دادگاه شیخ الاسلام زاده -۴
مردم علیه وزیر شهادت دادند
دادگاه شیخالاسلامزاده به مرور به محاکمه وی توسط شاکیان منجر شد. تعدادی از کسانی که در دادگاه حاضر بودند، دیدهها و شنیدههای خود را از جریان فساد مالی در وزارت بهداری مطرح کردند. پیچیدگی که در تنوع فعالیتهای وزارتخانه یاد شده وجود داشت، راه را برای فساد مالی و اقتصادی هموار کرده و شیخالاسلامزاده در دادگاه تلاش میکرد که این مساله را به سیستم نسبت دهد. حضور سازمان بازرسی شاهنشاهی که خود یک نهاد نامعلوم و با وظایف نامشخص بود، در مسائل مالی این وزارتخانه بحث دیگری است که امروز میخوانید.
رییس دادگاه: اگر از تاریخ مصرف قطره بیماری فلج شما نگذشته بود و اگر درست این کار انجام شده بود، پس چرا کودکان فلج شدند؟ چرا دیفتیری شایع میشد؟ دیفتیری که خیلی ساده میشد از بروز آن جلوگیری کرد، چرا هنوز بیماری دیفتیری پیدا میشود؟ اینکه میگویم در دهات زابل نیست، در همین تهران دیده میشود.
شیخالاسلامزاده: ما حدود دویست هزار بیمار مسلول داریم، دستور داشتیم بیماران سل را سرپایی معالجه کنیم.
رییس دادگاه: چند تختخواب داشتید؟
شیخالاسلام زاده: در حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰تختخواب. بقیه ولو بودند در شهرهای خودشان
رییس دادگاه: مساله همین است که بودن این عده در بیمارستان به ضرر خودشان هم هست، از نظر روانی و اجتماعی.
پرستاری که در کربلا نشانی منزل امام خمینی را در نجف گرفته بود به دستور «ساواک» سه روز در کفشکن حرم بازداشت شد.
فساد در سطح وزارت بهداری به طور وسیعی دیده میشد و وقتی من آمدم در خریدهای بنگاههای دارویی کشور فسادهای وسیعی بود که من کشف کردم.
بازرسی شاهنشاهی را خواستیم آمد یک مورد را برایتان عرض میکنم خیلی جالب است. دوای واحدی بود. ده تومن استعلام میکنند. بیست تومان میخرند چهل تومان. بازرسی شاهنشاهی میپرسد که ده تومان را چه طور بیست تومان استعلام کردید؟ کارپرداز نفهمیده بود چه طور چهل تومان خریدید؟ اورژانس بوده اهمیت فوری بوده. چطور دو سال و نیم دارو را تحویل نگرفتید؟ به فروشنده مراجعه میکنند که چرا این کار را کردید، میگوید ما اشتباه کردیم، پولمان را پس بدهید. این شخص مقالاتی علیه من نوشت که من واقعا شرم داشتم. روزی تلفن زدم و به او گفتم نامرد تو که میدانی من دزدیهای تو را میدانم. خلاصه نوشتم و فرستادم.
گفتم همه اینها تقلب است. بازرسی شاهنشاهی، مثل بچههای قدیم گفتند ۴غلط ۱۶... گفت اینها تقصیر اداری بوده است. من برداشتم نوشتم که تمام اینها تقلب است. یک سرویس را بیمارستان شاه خریده بود ۸۰هزار تومان رفتم و گفتم آقا قبلا ارزش این دستگاه سیهزار تومان بود. رفتیم استعلام گرفتیم بیمارستان خصوصی سیهزار تومان گفتم فروشنده را بیاورید، آوردند رییس بیمارستان را هم آوردند. نوار هم گذاشتیم، گفتم آقا فروشنده تو گرانفروشی کردهای چرا؟ گفتم این سند، گفت راست میگویی ولی به خدا قسم من ۴۵هزار تومان از این مبلغ را رشوه دادم. گفتم ۴۵هزار تومان رشوه دادی؟ گفت: بله. گفت با چک دادم. چون ضبط میشد میخواستم تکرار بکنم، دوباره پرسیدم. با چک دادی؟ ولی یارو گفت آقا فکر نمیکنم من میترسم، با چک، من از سال گذشته تا به حال ۴میلیونتومان بیشتر جنس فروختم. دومیلیون تومان به اینها رشوه دادم. من این آقا را به دیوان کیفر و بازرسی شاهنشاهی فرستادم به شما عرض بکنم که ایشان تبرئه شد. آخرین روزها به من خبر دادند وزارت بهداری میباشد. من اسم فرد را نمیدانم؛ چون دروغ نباید بهتون بگم. یک کارپرداز آنجا بود. بعدا خیلی چیز غیر از آن پولهای بزرگی که در بالا گرفته بود. آن که به جای خودش یک صندوق مشترک داشتند، ۱۰میلیون تومان توی صندوق مشترک این شرکتها میریختند و تقسیم میشد؛ حتی به دربان هم میدادند یک کسی نبود که بگوید چرا به این دربان هم پول میدهید؟ یکی از مسائل خیلی خیلی بزرگ فکر میکنم که نیم ساعت بیشتر وقت نگیرد.
