بلیت شماره 1005

من اهل یکی از شهرهای شمالی هندوستان هستم. چند سال پیش از این در روستای ما گاردن- پارتی بزرگی برپا شد. جای این گاردن پارتی محوطه یک باشگاه بود و آن را چنان با پرچم‌ها و چراغ‌های‌ رنگین زینت داده بودند که آدم حظ می‌کرد. از تمام ده‌های نزدیک سیل جمعیت به طرف این گاردن-پارتی روی آورده و چنان بازار گاردن پارتی گرفته بود که تنها از فروش بلیت دم در، هر روز ۵۰۰ روپیه درآمد داشتند. گذشته از این تفریح‌های دیگر مانند خیمه شب‌بازی و نمایش و جستن از میان‌ حلقه آتشین و بخت‌آزمایی و تیراندازی بود که اتفاقا امکان داشت در برابر پرداخت یک «آنه» آدم صاحب‌ صد روپیه شود که درآمد آنها برای صاحب کار سر به فلک می‌زد.

یک گوشه این گاردن پارتی مخصوصا مورد توجه همه قرار گرفته بود و این غرفه بخت‌آزمایی‌ کلانی بود که آدم با پرداخت هشت آنه ممکن بود چیزهای خوبی از قبیل چرخ خیاطی و دوربین عکاسی‌ گرفته تا یک غلتک جاده صاف‌کن ببرد. یک روز عصر بلیت شماره ۱۰۰۵ را که می کشیدند ناگهان‌ اطلاع یافتم که من مالک بدون مدعی یک جاده صاف‌کن گنده شده‌ام. مردم مثل مور و ملخ دور من گرد آمدند درست مثل اینکه من خودم یک حیوان عجیب و غریبی بودم که به تماشای من آمده بودند. یکی‌ می‌گفت: «فکرش را بکن آدم یک ماشین جاده صاف‌کن داشته باشد چقدر خوب است.»

این‌جاده صاف‌کن از آن چیزهایی نبود که آدم بتواند به مجرد اینکه قرعه به نامش افتاد آن را بردارد و به خانه‌اش ببرد. من از مدیر گاردن پارتی کمک خواستم که مرا در بردن آن ماشین بزرگ یاری‌ کند. او تنها توجه مرا به اخطاری که به دیوار آویزان بود جلب کرد. در این آگهی نوشته بود که برندگان‌ جوایز باید بدون درنگ کالاها را از محوطه بیرون ببرند. به هرحال آنها ناچار بودند که در مورد ماشین‌ من استثنا قائل شوند. این بود که موافقت کردند که تا آخرین روز گاردن پارتی جاده صاف‌کن من‌ توی زمین باشگاه بماند تا بعد آن را جابه جا کنم و ببرم. ضمنا از صاحب گاردن پارتی خواهش کردم که‌ راننده‌ای به من بشناساند تا آن ماشین را از آنجا حرکت بدهم. او گفت شوفری که آن را به اینجا آورده‌ صد روپیه مزد و روزی هم پنج روپیه فوق‌العاده گرفته و رفته. من هم چاره‌ای نداشتم و پیش خودم گفتم‌ اگر کسی پیدا نشود که آن را تکان بدهد ناچار همانجا که هست ولش خواهم کرد.

گفتم شاید بشود آن را به شهرداری فروخت. اما دوستانم که شنیده بودند یک جاده صاف‌کن‌ در بخت‌آزمایی نصیب من شده ریختند سرم و حالا تبریک نگو کی بگو. اما هیچ‌کس نمی‌دانست که‌ قیمت آن چقدر است همین قدر می‌دانستند که کلی می‌ارزد. یکی از آنها که خیلی هم به وضعیت خوش‌بین‌ بود می‌گفت، «تو عجب آدمی هستی؟ اگر بخواهی آن را به قیمت آهن‌پاره هم بفروشی کلی پول گیرت‌ خواهد آمد.»

از آن روز به بعد من هر روز می‌رفتم به باشگاه و سری به ماشینم می‌زدم. از شما چه پنهان که خیلی دوستش‌ می‌داشتم. از آنجا که از برنج و ورشو ساخته شده بود و برق می‌زد خیلی خوشم می‌آمد. مدت‌ها نزدیکش‌ می‌ایستادم و با مهربانی دست رویش می‌کشیدم و نازش می‌‌کردم و به خانه برمی گشتم. دلم می‌خواست گاردن- پارتی تمام بشود و من آن را از آنجا ببرم و از آن بیچارگی که داشتم می‌گفتم شاید پس از این همه زحمت‌ از فروش این‌جاده صاف‌کن به نوایی برسیم. آدم چقدر بعضی وقت‌ها احمق می‌شود. من ابدا خیالش را هم نمی‌کردم که ممکن است نقشه‌هایم نقش برآب بشود.

