در پالایشگاه آبادان کلید خورد
داستان صنعت گاز در ایران - ۱
این روزها که شرکت روسی گاز پروم، گلوی شهروندان اروپایی را در چنگ دارد و با قطع و وصل کردن جریان صدور گاز به اروپا از راه اوکراین، سیاستمداران و شهروندان اروپایی را خشمگین کرده است، موضوع استفاده از گاز ایران بار دیگر در کانون توجه قرار گرفته است. گاز پروم در حالی به قدرت نخست صادرات گاز در دنیا تبدیل شده است که چندین دهه پیش اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی سابق واردکننده گاز ایران بود. ایران با داشتن دومین ذخایر طبیعی گاز در جهان میتوانست بسیار زودتر از روسیه به کشور اصلی صادر کننده گاز تبدیل شود. چه شد که این اتفاق نیفتاد؟ برای پاسخ به این پرسش شاید یک راه این باشد که به عقب برگشته و داستان صنعت گاز ایران را از سالهای نسبتا دور پیگیری کنیم. محسن پورشیرازی، یکی از نخستین کسانی است که در اوایل دهه ۱۳۴۰ و پس از چندین سال فعالیت در پالایشگاه آبادان به همراه برخی از افراد مثل منوچهر فرمانفرمائیان و ... شرکت ملی گاز را تاسیس کردند. وی در گفتوگوی مفصل با یک بنیاد پژوهش در تاریخ ایران، خاطرات خود را از تاسیس صنعت گاز در ایران نقل کرده است.
خواندن این خاطرات علاوه براینکه اطلاعات تاریخی خوانندگان ارجمند را درباره مسایل پشت پرده فعالیتهای شرکت نفت، پالایشگاه آبادان و صنعت گاز را افزایش میدهد، میتواند دلایل تاریخی عقبماندگی صنعت گاز ایران تا سال ۱۳۵۷ را نیز شفافسازد. خاطرات شیرازی در چندین بخش تقدیم میشود. محسن شیرازی متولد ۱۳۱۱ است. پدر او مرحوم حاج سید محمد شیرازی یک روحانی بوده که به تحصیل فرزندانش علاقهمند و آنها را در شرایط خوبی برای ادامه تحصیل قرار داده است. شیرازی در آستانه ملی شدن صنعت نفت در ۱۳۳۰ به صنعت نفت رفته و تا پایان فعالیتهایش در دولت در بخشهای گوناگون از جمله صنعت گاز فعالیت کرده است.
البته نقل این خاطرات به معنای تایید سخنان مصاحبه شونده نیست.
تصمیم رفتن به آبادان، پایهاش چه بود؟ چه عاملی شما را به طرف آبادان کشاند؟
فکر میکنم انگیزه ملی بود که مرا کشید به طرف آبادان. چون مساله درست در بحبوحه ملی شدن صنعت نفت بود، ۱۳۳۰. احساسات شدید ملی داشتم و آبادان هم مرکز ثقلاین نوع احساسات بود. شاید بهاین دلیل بود که من کارهای دیگر را چشم پوشی کردم و با وجود مخالفت پدرم به آبادان رفتم. خانواده مناین قدر وحشت کرده بودند که فورا کارهای برادر کوچکترم را که یکسال و نیم با من اختلاف سن داشت، برایاین که او یک وقت یک راه مشابهی نرود، انجام دادند و او را فرستادند به آلمان. اوامروز یک دکتر موفقی است و در آلمان زندگی خوبی دارد. به هرحال، با قطار راه آهن، ۴۰ دانشجو بودیم، عازم آبادان شدیم. در خرمشهر مامور شرکت نفت آمد جلوی ما و برای ناهار ما را برد به آن جایی که میگویند گستهاوس (Guest House) شرکت نفت. من متوجه شدم عکس رییس سابق شرکت نفت، اگراشتباه نکنم فریزر بود، در آن جا نصب است. من با اجازه بقیه دانشجویان یک نطقی کردم، عکس فریزر را پایین کشیدیم و عکس مصدق را گذاشتیم به جایش. ازاین دستمالهای سفره رویش انداختیم و پرده برداری کردیم. در آن حالت جوانی یک نمونهای است از احساسات من و سایر دانشجویانی که در آن جا بودند.
