داور و ارز، تیمورتاش و امتیاز نفت

بخش نخست

علی‌اکبر داور

رضا شاه پس از آنکه پایه‌های حکومت خود را به وسیله برخی تکنو کرات‌ها به ویژه داور، نصرت‌الدوله و تیمورتاش محکم کرده بود، بنای ناسازگاری با آنها گذاشت. او که فاقد مهارت‌های مدیریتی در امور خاص بود، نسبت به این تکنوکرات‌ها حسد می‌ورزید و هر کدام را به دلیلی محکوم کرد. تیمورتاش و نصرت‌الدوله به وسیله پلیس رضاشاه کشته شدند و داور که قتل خویش را نزدیک می‌دید خودکشی کرد. آنچه می‌خوانید، روایتی است که حسن تقی‌زاده از سرنوشت این ۳ نفر نقل کرده و در کتاب «از سیدضیاء تا بازرگان» نوشته ناصر نجمی درج شده است.

رضاشاه امیدش به من بود که بروم لندن جلوی انگلیسی‌ها را بگیرم، من رفتم ولی تلفات زیادی دادند.

به طهران آمدم و با عجله به لندن رفتم تا آنجا که خاطرم هست در ماه اوت فرنگی وارد لندن شدم تا ماه آوریل ۱۹۳۱ در لندن به عنوان سفارت بودم. آن وقت مرا از طهران خواستند، رضاشاه مایل بود که من در کابینه داخل شوم و میل داشت وزارت مالیه یا یک وزارت دیگری را قبول بکنم و چون ملتفت شد که من به وزارت مالیه مایل نیستم وزارت طرق را پیشنهاد کرد. من به وزارت طرق رفتم و قریب پنج شش ماه در وزارت طرق بودم بعد به اصرار به من قبولانید که وزارت مالیه را به عهده بگیرم.

سه سال و کسری، متصدی وزارت مالیه بودم تا آنکه رضاشاه عدم رضایت پیدا کرد و کابینه را که تحت ریاست مرحوم مخبر‌السلطنه هدایت بود عوض کرد و ذکاءالملک فروغی را رییس‌الوزرا کرد، کابینه جدیدی تشکیل دادند که من دیگر در آن نبودم.

رضا شاه یکی دو کار کرده بود که من از آنها ا طلاعی نداشتم. مخبرالسلطنه را خواسته و به او گفته بود خبر خوشی ندارم برای تو و ‌آن این است که من تصمیم گرفته‌ام کابینه عوض شود، این طور ترتیب داده بودند که وزرا منزل سردار اسعد بختیاری جمع شوند و همه‌شان، هر کس به امضا و خط خودش استعفا بدهد؛ یعنی احترام کرد و مخصوصا به من. نمی‌خواست معزول کرده باشد. همین کار را کردیم، استعفا نوشتیم دادیم.

داور و وزارت مالیه

بعد که عازم طهران شدیم، مرحوم میرزاعلی اکبر خان داور از من تقاضا کرد که با اتومبیل من بیاید به طهران، گفت اتومبیل ندارم، گویا اتومبیل او حاضر نشده بود. در راه خیلی اظهار تالم می‌کرد از اینکه باید از وزارت عدلیه برود. گفت تمام شوق و ذوق و همه اشتیاقش به وزارت عدلیه است. رضاشاه او را جداگانه خواسته بود و گفته بود باید وزارت مالیه را به عهده بگیری. این صحبت‌ها برای این بود که او از من خجالت می‌کشید، ولی گفت که رضاشاه چنین حرفی به او زده است.

بعد از دو سه روز که کابینه جدید تشکیل شد ما مطلع شدیم که فروغی را رییس‌الوزرا کرده‌اند و داور وزیر مالیه. من اطلاعی از این کار نداشتم، خیال می‌کردم باز من وزیر مالیه می‌شوم. شاه به داور تاکید کرده بود که رسیدگی کامل دقیقی در اوضاع مالیه بکند، مخصوصا معلوم شد که شبهه‌ای در باب موجودی طلا داشت و شاید سوءظنی به من داشت، از این حیث که من میل دارم او نداند که ما چقدر طلا داریم، فکر می‌کرد من قدری از او مخفی نگاه می‌دارم که به قشون صرف نکند.

