تاریخ شفاهی- گفتوگو با دکتر محمد مهدی بهکیش
از «مشهد» تا «وسترن اونتاریو»
علیرضا بهداد
گفتوگویی که برای این هفته انتخاب شده دارای خاصیتی تحلیلی است. خواننده علاوه بر اینکه با دورهای از تاریخ معاصر همراه میشود تحلیلهایی را درباره چرایی وقوع اتفاقات رخ داده میخواند و علاوه بر شناخت برخی تجربههای مدیریتی و نحوه تصمیمگیریها و تصمیمسازیها، برخی اتفاقات تاریخی را از زاویه دیگر نیز دنبال میکند.
عکس: آکو سالمی
علیرضا بهداد
گفتوگویی که برای این هفته انتخاب شده دارای خاصیتی تحلیلی است. خواننده علاوه بر اینکه با دورهای از تاریخ معاصر همراه میشود تحلیلهایی را درباره چرایی وقوع اتفاقات رخ داده میخواند و علاوه بر شناخت برخی تجربههای مدیریتی و نحوه تصمیمگیریها و تصمیمسازیها، برخی اتفاقات تاریخی را از زاویه دیگر نیز دنبال میکند. دکترمحمدمهدی بهکیش، یکی از اقتصاددانان برجسته کشور است که در دولت اول هاشمی رفسنجانی به وزارت معادن و فلزات رفت و اولین مدیر شرکت تازه تاسیس آلومینیوم المهدی شد و علاوه بر آن به حسین محلوجی، وزیر وقت معادن و فلزات، مشاورههای اقتصادی میداد.
گفتوگو با دکتر بهکیش طی سه جلسه در تابستان گذشته برگزار شد. در این سه جلسه و روزهای بعد از آن، ایشان یار و همراه «طرح تدوین تاریخ شفاهی بخش صنعت و معدن ایران» بودند و همواره بهعنوان مشاوری کار بلد و صاحبنظر، ما را در تدوین این اثر یاری دادند. یکی از مهمترین دغدغهها این بود که مصاحبههای صورت گرفته صرفا به سمت ذکر خاطرات برود و در آن مصاحبهشونده به همراه بیان خاطرات، به تحلیلی از آن خاطرات نپردازد که این دغدغه در گفتوگو با دکتر بهکیش برطرف شد.
بهکیش در این گفتوگوی چهار قسمتی شرح میدهد چگونه اقتصاددان شد؟ چرا به اتاق بازرگانی رفت؟ و به چه سبب مدیرعاملی المهدی را بر عهده گرفت؟ روایت جزئیات حضور مهدی التاجر، میلیاردر ایرانی- بحرینی به همراه تحلیل حضور وی به عنوان یک مدل از سرمایهگذاری خارجی پس از انقلاب مهمترین بخش گفتوگو با او است که در روزهای آینده منتشر میشود.
***
آقای دکتر میخواهم ابتدا از خودتان شروع کنید، شاید برای کسانی که این گفتوگو را مطالعه میکنند مهم باشد که بدانند شما چطور از دوران کودکی خودتان را پلهپله تا به امروز رساندید. از کودکی خودتان برای ما تعریف کنید.
من در سال ۱۳۲۳ در مشهد به دنیا آمدم و الان ۶۸ ساله ام. فرزند اول خانواده هستم و هشت خواهر و برادر داشتم. سال ۱۳۴۱ تصمیم داشتم به دانشکده فنی دانشگاه تهران بروم و در رشته مهندسی تحصیل کنم که قبول نشدم، ولی در رشته زبان انگلیسی در مشهد قبول شدم که چند ماهی به دانشکده رفتم ولی ادامه ندادم. سال بعد در دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم و در آن زمان هم فقط یک سال از طرف خانواده به من کمک مالی شد و بقیه سالها خودم مخارجم را تامین کردم و لیسانس گرفتم.
با توجه به اینکه شما از قشر کمدرآمد جامعه بودید و خانواده پرجمعیتی هم داشتید میخواهم بدانم چه چیزی در آن فضا باعث شد که شما به سمت تحصیلات عالیه گرایش پیدا کنید؟ با توجه به اینکه مدرک دیپلم در آن زمان مانند لیسانس زمان ما بود.