مدتی بعد از کار در پالایشگاه آبادان به سمت رییس شیفت دستگاههای تقطیر در پالایشگاه آبادان منصوب شدم. ولی رتبه آن کار را به من نمیدادند. من روی روحیه خاصی که داشتم تحمل زورگفتن و بی عدالتی را نداشتم و نمیتوانستم قبول کنم که چرا من یک کاری را انجام میدهم و رتبهاین کار را به من نمیدهند. همین جور سرخود یک نامهای نوشتم و بهاین کار اعتراض کردم. بعد هم شنیده بودم که یک شخصی به نام سید خلیل کازرونی از روسا است. بدون توجه به این که من یک جوانی بودم و او یکی از روسا، نامه را به او رونوشت کردم و حتی یادم است نمیدانستم چه جوری بفرستم. رفتم به دفتر مرکزی پالایشگاه که خارج از در اصلی پالایشگاه بود و نامه را دادم به منشیاش. با کمال تعجب دیدم دو یا سه روز بعد مرا احضار کرد. رفتم به دفترش. اولین باری بود که این آدم را میدیدم. او با انگشتش به چند جای نامهاشاره کرد و اصلاحاتی را پیشنهاد نمود. یک تغییراتی من در نامه دادم و بعد بردم دو مرتبه دادم به منشیاش. در حدود دو سه هفته بعد کارم را عوض کردند و به من ارتقاء دادند. این یک کار جالبی بود، برای این که مرا گذاشتند درپست معاون متخصص ضایعات نفتی (Assistant Stock Loss Specialist) پالایشگاهها که رییس آن یک آمریکایی بود.
یعنی شما . . .؟
پالایشگاه آبادان به علل مختلف ضایعاتی دارد. یک علتش تبخیر(evaporation) است. یک علتش چکه کردن (leakage) از دستگاههای مختلف است. در آن موقع پالایشگاه آبادان ضایعاتش بالاتر از نرم بینالمللی بود، فکر میکنم در حدود سه درصد بود که یک رقم بزرگی است. مثلا از پانصد هزار بشکه نفت که وارد پالایشگاه میشد سه درصد آن گم میشد.این آقایآمریکایی را که به نظرم اسمش فرنچ (French) بود گذاشته بودند برای رسیدگی به این مطلب و مرا هم گذاشته بودند معاونش، بررسی بکنیم که عللاین ضایعات چه هست. ما علل این کار را دنبال کردیم و پیدا کردیم. من یادم است که برای روسای پالایشگاه یک گزارش شفاهی با استفاده از وسایل بصری (presentation) دادم. از همان موقع، گفتم، دست به سخنم بد نبود و همیشه پرزنتیشن (presentation) روی سه پایه میدادم. عللی را که ما کشف کرده بودیم برای گم شدن نفتها آن جا ارائه دادیم. در ظرف یک سال که من در آن شغل کار میکردم موفق شدیم که ضایعات پالایشگاه را حدود یک درصد پایین بیاوریم. یک درصد در حدود چهار هزار بشکه در روز صرفهجویی بود.