داور و قضیه طلا

بیچاره داور که ناخوش هم بود خیلی می‌ترسید. شب و روز زیر میز منقل می‌گذاشت و رسیدگی می‌کرد. رضاشاه می‌خواست برود تبریز، به داور مرتب زور می‌آورد که زودباش این کار را صاف کن. بالاخره داور آمد، گفت که رسیدگی کردیم کاملا درست است. تا دینار آخر همه صحیح است.

داور آدم خوش قلبی بود، گفته بود قربان خیلی زحمت‌ها کشیده شده است. از این حرف دیگر خوشش نیامده بود، گفته بود، خودم می‌دانم آدم امینی است ولی خوب دیگر اقتضا ندارد.

بعد گفته بود که برای فلانی باید یک کاری در خارجه پیدا بکنیم، این را داور به من گفت. هیچ کس نمی‌دانست. حتی خود من هم نمی‌دانستم. مردم می‌گفتند،‌ غیظش گرفته کار به حبس و آخر هم به قتل می‌رسد.

یک شب داور آمد منزل من. او همه چیز را بدون استثنا به من می‌گفت. وقتی از در آمد به فرنگی گفت، من «آمبراسه» هستم، یعنی خیلی خجالت می‌کشم. گفتم مگر چه شده؟ گفت، آخر من جای شما را گرفته‌ام. من خندیدم گفتم، حالا جای کسی گرفتن و آمدن و رفتن معنی ندارد. اختیار در دست خود آدم نیست.

یک روز پنج دقیقه طول می‌کشد، این را برمی‌دارند آن را می‌گذارند. اختیار با کس دیگر است. شما نیامدید جای من. گفت والله من این کار را نمی‌خواستم و از این کار می‌ترسم.

او یک وحشت غریبی داشت از مالیه. داور آدم خیلی‌خیلی عاقلی بود و بلکه اول عاقل بود، آخرش من گفتم برای چه وحشت می‌کنید، من که این قدر طلا جمع کرده‌ام. علاوه بر تهیه طلا، من خست را به جایی رسانده بودم که در ایران دیده نشده بود.

وقتی از وزارت مالیه رفتم تا آن روز علاوه بر تمام بودجه و مخارجات، معادل یک ثلث کل بودجه سالانه مملکت علیحده پول نگه داشته بودم.

گفت، فلانی من همه اینها را می‌دانم، درد من جای دیگر است، خیلی وحشت داشت. گفت خلاصه یک کلمه به شما بگویم. از شما رودروایستی داشت از من ندارد. بلای من اینه، راستش هم همین بود. به من خلاف قاعده نمی‌توانست بگوید که مال فلان کس را بگیرید. ولی به او همه چیز می‌توانست بگوید. «داور» عقیده داشت کارها که به اینجا رسید آدم باید خودش را از بین ببرد. آخر هم همین کار را کرد.

خودکشی داور

خلاصه قضیه این بود که رضاشاه، دادن ارز را سخت قدغن کرده بود و می‌گفت رقم آن ولو اینکه خیلی کم و جزئی باشد باید به اطلاع او برسد.

به کسی مقداری ارز داده شد و آن مطلب به اطلاع شاه رسیده بود. امیر خسروی را صدا کرده بود که این ارز برای چه داده شده است. او که آدم خوبی هم نبود می‌گوید وزیر مالیه تجویز و تصدیق کرده است رضا شاه سخت متغیر می‌شود و به داور پرخاش می‌کند. به طور غیرعمد کلمه «پدر سوخته» از زبانش جاری می‌شود. از این واقعه، داور خیلی دگرگون می‌شود.