سوال جالبی است. پدر من در خانوادهای بزرگ شده بود که همگی تحصیلکرده بودند و از نظر مالی نسبتا وضعیت خوبی داشتند. فقط پدرم به دلایل مختلف از این مقوله عقب افتاده بود. در نتیجه وقتی به خانواده پدر نگاه میکردم به این نتیجه میرسیدم که باید وسیله رشد خودم را فراهم آورم و تنها راه، تحصیل بود. بعد از اخذ مدرک لیسانس در رشته اقتصاد از دانشگاه تهران در سال ۱۳۴۶، در کنکور فوقلیسانس در رشته اقتصادسنجی قبول شدم. البته آن زمان رشته اقتصاد بخشی در دانشکده حقوق بود؛ یعنی دانشکده حقوق، علوم سیاسی و اقتصادی. در دوره لیسانس، دو سال دروس عمومی داشتیم و بعد دو سال آخر به سه گرایش قضایی، سیاسی واقتصادی تقسیم میشدیم.
از استادانتان هم نام ببرید.
آقایان دکتر قدیری، دکتر زند حقیقی، دکتر مشکات در اقتصاد و دکتر افشار رییس دانشکده بودند. خاطرات بسیار خوبی از مرحوم دکتر پیرنیا دارم چون من علاوه بر اینکه دانشجوی ایشان بودم با ایشان کار هم میکردم. خاطرات خوبی از آقای دکتر هوشنگ ساعدلو دارم چون اقتصاد کشاورزی را در تئوری و عمل با ایشان کار کردم. آن زمان دانشکده حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی استادان بسیار معروف و خوبی داشت. دکتر حسن امامی که امام جمعه تهران بود آنجا تدریس میکرد. معروفترین کتاب حقوق مدنی را در شش جلد ایشان نوشتهاند که هنوز هم در برخی دانشگاهها تدریس میشود. به دلیل اینکه پدر ایشان قبلا امام جمعه تهران بود، امام جمعه هم شد. یکی از استادان خوبمان دکتر ناصر پاکدامن اقتصاد تدریس میکرد. در زمان دانشجویی من، جو دانشگاهها چپ بود به خصوص اگر مقداری جهت گیری راستگرایانه داشتیم دانشجویان به ما متحجر میگفتند یعنی روشنفکری به این بود که برچسب چپ داشته باشی. اما من در وادی چپ نیفتادم بنابراین بچههای آن موقع اکثرا در این وادی بودند و استادان هم یا واقعا به این مسائل معتقد بودند یا برای اینکه با فضا همراه باشند تظاهر به چپگرایی میکردند. به نظرم این امر حاصل نفوذ حزب توده و همسایگی کشور با اتحاد جماهیر شوروی بود و البته انباشت سرمایه و ثروت در دست کسانی که با حکومتها قرابت داشتند. نفوذ معنوی حزب توده گسترده بود. حزب توده از نظر تعداد و عده خیلی زیاد نبودند. در تاریخ هم دیدهایم که چه اتفاقاتی افتاده است ولی در جو روشنفکری جامعه و دانشکدهها نفوذ بسیاری داشتند. آخرین عامل هم فقدان راههای مدنی اعتراض بود. زمانی که مردم نتوانند اعتراض خود را به صورت مسالمتآمیز بیان کنند راه برای توسل به گروههای زیرزمینی که توان سازماندهی دارند باز میشود.
عوام طرفدار آنها نبودند؟
مهم نخبهها بودند که بیشتر گرایش چپ داشتند. البته در بین تشکیلات کارگری هم به دلیل نبود امکان اعتراض مدنی گرایشهای چپ دیده میشد. به عبارت دیگر چپها همیشه از این گونه امکانات استفاده کردهاند. چیزی هم که در زمان انقلاب در حال اتفاق افتادن بود نفوذ چپها و کمکشان در سازماندهی بود. این جالب است که چطور چپها توانسته بودند چنین جوی را حاکم کنند. من در سال ۱۳۴۲ مقارن سال ۱۹۶۳ یعنی ۱۵ سال بعد از جنگ جهانی دوم به دانشکده اقتصاد رفتم. آن زمان اوج قدرت اتحاد جماهیر شوروی بود که به یک بلوک بزرگ تبدیل شده بود. دهه ۶۰ میلادی دهه اول جنگ سرد بین آمریکا و شوروی بود و طبیعی است که دو قدرت در فضا و جنگ ستارگان با هم رقابت میکردند و کسی از پشت پردههای آهنین شوروی اطلاع نداشت که چه اتفاق فاجعهباری در آنجا در حال وقوع است و همه جوانها فکر میکردند پشت دیوارهای اتحاد جماهیر شوروی بهشت و گلستان است. ولی وقتی دیوارها در سال ۱۹۹۱ فرو ریخت واقعیت نمایان شد و من جزو اولین کسانی بودم که تمام آن جمهوریهای آزاد شده را گشتم و فاجعه را با چشم خود دیدم. به هر حال جو چپ در ایران ادامه داشت تا اینکه کمکم در دهه ۵۰ شمسی شرایط در ایران شروع به تغییر کرد. پول نفت و امکانات مالی زیاد و البته نرخ ارزان ارز در آن دهه موجب رفت و آمد خانوارهای متوسط به غرب شد و مردم اروپا را دیدند و از زیر بمباران تبلیغات کور چپها مقداری خارج شدند.
