ولی در بسیاری از زمینههای دیگر ایالات متحده آمریکا عملا بیرون از صحنه بینالمللی باقی مانده بود و فقط در سال ۱۸۹۲ بود که قدرتهای بزرگ اروپایی سطح نمایندگی دیپلماتیک خود را در واشنگتن از وزیر مختار به سفیرکبیر ارتقا دادند. روسیه هم در گردهمایی برلین شرکت داشت. ولی، با آنکه منافع این کشور در آسیا قابل ملاحظه بود، در آفریقا جای پای مهمی نداشت. روسیه را در حقیقت جزء کشورهای دست دوم به گردهمایی دعوت کرده بودند و تنها نقشی که بازی کرد این بود که عموما در برابر بریتانیا از فرانسه پشتیبانی کند. بنابراین، قلب گردهمایی برلین را مثلث لندن، پاریس، برلین تشکیل میداد و بیسمارک موقعیت بسیار مهم میانی را دارا بود. از این نظر چنین احساس میشد که سرنوشت جهان هنوز هم همانجایی آرمیده است که یک قرن پیش و پیشتر، آرمیده بود: مقر صدراعظمهای اروپا. تردیدی نیست که اگر این گردهمایی به جای حوزه کنگو، درباره آینده امپراتوری عثمانی تصمیم میگرفت، آن وقت کشورهایی مانند اتریش- هنگری و روسیه نقشهایی مهمتر ایفا میکردند، ولی آنچه گذشت در هر حال، این حقیقت خدشهناپذیر را منتفی نمیکرد که اروپا مرکز جهان است. در همین دوره بود که ژنرال روسی، دراگی میروف، اعلام میکرد که «اروپا درباره امور خاور دور تصمیم میگیرد.»
در طی سه دهه دیگر- یعنی مدتی واقعا کوتاه در سیر نظام قدرتهای بزرگ- همین قاره اروپا خود را پاره پاره خواهد کرد و تعدادی از اعضایش در آستانه انهدام قرار خواهند گرفت. با گذشت سه دهه دیگر، فروپاشی قاره اروپا به آخرین حد خود خواهد رسید؛ بخش مهمی از این قاره از نظر اقتصادی به پایینترین سطح سقوط خواهد کرد، بخشی دیگر ویران خواهد شد و سرنوشت آینده آن به دست تصمیمگیرندگانی در واشنگتن و مسکو خواهد افتاد.
روشن است که هیچ کس در ۱۸۸۵ قادر نبود ویرانی و در هم شکستگی اروپا را در ۶۰ سال بعد به دقت پیشبینی کند، ولی این واقعیتی است که بسیاری از ناظران تیزبین، در اواخر قرن نوزدهم، احساس میکردند که نیروی محرک قدرت جهانی در چه راستایی به پیش میرود. نه فقط اندیشهورزان و روزنامهنگاران، بلکه سیاستپیشگان حرفهای نیز، به حسب ضوابط و معیارهای مبتذل داروینیستی مبتنی بر مبارزه، شکست و پیروزی رشد و انحطاط، میگفتند و مینوشتند. علاوه بر این، دست کم در سالهای ۱۸۹۵ تا ۱۹۰۰، شکل و شمایلی که نظم جهانی آینده میتوانست به خود بگیرد، تا حدی مشهود بود.