در این موقع نماینده دادستان، یکی از کسانی را که میخواست در دادگاه علیه شیخالاسلامزاده شهادت بدهد، احضار کرد و پس از ادای سوگند، دادستان از او پرسید: شما الان روزی چقدر درآمد دارید؟
روزی ۳۰تومان.
قبلا ایشان ما را فرستادند آنجا با روزی ۶تومان، جمعهها و تعطیلات را هم نمیدادند، روزی ۴تومان میافتاد. در سال ۴۹ من در بچگی فلج شده بودم. فلج مادرزادی، آن وقت پاهایم جمع شده بود، آمدم انجمن توانبخشی، تقاضای یک سه چرخه کردم، آقای دکتر شیخالاسلامزاده ما را آنجا دید، فرمود که شما شنبه بیایید. ما رفتیم شنبه مادرم آمد آنجا ما را دید گفت به حرف من گوش بده به حرف پدر و مادر و برادرت گوش نده این پاهات را ما قطع میکنیم، یک جفت پای مصنوعی برایت میسازیم. میشوی مثل آدم معمولی، کار هم بهت میدهیم حقوق بگیر دولت هم میشی و حیف از شما جوانی که دست دراز کنی توی خیابانها بگردی، بعد یک دکتر آمریکایی را صدا کردند بعد چند تا از همکاران خودشان جمع شدند در انجمن توانبخشی دکتر دستور داد من را خواباند، بعد مادرم آمد نزد آقای دکتر شیخالاسلامزاده گریه کرد و گفت میخوای پایش را ببری؟ ایشان به مادر من دهنکجی کرد. مرا به بیمارستان فیروزگر بردند و پای من را قطع کردند و یک جفت پای مصنوعی برای من گذاشتند، جراح یک دکتر آمریکایی بود خود ایشان نبود. ۴ ماه در بیمارستان بستری بودم بعد از اینکه خوب شدم رفتم توانبخشی گفتند چه میخواهی؟ گفتم: کار. گفتند: چه شغلی میخواهی؟ گفتم من تا حالا کار نکردم. مرا فرستادند شرکت تعاونی معلولین کارگاه شماره یک. رفتم آنجا، یک ماه کار کردم دیدم حقوق من روزی ۶تومان میباشد. از بچهها پرسیدم که حقوق شما چقدره؟ آنها هم گفتند روزی ۶تومان تا چهار سال صبر کردم تقاضای حقوق کردم. خانمی با نام خانم سیاهی که الان فرار کرده و معاون ایشان بود به ما گفت که دکتر شیخالاسلامزاده گفته است که برای شما تکهدوزی نداریم. بلوز شلوار دستی ۲تومان و ۲تومان و ما از این کار خسته شده بودیم و اعتراض کردیم گفتند که هر کس حرف بزند میفرستند، جای دیگه.
