خاطرات- برنامه پنجم عمرانی و حاشیههای آن – بخش پایانی
نگاه سرد هویدا و رفتن من
آخرین بخش از خاطرات فرمانفرماییان به برخورد سرد هویدا و شاه با برنامه ارائه شده او اختصاص دارد که در نهایت به رفتن او منجر شد. روزبهروز یک برنامه روز (agenda) جلوی شاه میگذاشتم. صبح اول وقت که شاه مینشست، من بلند میشدم میرفتم پیش شاه برنامه روز را میگذاشتم، توضیح میدادم که امروز این مطالب بحث میشود. شاه ۳ روز یا ۴ روز آنجا بودند. برنامه با نطق هویدا شروع شد. نطق هویدا را ما تهیه کرده بودیم، افرادی نوشته بودند که واقعا در نوشتن مهارت داشتند، مثل شاپور راسخ، با نظرات من و مقدم و دیگران. هویدا آن نطق را خواند. نوار این نطق وجود دارد. به نظرم رادپی آن را به من داد ولی نمیدانم چکارش کردم. هویدا نطق کرد راجع به تمام برنامه، در حدود ۲۰ صفحه خواند، نزدیک نیم ساعت. نطق من هم روی نوار هست، در حدود سه دقیقه است. خیلی اینها مهم است بیخود این چیزها را نمیگویم، سه دقیقه من صحبت کردم، تمام حرف من این بود که وظیفه دارم از وزرا و مسوولین و اعضای کمیتههای مشترک، از همکاریهایی که کردند تشکر بکنم. راجع به هیچ چیز دیگر من صحبت نکردم. یک کلام راجع به فلسفه برنامهریزی نگفتم. همه آنها را در نطق هویدا گذاشته بودم، به دلیل خیلی ساده که او رییس برنامه است، و اینجا باید هویدا کلیات برنامه را ارائه کند. بعد از من، طبق برنامه افراد تکتک بلند میشدند و با گفتن شاهنشاها در آغاز سخن خلاصه برنامه خود را به اطلاع میرساندند. شاه نظراتش را میداد، بعضی از وزرا حرفهایی میزدند. روز دوم شد، رسیدیم به تعاون و روستاها. ولیان هی دستش را مثل شاگرد مدرسهها بلند میکرد حرف بزند، مثل این که شاه آقا معلم است. هی میگفت قربان، قربان. حالا ما خیلی آرام بودیم، من کاملا ساکت. آنها هر چه دلشان میخواست میگفتند، البته مقداری هم پرت و پلا. شاه هم حرفهای ما را گوش میکرد. آنها هم حرفهایی میزدند. بین همه وزرا، یک نفر بود که خیلی سنجیده حرف میزد، آن هم خانم پارسا بود. (وزیر آموزش و پرورش). گفت قربان، از روز اول اعضای سازمان برنامه ما را دعوت کردند، این جلسات مربوط به برنامه را ما مرتب داشتیم، هر هفته یا هر یک ماه چند جلسه برگزار کردیم و این برنامه آموزش ساخته و پرداخته سازمان برنامه و وزارت آموزش و پرورش است. خیلی از وزرا دیگر بدون این که گزارشات کمیته مشترک خودشان را مطالعه کرده باشند انتقاد و شکوه کلی میکردند. مثلا هوشنگ انصاری، شاید به دلیل توجه خاص به برنامه کشاورزی، ناراحت بود. گفت قربان چاکر نگرانم که صنعت کشور نضج نگیرد. ولیان از اعتبارات ناراحت بود و غیره. من هم هیچ نمیگفتم. آخر، اینها هم صحبت شده بود، اینها هم بحث شده بود، اینجا قرار بود که شاه نظر بدهد. یا قرار بود که هیچی.....
برای این که دقیقا روشن بشود، وقتی که شما با این برنامه رفتید به تخت جمشید، قبلا این مسائل با وزرا و نخستوزیر...
ما کمیتههای دائم (standing committees) برنامهریزی داشتیم. از اولی که شروع کردیم به برنامهریزی با هر وزارتخانه و هر دستگاه دولتی یک کمیته مشترک بین سازمان برنامه و آن وزارتخانه برای تهیه برنامه آن سکتور ایجاد شده بود. همچنین، همینطور که اضافه کردم، استاندارها هم اغلبشان دعوت شده بودند. مثلا از خراسان، خدا بیامرزد، پیرنیا آنجا بود. پیروز که در فارس بود، آنجا بود. اینها را منظما با آنها بحث کرده بودیم. بالاخره در یکی از جلسات روز دوم یا سوم چون بعضی وزرا زیاد سروصدا میکردند و کلی حرفهای بیاساس میزدند، ناگهان شاه چرخیدند به طرف وزرا، حالا روزنامهنگارها همه آنجا، تلویزیون هم دارد عکس میگیرد، گفتند، من مانعی نمیبینم که شما حرف بزنید، اما اینقدر مزخرف نگویید.
نه!
به پیغمبر، من که این را شنیدم اصلا شدم یک پارچه یخ. و به جان بچههایم همان وقت میدانستم که من کارم تمام است. حالا میگویم چرا. به صورت هویدا نگاه کردم، دیدم صورت هویدا سفید شده. شاه بعد از چند دقیقه بلند شدند رفتند، علم هم دنبال شاه، رفتند اتاق خودشان. من رفتم پهلوی هویدا که ببینم اگر ناراحت است سعی کنم یک خرده از ناراحتیش کم بکنم. عکسش را من داشتم. ایستاده به من نگاه میکند با یک چشمانی که من تا آن موقع ندیده بودم، یک چیزی فوقالعاده بود. همان لحظه، دکتر اقبال بلند شد آمد مرا بغل کرد حالا جلوی هویدا، ماچماچ. دکتر اقبال کجا مرا به عمرش ماچ کرده بود؟ دکتر اقبال، که با آدم دست میداد جوری نگاه میکرد که انسان به او زیاد نزدیک نشود، حالا مرا این جوری بغل کرده، ماچماچ. علم از اتاق شاه آمد گفت شاه شما را میخواهد. هویدا حال اینجا ایستاده. من رفتم اتاق شاه. شاه به من گفتند من از کار شما خیلی راضی هستم. امروز هم این طرز تهیه کار شما خیلی خوب بود. رفتیم سر نهار. من آن ته نشستم، مثل همیشه پایین میز روبهروی شاه که با هویدا، اقبال، علم و بقیه نشسته بودند. حالا بگذریم که قبل از آن که برویم برای نهار، من وارد آن هال شدم وقتی که هنوز شاه تشریف نیاورده بودند برای نهار، جا نبود، اقبال آمد مرا بغل کرد آورد روی دسته صندلی خودش نشاند. من از این رفتار سرد هویدا و محبت بیسابقه دکتر اقبال و همچنین علم متعجب بودم، معنی آن را راحت درک نمیکردم. پس از آن بود که استعفا دادم.
ارسال نظر