جالبترین ویژگی این آیندهنگریها احیای این نظر توکویل بود که ایالات متحده آمریکا و روسیه دو قدرت بزرگ جهانی آینده خواهند بود. در زمان واماندگی روسیه طی جنگ کریمه، و نمایش نه چندان چشمگیر همین کشور در جنگ با ترکیه و همچنین در زمان جنگ داخلی آمریکا و سپس در دهههای درونگرانه بازسازی و یورش به سوی غرب، نظر فوق فروکش کرده بود. با وجود این، در اواخر قرن نوزدهم، توسعه صنعتی و کشاورزی ایالات متحده آمریکا و توسعه نظامی روسیه و آسیا، ناظران گوناگون اروپایی را درباره نظم جهان در قرن بیستم بیمناک ساخت، نظمی که به گفته آنان میبایست زیر سیطره تازیانه روسی و کیسه پول آمریکایی واقع شود. شاید از آنجا که آرا و افکار نئومرکانتیلیستی بازرگانی، بار دیگر بر عقاید موافق نظام جهانی مسالمتآمیز و کابدنی تجارت آزاد سایه میافکند، این استدلال که تغییر قدرت اقتصادی به تغییرات سیاسی و ارضی نیز خواهد انجامید، بیش از گذشته هوادار مییافت. حتی نخستوزیر معمولا محتاط بریتانیا، لردسالزبری در ۱۸۹۸ بر این امر صحه گذاشت که دنیا به قدرتهای «زنده» و قدرتهای «میرنده» تقسیم شده است. شکست تازه چین از ژاپن در جنگ ۱۸۹۵-۱۸۹۴، تحقیر شدن اسپانیا به وسیله ایالات متحده آمریکا در ستیزه کوتاه سال ۱۸۹۸ و عقبنشینی فرانسه در برابر بریتانیا در مورد حادثه فاشودا در ناحیه علیای نیل (۱۸۹۹-۱۸۹۸)، همه و همه به عنوان شواهدی بر این امر تعبیر میشدند که اصل «بقای اصلح» بر مقدرات ملتها نیز مانند انواع جانداران فرمان میراند. کشمکشهای قدرتهای بزرگ، همانند ۱۸۳۰ یا حتی ۱۸۶۰، دیگر فقط برسر مسائل اروپایی نبود، بلکه بر سر بازارها و سرزمینهایی بود که در سراسر جهان گسترش مییافت.
اما اگر سرنوشت چنین خواسته بود که ایالات متحده آمریکا و روسیه، به سبب ابعاد سرزمینها و جمعیتهای خود، در شمار قدرتهای بزرگ آینده باشند، کدامین قدرتهای دیگر همراه آنها خواهند بود؟ «نظریه سه امپراتوری جهانی» - یعنی اعتقاد رایجی که به موجب آن فقط سه (یا شاید چهار) دولت- ملت بسیار بزرگ و بسیار قدرتمند استقلال خود را حفظ خواهند کرد- ذهن و فکر بسیاری از دولتمردان امپراتوریها را به خود مشغول میداشت. وزیر مستعمرات بریتانیا، جوزف چیمبرلین، در ۱۸۹۷ ضمن سخنرانی هشداردهندهای گفت: «به گمان من، گردش زمان بر این مدار است که همه قدرتها را در دست بزرگترین امپراتوریها متمرکز کند و قلمروهای سلطنتی کوچک را- که از پیشروی باز ماندهاند- به مقام کشورهای درجه دوم و وابسته تنزل دهد...» دریاسالار تیرپیتس با پافشاری شدید از قیصر ویلهلم میخواست که به ایجاد ناوگانی بزرگ مبادرت ورزد تا آلمان بتواند یکی از «چهار قدرت بزرگ جهانی» باشد: روسیه، انگلستان، آمریکا و آلمان. در فرانسه هم، آقای دارسی هشدار میداد: «آنهایی که پیش نروند، عقب خواهد ماند و آنها که عقب بمانند زیر دست خواهند شد.» و اما در مورد قدرتهای جاافتاده قدیمی - بریتانیا، فرانسه، و اتریش - هنگری- مساله این بود که آیا خواهند توانست در برابر هماوردجوییهای تازهای که برای تغییر وضع موجود بینالمللی پدید آمده بود خود را همچنان در ردیف اول نگاه دارند یا نه. قدرتهای تازه برآمده، یعنی آلمان، ژاپن و ایتالیا نیز نگران آن بودند که آیا قادر خواهند بود پیش از آنکه خیلی دیر شود، به آنچه در برلین «آزادی سیاسی جهانی»اش مینامیدند، دست یابند یا نه.