دکتر شیخالاسلامزاده: ایشان وقتی که آن موقع به بیمارستان مراجعه کرد، یک موجود به هم چسبیده زمینگیر عاجز بود که آمده بود میگفت فقط به من یک چرخ بدهید. آن موقع چرخ هفتصد تومان ارزش داشت، ایشان تا آخر عمرشان جز گدایی چاره دیگری نداشت. آن شخصی که ایشان را عمل کردند آمریکایی نبود، پروفسور واین لهستانی بود. پروفسور واین لهستانی بزرگترین استاد این عمل بود. مخصوصا در رشته دستوپاسازی. این مرد تکنیکی را اختراع کرده بود که بلافاصله بعد از عمل پا را وصل میکرد به طوری که مریض از نظر روانی وقتی از خواب بیدار میشد میدید پا دارد؛ این تنها یک مدعا نیست، عکسها و مدارکاش موجود است. من خودم در تمام مدت عمل بالای سر ایشان بودم. حداقل ۴۰ الی ۵۰هزار تومان برای ایشان خرج شد و با این کار بزرگترین موهبت الهی نصیبشان شد که ما توانستیم او را سر پا نگهداریم.
شرکت تعاونی معلولین یک دستگاه دولتی نبود و برای اینکه پول بیشتری به آنها داده شود، دستور دادم که تکهدوزی کنند و میبینید که امروز او روزی سی تومان میگیرد، هرچند مطمئنم بیشتر میگیرد.
شهادت یک پرستار
۱۸ساله بودم که از شوهرم جدا شدم، آن هم با سه تا بچه. خواهر ناتنی خلیل طهماسبی هستم. چون شوهرم افسر شهربانی بود به همین دلیل دولت طلاق مرا گرفت.
۶ سال در بیمارستان مروستی با آقای دکتر طهمورث فروزین که دکتر وزارت دربار و معتادین بود کار کردم ایشان ضمن کارشان کسانی را هم معتاد میکردند! مثل جواد مکی که کشتندش. به هر حال من نرس ایشان بودم آقای فروزین در اطاق عمل مریض را که معتادش کرده بود کتک زد؛ چون دکتر طهمورث فروزین دوست صمیمی رییس ساواک و وکیل مجلس بود. هر کاری که میخواست میکرد، روزی که فتقناف فرح را در بیمارستان شهدا عمل کردند من نرس آنجا بودم. این وکیل مجلس فردای آن روز عزیز شد و مرا ۱۶ روز در اطاق خصوصی خودش نگهداشت و سه چمدان در باز آوردند که کارت الکترال بنویسم. آقای گیلک، رییس ثبت احوال هم آنجا بود که این چمدانها را آوردند. اما من چون نمینوشتم، مرا گرفتند و بردند و بعدا مرا نرس چشمپزشکی کردند و در آنجا یک چمدان پراز روکشچشم، در اختیار من بود. نامهای داشتم از اشرف که یک لنز آبی (روکش چشم) برای خانم وهابزاده که به میهمانی شب میخواهند بروند بگذارم، ولی من بیاعتنا به این دستور، نامه را پاره کردم. آقای امدادی که رییس ساواک آنجا بود به آقای دکتر طهمورث فروزین تلفن کرد. پس از این جریان من به کربلا رفتم. البته همراه هیاتی در آنجا از راننده مینیبوس سوال کردم که خانه امام کجا است؟ بر اثر این سوال مامورین ساواک مرا در اتاق کفشکن هتل دو روز نگه داشتند و وقتی آوردند به تهران، به دکتر مراجعه کردم و جریان را گفتم.
اما ایشان با اینکه به من توهین کردند، بعدا متوجه شدم مدارک مرا سوزاندهاند؛ این کارها تمام به دستور دکتر شیخالاسلامزاده صورت گرفته و من پس از مدتها تحصیل و کار در حال حاضر هیچ گونه مدرک و سابقهای ندارم و پس از تلاش فراوان فقط توانستهام ریزنمرات نهم خود را بگیرم و شماره یک نامه که در آن اعلام شده است شما تودهای هستید و در کربلا هم بازداشت شدهاید.
خلاصه اینکه من آقای دکتر شیخالاسلامزاده را مسوول تمام بدبختیهای خود میدانم.
شاهد دیگر
من برادر یک خانم روانی به نام فاطمه شعیبی هستم که اسم مستعار او ایران بود. در سال ۱۳۳۲ در بیمارستان روانی مخصوص که به در آهنی شهرت داشت بستری بود، تا اینکه بیمارستان رازی تاسیس شد و وی را انتقال دادند به آنجا و هر هفته من و مادرم به ملاقات وی میرفتیم تا تقریبا خوب شد. در سال ۱۳۵۵ به دستور دکتر شیخالاسلامزاده، وزیر بهداری وقت تعداد ۱۵۰۰نفر را به دهکده سلامی شیراز منتقل کردند که این مریضها فاصله ۹۰۰کیلومتر را بدون آب و نان با ماشینهای ریو ارتشی و به تایید مسوولان این دهکده این عده را با فجیعترین وضع به آنجا بردند. در زمان شاه مخلوع ۱۰ نفر از این بیماران بین راهبر اثر فشار و نامناسب بودن وسیله که در یک ریو ارتشی حدود ۶۰نفر مریض سوار شده بود، مردند!