این اولین برخورد من با سید خلیل کازرونی بود. در صحنه فعالیتهای اجتماعی تماسهای دیگری باایشان دست داد. برای مثال به اتفاق یکی دیگر از مهندسین جوان، آقای قباد فخیمی، به عضویت هیات مدیره کانون مهندسین آبادان انتخاب شدیم. یک روز در جلسه هیات مدیره گفتم که من شنیدهام در هیات مدیره شرکت تصفیه کنسرسیوم (خاطرتان هست که دو تا شرکت بود یکی شرکت تصفیه و دیگری شرکت اکتشاف و استخراج) دوایرانی هستند، یکی آقای دکتر فلاح و دیگری آقای سید خلیل کازرونی. همه میدانیم که این دو نفر متاسفانه با هم بد هستند و بدتر از آن این که ما که طبقه مهندس و منور مملکت هستیم با طرفداری یکی از اینها فیالواقع بهاین اختلاف دامن میزنیم. مضافااین که این دون شان طبقه مهندس است و ما نباید دنباله روی کنیم. خوب، آن هیات مدیره کانون مهندسین تیول دکتر فلاح بود و آدمهای خیلی نزدیک به او، من اسم نمیبرم، آن جا بودند که موقع انتخابات رای جمع میکردند. اینها اول خیلی مقاومت کردند و بدشان آمد که اصلا چرا مناین موضوع را مطرح کردم. ولی مناین قدر پافشاری کردم که به هرحالاینها خودشان پیشنهاد کردند که برویم آقای کازرونی را ببینیم. با قرار قبلی رفتیم خانه کازرونی. البته بااینکه پیشنهاد دهندهاین کار من بودم آنجا ساکت بودم و همان مخالفها صحبت کردند.
کازرونی در آن زمان کارش در زمینه اداری بود؟
بله، مدیر اداری بود. من در دورانی که در آبادان مشغول کار بودم دو خواسته بزرگ داشتم. یکی این بود که حتما برای ادامه تحصیلات به خارج بروم و یکی دیگراین بود که دلم میخواست به تهران منتقل بشوم. برای رفتن به خارج با کمک یکی از اقوامم، آقای فریدون منصور که فارغالتحصیل دانشگاه لوییزیانا بود از آن دانشگاه قبولی (Acceptance) گرفتم که قرار بود بروم برای دوره دکترای نفت. ولی یک شب در باشگاه قایقرانی (BoatClub) آبادان دوستی قدیمیبه اسم فریدون زاهدی را دیدم، پسر زاهدی مشهور که بنیانگذار صنعت معدن درایران بود. پدرش فوت کرده بود و تمام ثروت پدر به او و خواهرش رسیده بود. سالها ما دوست بودیم در دبیرستان فیروز بهرام. از دیدار مجدد خیلی خوشحال شدیم. وقایع زندگیش را برایم گفت و اظهار تمایل کرد که وقتی به تهران میروم حتما ببینمش. در مرخصی بعد در تهران به دیدنش رفتم. از من دعوت کرد که به اتفاق آقای شایگان که دوست پدرش بود، دکتر شایگان مشهور دوست و همکار دکتر مصدق، به یک سفری برویم که کارهایش را به من نشان بدهد. ما رفتیم به یک سفر تقریبا چهارهزار کیلومتری با یک جیپ، راننده و آشپز. اول معادن سرب شان را دیدیم در کویر لوت. بعد رفتیم مشهد که یک کارخانه سیمان داشتند و بعد به گرگان که معدن ذغال سنگ داشتند و از آن جا دور زدیم رفتیم به کرانه دریای خزر و برگشتیم به تهران. وقتی که این سفر ما تمام شد، به علت نظراتی که من در طول سفر میدادم و صحبتهایی که کردیم فریدون زاهدی به من پیشنهاد کرد که من بروم به انگلیس و درس معدن بخوانم. من هم قبول کردم و قراردادی همامضا کردیم، رفتم به انگلیس. البته خوشبختانه احتیاط کردم و از شرکت نفت مرخصی تحصیلی گرفتم . رفتم به انگلیس در دانشکده معدن شناسی کامبورن