آشنایی با خانواده دکتر شریعتی
آن زمان تحت تاثیر دکتر شریعتی نبودید؟
من دکتر شریعتی را از مشهد میشناختم. چون با خانواده ایشان بخصوص با خانواده همسر ایشان خیلی نزدیک بودم و برادر همسر ایشان به نام احمد همکلاسی و دوست من بود و منازلمان نزدیک به هم. پدر آقای دکتر شریعتی هم در مشهد معلم فقه من بودند.
ورود من به دانشکده همزمان بود با دورانی که دکتر شریعتی بر ذهن جوانها به تدریج اثرگذار میشد. شاید بشود این امر را مقایسه کرد با زمان انقلاب که گروه آقای مهندس بازرگان توانستند تحصیل کردهها را به دنبال خودشان بکشانند و در دهه ۱۳۴۰ هم دکتر شریعتی دانشجوها را به دنبال خودش میکشاند و علتش هم اعتماد به تحصیلکردههاست. یعنی جوانهای تحصیلکرده به افراد همتیپ خودشان اعتماد میکنند و وقتی دکتر شریعتی صحبت میکرد مانند این بود که جوانها خودشان را در آینه میدیدند. یک نفر با ریشه مذهبی که به غرب رفته و با استادان بزرگ صحبت کرده و درس خوانده و گرایش نسبی چپ هم دارد پس بنابراین راهی که نشان میدهد نباید راه اشتباهی باشد به خصوص که ایشان سخنوری قوی نیز بود. به علاوه هنوز بسیاری از جوانها به آن بلوغ هم نرسیده بودند که بتوانند گفتهها را با دقت تحلیل کنند. پدیده دکتر شریعتی در آن زمان برایم جالب بودد ولی جذب کننده نبود. البته هر چه در مسیر زمان جلوتر آمدیم به بلوغ بیشتری رسیدیم. جامعه به طور طبیعی رشد میکند و رشد فرهنگی اهمیت زیادی دارد. در دانشکده اقتصاد افراد غیرسیاسی هم زیاد بودند کسانی که فقط به فکر زندگی روزمره بودند.
حضور در سپاه دانش
بعد از اینکه لیسانس گرفتم همانگونه که گفتم برای فوق لیسانس اقتصادسنجی قبول شدم ولی برای اولین بار در ایران در حالی که ما دانشجوی فوق لیسانس شده بودیم ما را به خدمت سربازی بردند. اولین گروه افسر سپاه دانش شدیم که قرار بود ۳۰ تا ۴۰ روستا در اختیار هر یک از ما باشد و ما سپاهیان دانش دیپلمه را که معلم روستا شده بودند اداره کنیم. همزمان با دوره آموزش سربازی من در نیمه دوم سال ۱۳۴۶، یونسکو در ایران یک طرح به نام «سوادآموزی حرفهای» اجرا میکرد. این طرح به این صورت بود که به جای اینکه به بزرگسالان فقط سواد خواندن و نوشتن آموزش بدهند سواد را از دریچه حرفهشان به آنها آموزش میدادند. مثلا کسی که حرفه کفاشی داشت وقتی یک کتاب برای خواندن و یاد گرفتن به او میدادند درباره کفاشی بحث میکرد. یا کسی که خیاط بود در مورد حرفه خیاطی آموزش میدید و فرض بر این بود که چون مطابق با حرفهاش آموزش داده میشود انگیزهاش بیشتر خواهد بود، چون هم حرفهاش بهبود پیدا میکند و هم باسواد میشود. این طرح قرار بود در ۱۲ کشور از جمله ایران آزمایش شود. در ایران در دو مرکز اصفهان (به عنوان محیط صنعتی) و دزفول (به عنوان محیط کشاورزی) به آزمایش گذاشته شد و طرح زیر نظر وزارت آموزش و پرورش