مادر من دو ماه بعد به ملاقات وی رفت، ولی مشاهده کرد که یک چشم او کور شده و به فجیعترین وضع زندگی میکند. در تاریخ ۲/۲/۵۷ به دهکده سلامی شیراز رفتیم و خواستیم خواهرمان را ببینیم، ولی گفتند چنین شخصی وجود ندارد. پس از مدتی دوندگی و رسیدگی و دیدن پروندهها بالاخره وی را از روی عکس شناختیم که به جای فاطمه شعیبی به فاطمه سببی نوشته بودند. گفتم خب ایشان کجا هستند؟ گفتند که ۳ روز بعد از ملاقات با مادرت حالش به هم خورده، چون اسهال داشت فرستادیم به حافظیه درمانگاه و الان پرستار است بروید. ما خوشحال آمدیم ولی هر چه گشتیم وی را پیدا نکردیم دکتر اطمینان آنجا بودند از ایشان سراغ وی را گرفتیم. گفت اینجا نیست. وی اظهار داشت علت اینکه اینها را به دهکدهها میبرند به دستور وزیر وقت است. آن موقع دکتر شیخالاسلامزاده بود. او گفته است باید اینجا بروند. من گفتم: خواهر من چی شد؟ گفت اگر شکایت نمیکنی من میگویم و گفت او مرده است.
پیش از این بخشهایی از مذاکرات دادگاه شیخالاسلامزاده، وزیر پیشین بهداری و بهزیستی را خواندید و اینک به ادامه آن مذاکرات میپردازیم. ژانت لازاریان، روزنامهنگار قدیمی و نویسنده اطلاعات انگلیسی (تهران جورنال) از کسانی بود که در دادگاه شیخالاسلامزاده حضور یافت و مطالبی علیه وی به عرض دادگاه رساند که در صفحه ۹روزنامه اطلاعات شماره پیش بخشهایی از آن را خواندید. وی در آغاز سخنان خود گفت: من نیامدهام از دکترشیخالسلامزاده شکایت کنم، بلکه آمدهام تا دفاع از حیثیت حرفهای خود را که خبرنگاری روزنامه است به عهده بگیرم.
لازاریان آن گاه به چگونگی چاپ یک گزارش از شیوع وبا در یکی از روستاهای زنجان در روزنامه تهرانجورنال و گرفتاریهایی که پس از چاپ آن گزارش به وسیله شیخالسلامزاده و ایادی وی برایش پیش آمده بود اشاره کرد و چنین ادامه داد: خانم لازاریان: هیات کاری انجام نداده بود، حالا این سیاست چه بود من نمیدانم؟ بعد از اینکه ایشان به زندان افتادند من یک مقاله دیگر نوشتم که شاید به دستتان نرسیده است، اما اگر آن موقع اقتضا نمیکرد حالا بگویید که باعث و عاملان آنها کی بود؟
آن مطلب را اگر بخواهید، من چاپ شدهاش را برای شما میآورم، من چون خودم را با عجله از زنجان به اینجا رساندم، نتوانستم مقاله را با خودم بیاورم. وقتی من رفتم به آنجا اول رسیدیم به وزارت بهداری، آقای دکتر لاشایی خودش را تکه و پاره میکرد که ای خانم چرا مرا توی خانهام پیدا نکردی؟ این واقعیت ندارد و چنین چیزی نیست. بیا با هم برویم به محل.
