خواندنیهای تاریخ - ماموریت وزیرمختار انگلیس در ایران -۲
وصف تهران از زبان سفیر
در تابستان اعضای سفارتخانهها و بیشتر جمعیت تهران به شمیران یا یکی دیگر از نقاط ییلاقی دامنه البرز که نسیم فرحبخش از قله به دامنهاش وزان است پناه میبرند. مقر تابستانی ما در قلهک است و نیم ساعت به پایتخت فاصله و هوایش با هوای آن اختلاف فاحش دارد. این محل کم کم منزل و ماوای اعضای سفارت خواهد شد. وسعتش زیاد و چند دستگاه عمارت با باغچههای متعدد در آنجا درست شده است. درخت فراوان و استخر شنا و آب جاری هم دارد. آب تهران و قصبات و دهات از قنات است و از دامنههای کوه میآید. زندگی در قلهک آنچنان لذت دارد که بعضی در عالم خواب و خیال میبینند، تابستان در بهارخواب میتوان خوابید. من صبحهای زودی را که تازه آفتاب بر تیغ کوه تیغ میکشید و کم کم سراسر باغ را هم به نور خویش غرقه میکرد هرگز فراموش نمیکنم.
اوقات ما بدین ترتیب میگذشت. کار مختصر تا میان روز، شنا در آب سرد استخر، نوشیدن مقداری شراب سفید، خوردن ناهار، خواب مختصر اجباری برای فرار از گرمای شدید بعد از ظهر، صرف چای عصر، تنیس بازی، خوردن شام، از این زندگی چه بهتر؟ گاهی هم مشغول طرح باغچهبندی میشدم. هر سفیری سلیقهای خاص داشته و به میل خویش در باغچهبندی طرحی میریخته. زمانی به گردشهای کوتاه و دراز به دامنه کوهها و نقاط خوش آب و هوای دیگر میرفتیم. در مواقع عادی ایام تابستان بدین منوال میگذشت، اما مواردی هم پیش میآمد که مجبور میشدم در گرمای طاقتفرسا به پایتخت بروم و به اعضای فرسوده و وارفته که به حکم ضرورت در سفارت مانده بودند سری بزنم و دستورهایی بدهم. هنگامی که وارد شدیم تهران به درد تجدد گرفتار بود. خیابانها را گشاد میکردند. یک جا درخت میکندند و جای دیگر درخت مینشاندند، تیر چراغ برق میافراشتند، ایستگاه میساختند. برای توسعه خیابان مقداری از زمینهای سفارت را گرفته بودند و زمان ورود من به تهران باز مقداری از جانب درِ ورودی میخواستند. این اصلاحات لازم مینمود، اما افسوس که درختهای تنومند سایهدار که هم باعث زیبایی و هم موجب انبساط بود از میان رفت. با همه شور نوخواهی بسا چیزهای کهنه بهجا ماند. بیشتر دروازههای قدیم از بین رفت و فقط چند باب دست نخورده، دروازه خراسان از آن جمله بود. درختهای خیابانی را که به قصر گلستان میرسید به حال خود گذاشتند. نو و کهنه دوش به دوش هم میرفت. قطار الاغ با بار میوه یا آجیل که در شب چراغی یا شمعی هم بر آن پرتو میافکند در حرکت بود. بسا اوقات سر چهارراههای خیابانهای تازه به نور چراغ جلو اتومبیل. رشته دراز شتر هم میدیدیم.
چادر هنوز رایج بود و زنها چشمان خود را از زیر پیچهها نشان میدادند. مردها هم در زیر «کلاه پهلوی» که بیمشابهت به کلاههای نظامیان فرانسه نبود، منتها لبه درازی داشت رنج میبردند. پس از من گویا کلاه پهلوی منسوخ شد و کلاه اروپایی که یقینا راحتتر است باب گشت.