بود. ما هم که وارد سپاه دانش شدیم به صورت طبیعی زیر نظر وزارت آموزش و پرورش آن زمان قرار میگرفتیم. طرح یونسکو نیاز داشت که پروژه مورد ارزیابی قرار گیرد در نتیجه به دنبال گروهی بودند که بتواند در امر ارزیابی به کارشناسان خارجی طرح کمک کند در نتیجه وزارت آموزش و پرورش آن زمان از دانشگاه تهران خواسته بود که فردی را به آنها معرفی کند که به اصفهان و دزفول برود و در طرح کمکشان باشند. این نامه به دست مرحوم دکتر پیرنیا رسیده بود و ایشان هم من را معرفی کردند. به هر حال یک روز در حال فراگیری دوره آموزشی در پادگانی در آخر خیابان شهدا (ژاله سابق) بودم که خبر دادند معاون وزیر آموزش و پرورش (مرحوم دکتر بیرجندی) میخواهد من را ببیند.
وقتی مراجعه کردم به من گفتند دکتر پیرنیا مرا معرفی کرده و از من خواستند بقیه خدمتم را به اصفهان بروم و به جای اینکه آموزش در روستاها را ساماندهی کنم به دفتر طرح یونسکو در اصفهان معرفی شوم و مسوول ایرانی ارزیابی این طرح باشم. من هم چون پیشنهاد خوبی بود قبول کردم. اتفاقا در پایان دوره آموزشی افسری سپاه دانش در بین ۲۰۰ نفر شاگرد اول شدم و میتوانستم در تهران بمانم ولی به قولی که داده بودم عمل کردم.
دوره فوق لیسانس را شروع کرده بودید؟
کارت دانشجویی را گرفته بودم ولی هنوز سر کلاس نرفته بودم. اگر مسیر طبیعی را انتخاب میکردم به دلیل شاگرد اولی میتوانستم خدمت در منطقه تهران را انتخاب کنم و ضمنا درسم را نیز ادامه دهم اما ریسک کردم و به اصفهان رفتم. چون آن کار برایم جذابیت بیشتری داشت و فکر میکردم شاید از این راه بتوانم خودم را به خارج از کشور برای ادامه تحصیل برسانم. ضمنا کار در یونسکو به زبان انگلیسی بود و این امر خود جذابیت بیشتری ایجاد میکرد.
پس از آن موقع به فکر رفتن به خارج بودید.
بله. همینطور است. به دنبال راهی برای ادامه تحصیل در خارج بودم.
مایل بودید به غرب بروید یا شرق؟
میخواستم به غرب بروم. گرایشی به کشورهای شرقی نداشتم. به هر حال به یونسکو رفتم و یک سال دوره سربازیام را آنجا کار کردم. هر بخش در طرح یونسکو یک مسوول خارجی و یک مسوول ایرانی داشت. من در دپارتمان ارزشیابی مشغول کار شدم که ابتدا یک آمریکایی سرپرست خارجی آن بخش بود و بعد یک نفر از چکسلواکی جایگزین او شد که یک استاد روانشناس بود و من هم مسوول ایرانی بخش ارزشیابی اصفهان بودم. با اینکه خیلی جوان بودم خوب توانستم کار کنم و ارزیابی کار که به یونسکو در پاریس منعکس شد توانست نظرشان را جلب کند و در ارزیابی بین ۱۲ کشور مورد آزمایش، کشور ایران رتبه اول را به دست آورد. بعد از پایان دوره خدمت سربازی میخواستم به تهران برگردم، اما از من دعوت شد که یک سال دیگر در اصفهان بمانم و من تصمیم گرفتم یک سال دیگر را بمانم هرچند نمیتوانستم درسم را ادامه بدهم و از نظر اشتغال هم به تهران برنمیگشتم.