داور از آنجا به وزارت مالیه می‌رود و رییس‌ اداره تریاک را می‌خواهد و می‌گوید به من گزارش رسیده است که تریاک‌های شما خالص نیست. او می‌گوید، همه آزمایش شده و درست است. داور می‌گوید، نه درست نیست من باید شخصا آن را بدهم به آزمایش. می‌گوید برو یک قوری بیاور... به این عنوان مقدار نیم کیلو از او می‌گیرد و در کیف خود جای می‌دهد.

بعد داور به خانه می‌رود با فرزندان خود روبوسی می‌کند، به زنش می‌گوید من امشب کار زیادی دارم، کسی به اطاق من نیاید. بعد داخل اطاق شده در را می‌بندد و مقداری از تریاک را حل کرده می‌خورد. فردا صبح می‌بینند داور از بین رفته است. رضاشاه خیلی ناراحت شد. دستور داد احترامات و تشریفات فراوان در تشییع جنازه به عمل آید. ولی همان روز گویا پشیمان شده بود. گفت این همه جمعیت برای چیست؟

جمعیت عظیمی در مراسم تشییع جنازه شرکت کرده بودند. ادیب‌السلطنه (رادسر) دستور داد مردم را متفرق کنند.

رضاشاه و تیمورتاش

رضاشاه با تیمورتاش خیلی بد شد. دائما از او بد می‌گفت. پیش من که می‌گفت جواب نمی‌دادم. دلش هم از آن بابت پر بود که چرا جواب نمی‌دهم. یک روز گفت اینقدر آدم بی‌شرف در دنیا پیدا می‌شود و این درجه بی‌شرفی می‌شود. من جواب ندادم، ولی او گفت شما چه می‌گویید در این باره. من گفتم هر چه بود از اول هم همین طور بود، یعنی از آن وقتی که مثل برادر و پسرش بود و عاشق او بود، آن وقت هم همان آدم بود. عوض که نشده بود. این حرف من بهش خیلی برخورد.

سبب اینکه این حرف را به من گفت این بود که یک روز رفتم از کمپانی نفت فلان قدر پول به ما رسیده، علاوه بر آنچه باید بدهند. چون ما در آن امتیازنامه گذاشته بودیم، اگر تناسب لیره با طلا عوض شد یعنی چنانچه لیره تنزل کرد هر اندازه تنزل کند مطابق روزی که امتیاز امضا شده، قیمت طلا و لیره هر چه هست، اگر باید صد لیره به ما بدهند، صد لیره طلای آن روز بدهند. این قدر باید لیره طلا بدهند و این قدر هم برای اینکه لیره فرق کرده بدهند. این بود که هرچه زمان می‌گذشت، وقتی پول می‌دادند حساب می‌کردند و مطابق امتیازنامه تفاوت را هم می‌دادند. تا آخر هم همین طور بود. این مرد که خیلی خوشش آمد، گفت به‌به. بعد به تمسخر گفت: «این را هم آن فلان فلان شده در امتیازنامه گذاشته» یعنی شما کرده‌اید.اگر او بود می‌گفتم من کرده‌ام.» با تیمورتاش خیلی بد شد. آخرش هم که معلوم است چه شد. همه جا نوشته شده است.

داستان این بود.وقتی امتیازنامه را به هم زده بود (شاید هیچ کس این را نمی‌داند) خودش رفته بود به مازندران، از آن روزی که امتیازنامه نفت را پاره کرده و انداخته بود بخاری گفت بردارید بنویسید ما این امتیازنامه را فسخ کردیم. تیمورتاش خیلی مضطرب بود. هی به فرانسه مرتب می‌گفت: «ژو سوئی دزوله».یعنی من ناامید شدم.داور آدم خیلی عاقلی بود. رفیق خیلی صمیمی و جانجانی تیمورتاش هم بود. آخر به او گفت حالا می‌گویید چه؟ گفتند تمام شد. باید امشب از اینجا نرویم و این کار را بکنیم. والا اسباب زحمت می‌شود. ما همان شب فسخ امتیازنامه را نوشتیم. فردای آن شب عید مبعث بود و صبح بایستی برویم به سلام پیش رضاشاه. من این فسخ امتیازنامه را که نوشته بودم، شنیدم در خارج گفته بودند می‌خواهند از انگلیس بگیرند به روس بدهند. برای دفع این شبهه‌ها در آخر آن مراسله که برای فسخ امتیازنامه نوشتیم، نوشتیم که چون عمل کمپانی برخلاف منافع ایران است اگر همین کمپانی مطابق منافع ایران - چنانکه مطلوب ما باشد - حاضر بشود که امتیاز تازه بدهیم می‌دهیم و مضایقه از این نداریم که به خود آنها امتیازی بدهیم، مشروط به آن که مقاصد ما حاصل شود. این دیگر لازم به نظر می‌آمد.