رشته کوه البرز چون دیواری عظیم در شمال شهر گسترده است. نزدیکترین قله آن توچال است که قریب به سیزده هزار پای ارتفاع دارد و در تابستان بالا رفتن از آن از دامنه جنوبی با همه دشواریهایی که دارد خالی از تفریح نیست. چه خوب است که چند شیشه آب جو از پیش بفرستند تا در زیر برفی که در نقاط سایهدار هنوز آب نشده پنهان کنند و موقع ورود سر کشند. دماوند سرور رشته البرز؛ یعنی همان کوه مخروطی شکل که هجده هزار پا بلندی دارد و در هوای صاف پس از آنکه تاریکی همه جا را فرا گرفت هنوز قلهاش آفتابی است، قدری دورتر قرار گرفته است. این کوهها از لای درختان چنار باغ سفارت خوب پیداست. هنگام غروب پس از رگباری شدید اشعه آفتاب که بر روی کوه زردرنگ و بر تنههای نمناک درختان باغ سرخ است منظرهای بدیع دارد.
روز اول دسامبر ۱۹۳۴ / دهم آذر ۱۳۱۳ اعتبارنامه خود را به شاهنشاه پهلوی تقدیم کردم. آداب این امر در همه ممالک تقریبا یکسان است منتها در بعضی رسم است نطقی مختصر هم مبادله میشود و در بعضی دیگر نه، ایران به رسم دوم عمل میکرد. عضوی از وزارت خارجه ایران به نام «قدس» سواره مرا به قصر گلستان که تخت طاوس از جمله ذخایر آن است برد. پس از اندک توقف در تالاری آینهکاری به حضور اعلیحضرت رسیدم.
البته عکس رضاشاه را فراوان دیده بودم چه دیوار هر دکانی به یک قطعه تمثال مبارک مزین بود. پیش از همه عظمت جثهاش چشمم را گرفت. روی هم رفته یک سر و گردن از هموطنان خویش بلندتر مینمود. ظاهرش به نظر زمخت و ناهموار میآمد و به جای علائم ظرافت و لطافت آثار زحمت و اراده محکم بر وجناتش نمایان بود. لباس نظامی ساده خاکی در برداشت. آقای باقر کاظمی وزیر امور خارجه حاضر بود. اعتبارنامه را عرضه داشتم و او هم به حسب معمول ناخوانده به وزیر داد. پیام شفاهی مبنی بر ابراز حسن نیت از جانب پادشاه خویش گذاردم سپس به گفتوگو پرداختیم و آقای کاظمی هم سخنان طرفین را ترجمه میکرد. شاه از حال پادشاه و ملکه و خانواده سلطنتی جویا شد.
بعد از آن سخن از موضوعات دیگر به میان آمد. تازه نمایشگاه کالای ایران تاسیس یافته بود و من تصمیم گرفته بودم قبل از آنکه به حضور شاه برسم آن را ببینم و دیدم. در این موقع از نمایشگاه تعریف و عرض کردم شنیدهام نمایشگاه مدتی برقرار میماند و بعد هم زودزود تجدید میشود. شاه فرمود «بلی مخصوصا قسمت ماهیها». با این شوخی چشمانش درخشید و تبسمی سراسر چهرهاش را گرفت. این تبسم شیرین و پرمعنی بود. با وصفی که از او شنیده بودم انتظار خوشرویی نداشتم.
در موارد دیگر به عنوان تماشاچی بیطرف عکس این حال را هم دیدم، اما در آن تبسم معنایی بیش از حد معمول خواندم و چون میدانستم که کسی بیاجازه او آب نمیخورد و هیچ امری بیمداخله او صورت نمیگیرد موقع را غنیمت شمردم و عرض کردم استدعا اینکه اجازه فرمایند هر وقت ضرورتی ایجاب کند شرفیاب شوم. فرمود «همیشه حاضرم». جواب باعث تسلی خاطرم شد. سپس از من خواست که همراهانم را معرفی کنم. شش تن که در اتاق مجاور بودند به حضور آمدند.
ارسال نظر