آن زمان درآمدتان چطور بود؟
در دوره سربازی که حقوق افسری را میگرفتم و در یک سال بعد پیشنهاد حقوقی خوبی داشتم. ولی من تنها برای حقوق حاضر به ادامه کار نبودم و بنابراین به آنها پیشنهاد کردم در صورتی یک سال دیگر را میمانم که به من بورسیه یک ساله تعلق بگیرد و آنها به پاریس رفتند و توافق یونسکوی پاریس را گرفتند. یک سال دیگر در اصفهان ماندم و کار کردم و پروژه هم خیلی خوب پیش رفت. یکسری مشاور از دانشگاه شیراز و دانشگاه تهران گرفتم و از نظر علمی دپارتمان را تجهیز کردم و کار را انجام دادم و یونسکو هم به قولش عمل کرد.
آشنایی با دنیای غرب
من دانشگاه وسترن اونتاریو در کانادا را انتخاب کردم و در سال ۱۳۴۹ به کانادا رفتم به ترتیبی که توانستم فوقلیسانس بگیرم و در سال ۱۳۵۱ به ایران برگردم. با مدرکی که از دانشگاه معتبر کانادا گرفته بودم میتوانستم وارد بانک مرکزی یا یکی از بانکهای کشور شوم. ولی مرحوم دکتر امیر بیرجندی که در آن زمان معاون وزیر و سرپرست پروژه یونسکو بود یک دانشسرای عالی سپاه دانش در مامازن در جاده خراسان تاسیس کرده بود تا اعضای سپاه دانش بتوانند در آن دانشکده لیسانس و فوق لیسانس بگیرند. از من خواست به آنجا بروم. از نظر تعهدی که احساس میکردم و به خصوص وقتی دکتر بیرجندی از من خواست با ایشان کار کنم و به من گفت اگر کمک کنی این دانشسرا به دانشگاه تبدیل شود به تو بورس میدهم، پیشنهاد را قبول کردم و در عرض دو سال این کار را با کمک دیگران انجام دادیم و دانشسرا را به دانشگاه تبدیل کردیم که دانشگاه ابوریحان به وجود آمد. ایشان هم به قول خود وفا کردند و من با بورسی که برای دکترا گرفتم در سال ۱۳۵۳ به آمریکا رفتم.
آن دانشگاه هنوز هم در مامازن هست؟
دانشگاه ابوریحان بعد از انقلاب تفکیک و ادغام شد. بخش کشاورزی جزو دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران شد. یک دانشکده مکاتبهای داشتیم که بعد به همراه دانشگاه آزاد قبل از انقلاب و مدرسه عالی دختران و مدرسه عالی ترجمه و مدرسه عالی بازرگانی و... همگی دانشگاه علامه طباطبایی را به وجود آوردند.
الان در مامازن چیزی باقی مانده؟
فقط بخش کشاورزی در آنجا باقی است که به دانشکده کشاورزی در کرج وابسته است. خلاصه در حالی که عضو هیات علمی (مربی) دانشگاه ابوریحان بودم با بورس آن دانشگاه از طریق وزارت علوم آن زمان به آمریکا رفتم و دکترا در اقتصاد با تخصص اقتصادسنجی و توسعه نیروی انسانی گرفتم. من از یک خانواده بیپول شروع کردم و البته شانس هم آوردم.
پس شانس در موفقیت شما موثر بوده؟
قطعا موثر بوده و این را رد نمیکنم منتها تنها کاری که من کردم این بود که از موقعیتهایی که برایم پیش آمد درست استفاده کردم و از شرایطی که خیلیها استفاده نمیکردند درست بهرهبرداری کردم. بخشی که به من مربوط بود ریسکهای بزرگی بود که برداشتم و کار زیادی کردم، ولی آنچه اتفاق افتاد همانند حرکت در حاشیه ۵ درصد بود که تبدیل به ۱۰۰ درصد شد.
چرا چپ زده نشدم
سوالی که اینجا پیش میآید این است که چطور شد که با توجه به شرایط چپ آن زمان شما به دام آنها نیفتادید و خودتان را از دسترسشان دور نگه داشتید؟ با توجه به اینکه خیلی از همدورههای شما مسیرهای دیگری را انتخاب کردند.