تازه اول زحمت بود. هنگامی که گاردن‌پارتی به هم خورد نامه‌ای از شهرداری رسید که باید جاده صاف‌کن را حرکت بدهم. روز دیگر که به آنجا رفتم دیدم خیلی خلوت است. گاردن پارتی از هم پاشیده بود و از آن همه جاروجنجال چیزی به جز همان جاده صاف‌کن در آن حوالی نبود روی زمین‌ همه جا کاغذپاره و آشغال ریخته بود و در میان آنها ماشین جاده صاف‌کن مثل سد سکندر ایستاده بود. چند روزی ماشین را همانجا که بود ولش کردم. چون که واقعا نمی‌دانستم چه به سرش بیاورم. در این میان نامه دیگری از شهرداری رسید که باید بی‌درنگ جاده صاف‌کن را از آنجا حرکت بدهم،‌ زیرا در غیر این صورت باید اجاره آن را بپردازم. من پس از فکر زیاد راضی شدم که کرایه زمین را از قرار ماهی ده روپیه بپردازم و از این بابت پول سه ماه را نقدا گرفتند. شما را به خدا بدبختی را ببینید.

خانه‌ای را که من و زنم در آن منزل داشتیم ماهی چهار روپیه کرایه‌اش بود اما من باید ماهی‌ ده روپیه کرایه یک وجب جا برای جاده صاف‌کن بدهم. در اثر این هزینه اضافی وضع مالی من خیلی‌ خراب شد. این بود که ناچار شدم یکی دو تا تکه از جواهرهای زنم را گرو بگذارم. و هر روز که زنم‌ می‌پرسید راجع به این ماشین لعنتی چه کردی من جوابی نداشتم بدهم.

ناچار از روستا به شهر رفتم و پیشنهاد فروش جاده صاف‌کن را نزد همه کس بردم. یکی گفت‌ شاید «باشگاه جهان» طالب و خریدار چنین ماشینی باشد. من دوان دوان نزد دبیر این باشگاه رفتم‌ لبخندی زد و گفت که به هیچ وجه چنان ماشینی به درد او نمی‌خورد. من شیر شدم و گفتم: اگر شما خریدار باشید حاضرم که آن را به بهای کمی به شما بفروشم. آخر شما زمین تنیس دارید و باید هر بامداد آن را با غلتک‌ صاف کنید». اما هرچه از این گونه سخنان می‌گفتم او به ریش من می‌خندید و مسخره‌ام می‌کرد.

دیگری پیشنهاد کرد: «خوبست بروی پیش شهردار و کالای خود را عرضه بداری. او تنها کسی است که ممکن است خریدار آن باشد و بدرد شهرداری او بخورد». من خسته و آشفته به شهرداری‌ رفتم. به آنجا که رسیدم با ادب تمام تکمه‌های کتم را انداختم و با گردن کج داخل اتاق شهردار شدم. دیگر حاضر بودم که جاده صاف‌کن خود را به بهای بسیار کمی بفروشم و در اختیار شهرداریش بگذارم. همین که برابر شهردار رسیدم سینه‌ام را صاف کردم و شرح مهیجی درباره وظایف مقدس شهرداری‌ و مسوولیت آقای شهردار و اهمیت جاده صاف‌کن در امور ساختمانی ایراد کردم اما به زودی دانستم که‌ آهن سرد کوفتن است و شهردار به هیچ وجه حاضر به خرید این ماشین نیست.

بس که این ماشین در زمین‌های باشگاه مانده بود بنده دیگر ورشکست شده بودم همه‌اش چشم‌ به راه این بودم که پول کلانی به دست بیاورم و قرض و قوله‌هایم را بپردازم و کمی بارم سبک بشود.

اما در این میان، اشکال تازه‌ای پیش آمد و آن این بود که نامه‌ای از شهرداری رسید که باید هر جوری‌ شده جاده صاف‌کن را در عرض ۲۴ ساعت از آنجا حرکت بدهم چون که می‌خواستند در آنجا نمایشگاه‌ چارپایان برقرار سازند. من هر قدر کوشیدم که این ماشین را از سر وا کنم دیدم که هیچ‌کس در آن‌ حوالی نیست که از راندن جاده صاف‌کن اطلاعی داشته باشد. دیگر شوفر اتوبوس و راننده واگنی‌ نمانده بود که من دست به دامن او نشوم، اما هرچه جستم کمتر یافتم.

در این میان که شهرداری به من فشار می‌آورد رفتم نزد پیش‌نماز معبد و از او کمک خواستم. قرار شد که فیلی را که در خدمت معبد به کار گماشته می‌شد به عاریت به من بدهد تا به کمک آن حیوان ماشین جاده صاف‌کن را جابه‌جا کنم. از این گذشته پنجاه نفر هم باربر به کار گرفتم که ماشین را هول بدهند. البته‌ اینها مزد می‌خواستند. باربرها روزی هشت آنه می‌گرفتند. روزی هفت روپیه هم خرج فیل بود. باید خورد و خوراکش را هم می‌دادم. خیال داشتم با این دم و دستگاه ماشین را حرکت بدهم و بیاورم در زمین یکی از رفقا که اتفاقا بی‌مصرف افتاده بود و اگر من چند ماهی ماشین را آنجا می‌گذاشتم به‌کسی‌ زیانی نمی‌رسید تا سر فرصت برایش یک مشتری پیدا کنم.