دکتر لاشایی با استاندار صحبت میکرد با همین تلفنگرام غیره و ذالک! معذرت میخواهم یک چیزی را فراموش کردم بگویم، وقتی از آن روستا برمیگشتم در نزدیک جاده پاسگاه ژاندارمری نیکپی هست و من به ژاندارمری رفتم که بپرسم، وضع روستاهای اطراف چه جور است؟ گفتم آقایان در اینجا مریض است. شما چرا یک تلفنگرام نکردید به تهران، شما چیزی خبر ندارید؟ گفتند از افراد ما عدهای بستری هستند و این هم تصدیقهای بیمارستان است، وقتی این هیات رفت به آنجا سعی میکردند که مساله را ساختگی جلوه دهند، البته هیات نه، ولی کسانی که در آنجا بودند. یکی از بدبختیهای آقای دکتر این است که اطرافیانش و زیر دستانش و کسانی که در دوران ایشان به جاهایی رسیدند و یک شهری را به لجن کشیده بودند. آن آقای دکتر لاشایی بیآنکه الان نشسته باشد اینجا، اینطوری که زنجانیها گفتهاند حسابهایی برای خودش باز کرد و بالاخره به تبریز منتقل شد.
آقای لاشایی به من گفت که این اسم نوخاسته را از کجا آوردهای؟ من ساعتها وقت صرف کردم که بدانم این روستا کجا است. گفتم تو به عنوان یک رییس بهداری هنوز پای خودت را به آن روستا گذاشتهای؟ گفت چه کنم ما آدم نداریم. بعدا معاونشان گفتند که ما بودجه در اختیار ایشان گذاشتیم، اگر ندارند تقصیر خودشان است. آمدند به آن پاسگاه و سرباز را سرزنش کردند و گفتند تو به چه حقی این کار را کردی، تو چرا اعلام کردی و چرا تلفنگرام کردی؟ این آقا کاغذها را آورد و گفت مگر اینها تصدیقهای شما نیست و اینها ژاندارمهایی هستند که بستری هستند.
لازم نیست این خانم بیایند بگویند این خانم باعث شد که من این کار را بکنم، حالا چه کار با آن میکنند من خبر ندارم. بعدها از سازمان امنیت آمدند و درباره وی و آن روستا تحقیق کردند که من کاری ندارم. به هر حال ما برگشتیم آمدیم سر جاده که برویم به روستا، در آنجا قهوهخانهای بود که من قهوهخانه را قبلا دیده بودم.
از صاحب قهوهخانه پرسیدند شما مریض دیدید و کسی را دیدید که برود به بهداری؟ صاحب قهوهخانه گفت نه والله اگر کسی مریض شود، باید بیاید در این قهوهخانه بنشیند، اتوبوس بیاید آنها را به روستا ببرد، چون از اینجا تا روستا ۵ الی ۶کیلومتر فاصله است. وقتی آمدیم بیرون دکتر، لاشایی به معاونش گفت این که قهوهچی مرد خوبی است، ولی قهوهاش کثیف است، باید کمی تمیز بشود و چند تا آجرش را باید عوض کرد! وقتی ما رفتیم به آنجا از خانه همان کسانی که مرده بیرون آمده بود به ما گفتند نه آقا ما از آن مریضیهای بد نداشتیم! برگشتیم آمدیم شب ساعت ۹ بود که من دیدم اتاق رزرو کردند در هتل جهانگردی، نماینده استاندار گفت: آقایان برویم شام بخوریم و صحبت کنیم، وقتی که خواستیم گزارش بدهیم، تمام حرفهایمان یکی باشد! یعنی چی یعنی اینکه استاندار همان چیزی را بگوید که وزارت بهداری بگوید، فرماندار هم همان را بگوید و فقط روزنامه در این وسط بد بشود، روزنامه غلط بکند از این حرفها بزند؟! میدیدم دیگر جای ماندن نیست، از اینرو شب ساعت ۱۰ بلیت قطار گرفتم و صبح ساعت ۶ به تهران رسیدم. وقتی رسیدم در ساعت ۷صبح ناگهان معلم ده به خانهام آمد و من گفتم میخواهم به نخستوزیری بروم.
یک سال و نیم است، اینجا هستم و فقط بگویم این هیاتی را که همراه من فرستادی خوراکش این است، معلم گفت من هم با تو میآیم. برای اینکه یکی از شاگردانم بر اثر وبا مرده است؟ من او را همراه خود بردم و رفتم به آنجا، به منشی گفتم من میخواهم شیخالاسلامزاده را ببینم. منشی برای آقا تلفن کرد و گفت: فلان کس آمده و یکی همراهش است که ادعا میکند چنین مواردی در آنجا هست.
ارسال نظر