اصولا در اغلب موارد پدر در زندگی پسرها الگو است و من سعی کردم از وضع ایشان درس بیاموزم. ایشان در خانواده خوبی بزرگ شده بود و بقیه اعضای خانوادهاش هم از نظر مالی و اجتماعی در سطح خوبی بودند ولی پدر من بسیار پرخاشگر بود. ایشان در زمان جوانی نماینده دانشجویان دانشکده افسری بود و زمانی که محمدرضا شاه (ولیعهد آن زمان) به بازدید دانشکده افسری میرود پدرم به قدری پرخاشگری کرد، که او را از دانشکده افسری اخراج کردند و بعد به اوضاع بدی دچار میشود و این اخلاق را تا آخر عمر با خود داشت. این پرخاشگری با بالا رفتن سن بیشتر هم شد. پرخاشگری و فقر این اثر را روی من داشت که اگر بخواهم زندگی معقولی داشته باشم باید رفتار معقولی همخوان با جامعه مدرن داشته باشم و سلسلهمراتب پیشرفت را طی کنم. منتها شرایط خانواده ما روی خواهر و برادرهایم اثر عکس داشت و آنان را با روحیههای پاک و عاشق خدمت به مردم ولی به همان راه پرخاشگری از نوع سیاسی کشاند. ولی من راه دیگر را انتخاب کردم و سعی کردم خود را به ابزار علم مجهز کنم و تلاش برای پیشرفت را که به نوعی از خانواده پدرم به ارث بردهام بستر حرکتهای آتی قرار دهم.
در خانواده ما کتاب خیلی گردش داشت. بنابراین معتقد بودم که از راه مبارزات سیاسی بدون اینکه به ابزار علمی مجهز باشم نمیتوانم رشد کنم و تاثیرگذار هم باشم و در نتیجه نه در دانشکده در دام گروههای چپ افتادم و نه خانواده توانست من را به راه خود بکشد، هرچند من هم حریف آنها نشدم و نتوانستم آنها را عوض کنم. بنابراین با توجه به افکاری که داشتم محلهایی را که جنبه علمی یا بینالمللی داشت برای کار انتخاب میکردم. مثلا کاری که برای یونسکو انجام میدادم یک ساختار جاافتاده استخدامی نداشت. استانداردهای رایج را رها کردم و به سمت کاری رفتم که مرا به جامعه بینالملل وصل میکرد، هرچند دولت ایران یا خود یونسکو میتوانست شش ماه بعد آن پروژه را تعطیل کند. به هر حال در وادی چپها نیفتادم. وقتی به کانادا رفتم و زندگی در آن دیار را دیدم، این حس تقویت شد. البته در اصفهان هم با توجه به اینکه در یک فضای خارجی کار میکردم راه تعامل با آنان را فرامیگرفتم. قبل از آن کار کردن در موسسه تحقیقات اقتصادی دانشگاه تهران مرا با برخورد علمی به مسایل اقتصادی آشنا کرده بود. اکثر استادان ما تحصیل کرده اروپا بودند و بنابراین بدون آنکه خود به آن آگاه باشم عملا در یک بستر مدنی رشد مییافتم. به هر حال با این تجربه بود که به اصفهان رفتم و البته همانجا ازدواج کردم و با همسرم به کانادا رفتیم و وقتی بعد از اخذ دکترا از آمریکا به ایران برگشتم حرکتهای انقلابی در کشور شروع میشد.
دکتر شمس اردکانی کجا بودند؟
در دوره لیسانس با ایشان همدوره بودم. دوره لیسانسم که تمام شد ایشان را تا زمانی که از آمریکا برگشتم ندیدم و بعد از انقلاب همدیگر را در تهران ملاقات کردیم. ایشان در دولت آقای بازرگان سفیر ایران در کویت بودند و من به صورت اتفاقی ایشان را در یک رستوران دیدم.
چرا به ایران برگشتم
البته بد نیست در اینجا یادآور شوم که من پس از اتمام تحصیلات دکتری فورا به ایران برگشتم و حتی منتظر جشن فارغالتحصیلی نیز نشدم.
دوست داشتید در غرب بمانید؟
زمانی که در کانادا فوق لیسانس گرفتم بله، ولی شرایط خانواده طوری بود که خواهر و برادرهایم به من گفتند برگردم چون پدر و مادرم احتیاج به کمک داشتند. زمانی که در آمریکا دکترا گرفتم چون دانشگاه به من بورسیه داده بود اصلا به فکر ماندن نبودم و به همین دلیل در هیچ کشوری اقامت ندارم. بعد از انقلاب هم با همسرم توافق کردیم که در ایران بمانیم و هیچ وقت احساس نکردم که اشتباه کردهام.
ادامه دارد...
ارسال نظر