غیر از فیل پنجاه تا باربر یک شوفر بیکار هم اجیر کردم که هنگامی که فیل و باربران ماشین را حرکت می‌دهند او هم برود پشت رل بنشیند و فرمان را بچرخاند که صاف برود و به کسی آسیب نرساند. اما باید بگویم که این شوفر که آقای یوسف خان نام داشت هیچ سررشته‌ای از جاده صاف‌کن نداشت. آنروز که شروع به حرکت دادن جاده صاف‌کن کردیم روز خوبی بود. فیل را با طناب‌های جاندار و کلفت به جاده صاف‌کن بستیم. باربرها هم پشت ماشین را زور می‌دادند. آقای یوسف خان هم آن بالا نشسته بود و رل آن را می‌چرخاند. گروه انبوهی هم از همه جور آدم با شادی تمام ناظر جریان بودند. جاده صاف‌کن شروع بحرکت کرد. این بهترین ساعات زندگانی من بود.

اما پس از آنکه از زمین باشگاه بیرون آمدیم جاده صاف‌کن طور عجیب و غریبی حرکت می‌کرد. به عوض اینکه صاف و سر راست جلو برود، شروع کرد به چپ اندر قیچی رفتن و تلوتلو خوردند. فیل آن‌ را از یک‌طرف می‌کشید و یوسف رل آن را در طرف دیگر می‌چرخاند بدون اینکه اصلا به راه رفتن فیل‌ اهمیت بدهد. باربرهای خوش‌انصاف هم به عوض اینکه آن را هول بدهند هر کدامشان به آن آویزان‌ شده بودند و برای خودشان سواری می‌کردند. نتیجه این جنگولک بازی این شد که فیل جاده صاف‌کن‌ را برداشت و تاخت کرد و برد و زد به دیوار خانه شخصی و نصف دیوار خانه او را خرد و خاکشیر کرد. جمعیتی که دنبال ما به‌راه افتاده بود از دیدن این منظره فریاد شادی بلند کرد. فیل که دیگر از این‌ حرکت جمعیت به خشم آمده بود، فریادی برکشید طناب‌ها را پاره کرد و چندین لگد دیگر به باقیمانده خرابه‌های دیوار زد و رفت. از فرار فیل جمعیت به خروش آمد و همه حتی آن پنجاه نفر باربری که از من مزد گرفته بودند پا به فرار گذاشتند. در این معرکه سیلی جانانه‌ای به گوشم خورد و برق از چشمانم‌ پرید. این کشیده از طرف صاحب دیواری بود که خراب شده بود. پاسبان دخالت کرد و مرا به گوشه‌ای‌ پرت کردند. چه دردسر بدهم تا آمدم به خودم بجنبم دیدم قوزهای زیر بر قوز اصلی اضافه شده: اول‌ چند متر از دیوار خراب شده که باید تعمیر کنم. دوم مزد پنجاه باربر کار ناکرده و فراری را نقدا بپردازم. سوم مبلغی مزد دست آقای یوسف خان که دیوار مردم را خراب کرده است، بدهم. چهارم‌ هزینه دوا برای زخم زانوی فیل معبد. (چون که دیدم اگر قرار شود به پیش‌نماز معبد بگویم که‌ من فیل تو را اجیر نکرده بودم که دیوار مردم را با لگد خرد کند کار به جاهای باریک‌تر می‌کشید). پنجم‌ که از همه دردناک‌تر بود همانا دوباره حرکت دادن جاده صاف‌کن بود از سر راه مردم.

من به هیچ وجه در خود توانایی پرداخت این هزینه سنگین و کمرشکن را نداشتم. به خانه که رسیدم‌ دیدم زنم پیشاپیش از قضایا با خبر شده. من هم قضایا را از سر تا ته برایش تعریف کردم. زنم که خیال کرده‌ بود دارم زمینه را برای گرو گذاشتن یک تکه دیگر از جواهرهای او فراهم می‌آورم خلقش تنگ شد و گریه‌کنان گفت که می‌خواهد برود خانه پدرش. راستی دیگر بیچاره شده بودم. از آن پس مردم هر کجا در کوچه مرا می‌دیدند به‌من می‌خندیدند. دلم می‌خواست فرار بکنم بروم و سر به کوه بگذارم. تصمیم گرفتم که زنم را بفرستم خانه پدرش. اصلا خودم هم نمی‌دانستم چه کار می‌کنم. آخرش تصمیم گرفتم که طلبکاران را گذاشته و فرار کنم.

به قلم : نارایان، نویسنده هندی

ترجمه: روزبه چوبک

منبع: مجله یغما، مرداد ۱۳۳۳، شماره ۷۳