نیازی به گفتن نیست که در سالهای پایانی قرن نوزدهم، همه مردم دنیا درگیر اندیشههایی چنین وسواسآمیز نبودند. ذکر و فکر بیشتر مردم طبعا متوجه مسائل داخلی و اجتماعی بود. بسیاریها آرزومند همیاریهای مسالمتآمیز و لیبرال مسلکانه بودند. با این حال، در میان برگزیدگان حاکم، محافل نظامی و سازمانهای امپراتوری طلب، نظر و عقیده فایقی درباره نظم جهانی وجود داشت که بر مبارزه، دگرگونی، رقابت، کاربرد زور و سازماندهی منابع ملی برای تحکیم قدرت دولت تاکید میورزید. مناطق کمتر توسعه یافته جهان به سرعت قطعه قطعه میشدند، اما این فقط آغاز ماجرا بود. هنگامی که دیگر سرزمینهای تازهای برای ضمیمه کردن باقی نماند. سر هالفرد مکیندر، از صاحبنظران در زمینه جغرافیای سیاسی، استدلال میکرد که دولتهای مدرن باید به جای توسعهطلبی در خارج از مرزهای خود، کارآیی و توسعه داخلی را هدف اصلی خویش قرار دهند. به گفته وی «بین تعمیمهای جغرافیایی بزرگتر و تعمیمهای تاریخی بزرگتر همبستگی بسیار نزدیکتری - بسیار نزدیکتر از آنچه تاکنون وجود داشته است- به وجود خواهد آمد، » بدین معنا که ابعاد سرزمین و کمیت جمعیتها فقط هنگامی به طور دقیق در موازنههای بینالمللی بازتاب خواهند یافت که این منابع به طرز مناسبی مورد بهرهبرداری قرار گیرند. از این نظر، کشوری با صدهامیلیون جمعیت روستایی وزنه مهمی به حساب نخواهد آمد. از سوی دیگر، حتی یک دولت مدرن و امروزی هم اگر به پایههای وسیع تولید صنعتی استوار نباشد، به آسانی محو خواهد شد. لئو امری، امپریالیست انگلیسی هشدار میداد: قدرتهای موفق آنهایی هستند که بزرگترین پایههای صنعتی را دارند. مردمانی که دارای قدرت صنعتی و قدرت علمی و قدرت اختراع باشند، قدرت آن را هم خواهند داشت که دیگران را شکست دهند.»
بخش عمدهای از رویدادهای بینالمللی، در طول نیم قرن بعدی، در حقیقت گویای تحقق اینگونه پیشگوییها بود. تغییرات نمایانی، چه در داخل اروپا و چه در خارج از آن، در موازنه قدرتها پدید آمد. امپراتوریهای قدیمی متلاشی شدند و امپراتوریهای جدیدی پا به عرصه وجود گذاشتند. دنیای چند قطبی ۱۸۸۵ در حدود ۱۹۴۳ جای خود را به دنیایی دو قطبی داده بود. مبارزه بینالمللی شدت گرفت و به جنگهایی منجر شد که کوچکترین شباهتی به برخوردهای محدود قرن نوزدهم اروپا نداشت. قدرت تولیدی صنعتی، همراه با دانش و تکنولوژی، به صورت یکی از مهمترین مولفههای نیرومند ملی درآمد. دگرگونیهایی که سهمبندی بینالمللی تولیدات کارخانهای پدید آمده بود، در سهمبندی بینالمللی قدرت نظامی و نفوذ سیاسی نیز بازتاب مییافت. شخصیتها هنوز نقش مهمی داشتند- در قرن لنین، هیتلر و استالین چه کسی میتواند منکر این امر باشد؟- ولی اگر چنین شخصیتهایی میتوانستند سیاستساز باشند، فقط بدان علت بود که میتوانستند نیروهای تولیدی یک دولت بزرگ را از نو سازمان دهند و در اختیار خود بگیرند و چنانکه سرنوشت خود نازیهای آلمان آشکار ساخت، آزمون قدرت جهانی از طریق جنگ برای هر کشوری که فاقد استحکام صنعتی- فنی لازم و بنابراین فاقد جنگافزارهای نظامی مورد نیاز برای تحقق جاهطلبیهای رهبرانش میبود، سخت خطرناک و غیرعاقلانه از آب در میآمد.
ارسال نظر