(Camborn School of Mine). چند عامل باعث شد که من بعد از مدتی که آن جا مدرسه رفتم تصمیمم عوض بشود و برگردم بهایران. یک عامل اصلیش این بود که سیستم تحصیلاتی انگلیس خیلی یک بعدی بود. از جمله یک سری از درسهایم برای من کاملا تکراری بود. رفتم پهلوی رییس دانشکده و گفتم آقا این درسهایی که شما میدهید، مثلا ریاضیات، اینها همه را من خواندهام و اینها برای من تکراری است. من چیزی که احتیاج دارم، درسهایی مانند اصول معدن شناسی یا فلزشناسی است. درآمریکا، من میدانم که وقتیاین چیزها را خواندهاید کردیتش را به شما میدهند. گفت ما چنین سیستمیاین جا نداریم. البته الان که به عقب نگاه میکنم فکر میکنم همان احساسات ملی و علاقهای که من به صنعت نفت پیدا کرده بودم کم کم این فکر را در منایجاد کرد که من چرا شرکت نفت را که یک کارفرمای خوبی است در مملکت رها بکنم و بیایم در یک دستگاه خصوصی کار کنم، یعنی نوکر یک آدم بشوم. در همان موقع هم من با یک دختری که اکنون مادر فرزندانم هست، آشنا بودم. فکر کنم، در جمع، این سه عامل باعث شدند که من بعد از یک مدتی آن دانشکده معدن را رها کردم و برگشتم خوشبختانه به کارم در آبادان و مشغول شدم. این هم یک گذاری بود از نظر تحصیلاتم.
دیگر به آمریکا نرفتید؟
نه به آمریکا نرفتم و برنامهآمریکا هم قطع شد. البته بعدا خدمتتان میگویم که به مناسبت دیگری به آمریکا رفتم و در آنجا دورههای متعددی را طی کردم. موقعی که من به آبادان برگشتم، بعد از مدتی سیدخلیل کازرونی با روسای شرکت تصفیه اختلافی پیدا کرد و به صورت قهر، تا آن جایی که من میشنیدم چون من تماسی با ایشان نداشتم، رفت به تهران. مرحوم عبدالله انتظام که رییس هیات مدیره و مدیرعامل شرکت ملی نفت بود ایشان را به سمت معاون مدیر امور اداری (که مدیر امور اداری هویدا بود) انتخاب کرد. بعدایشان بوزالنهامیلتون (Booz, Allen, Hamilton) را که یک مهندس مشاور مدیریت و سازماندهی بود استخدام کرد و ادارهای راه انداخت به اسم (Organization, Method and Systems)، اداره کل تنظیم سازمان و بهبود روشها و برایاین اداره از جوانان مهندس فارغالتحصیل داخل و خارج استخدام یا از قسمتهای مختلف شرکت نفت منتقل کردند که قرعه فال به نام من هم زده شد. یک روزی که با همین آقای فرنچ کار میکردم، از کارگزینی به من تلفن زدند. رفتم آن جا. گفتند آقای کازرونی شما را از تهران خواستهاند برای مصاحبه. فکر میکردم کهاین آقای فرنچ، چون به من تازه رتبه و اضافه حقوق داده بودند، ممکن است موافقت نکند. به هرحال به یک ترتیبی با او صحبت کردم، گفتم اگر جای من بودی چکار میکردی، گفت من میرفتم ببینم چه خبر است. بالاخره برای مصاحبه با آقای کازرونی به تهران رفتم. مصاحبه خیلی جالبی بود. آن چند دقیقهای را که من با او در اتاقش صحبت کرده بودم کاملا به یاد داشت. به من گفت که تو دارای (analytical mind) هستی، فکر تحلیلی داری و دراین کاری که ما شروع کردهایم بهاین نوع آدمها احتیاج داریم و تو در این کار تا رتبه ۱۹ ترقی خواهی کرد (آن موقع من رتبه ۱۱ بودم) و بعد هم برمیگردی به کارهای اصلی فنی خودت. من خیلی خوشحال شدم.
ارسال نظر