تیمورتاش و امین‌التجار

امین‌التجار تریاک را می‌گرفت و خرید و فروش را منحصر کرده بود به خودش. شصت هزار لیره به دولت می‌داد، ‌البته خیلی مطلوب بود، مثل شصت میلیون امروز بود. از این جهت امین‌التجار را هم گرفتند. او خود از حقیقت امر غافل بود. ولی رضاشاه می‌خواست راهی برای ایجاد مزاحمت تیمورتاش پیدا بکند. گفت‌وگو می‌کردیم، به رضاشاه گفتم این را گرفتند اسباب زحمت می‌شود. این قدر لیره باید به ما بدهد. حرف من تاثیر کرد، گفت عجالتا دست نگاه می‌داریم.

همه اینها را فکر می‌کرد. او را دوباره گرفتند. به من گفت شما نگران و مشوش نباشید، همان پول تریاک را می‌گیریم اما مطلب مهمی است که باید گرفتار بشود.

امین‌التجار بیچاره را گرفتند و استنطاق کردند، او هم نامردی کرد، یعنی از ترس جان خود گفت، بلی به تیمورتاش پول دادیم. رفیق خیلی نزدیک تیمورتاش بود، مثل برادر. نمی‌خواست در حق او بدی بکند ولی دید جان خودش در خطر است یواش یواش او را مرخص کرد.

اگر رضا شاه غرض شخصی نداشت، اگر پنجاه هزار لیره هم بود اغماض کرد. اسماعیل یکانی هم اتفاقا رییس محکمه بود. تیمورتاش خودش را باخت. اما نصرت‌‌الدوله هیچ اعتنایی نداشت، می‌گفت، من وزیر مالیه بودم، وزیر مالیه آفتابه دزد نمی‌شود. اگر می‌خواستم، یک کرور می‌گرفتم. ولی تیمورتاش خودش را باخت. فهمید آخر کارش است.

بچه‌هایش از فرنگستان آمدند پدرشان را ببینند، شاه اجازه داد که فقط از پشت شیشه می‌توانند ببینند. خیلی با او بدرفتاری کردند. می‌خواستند چیزی به او بخورانند که حالش منقلب شود، هیچ نمی‌خورد. تخم‌مرغ می‌خورد، روز آخر دست و پایش را گرفتند خوراندند. پزشک احمدی که از او ملعون‌تر کسی نبود انژکسیون کرد.

صبح تلفن کردند وفات کرده بیایید ببرید. دخترش(ایراندخت) زن حسنعلی‌خان قراگزلو بود. علا می‌گفت صبح رفت آنجا و فریاد زد بیایید پدر مرا کشتند. ختم هم گرفتند! ماندیم معطل که برویم یا نرویم، ولی علا رفت. آنها غیر از علا آدم‌های خوبی نبودند. پسرهای ناصرالملک وقتی که تیمورتاش مقامی داشت رفته بودند اداره ثبت احوال که اسم فامیلشان را عوض کنند و تیمورتاش بکنند. بعد که تیمورتاش گرفتار شد رفتند و به هر زحمتی بود دادند قلم زدند. این دختر هم رفت در پاریس در سفارت خانه ماند.