ماجرای کشته شدن لینکلن

محسن خالصه دهقان- آبراهام ‌لینکلن رییس‌جمهور ایالات متحده آمریکا از جمله مردانی‌بود که حتی در زمان حیاتش از شهرت و محبوبیت‌ وافری برخوردار بود. افزون بر رییس‌جمهور بودنش تلاش‌های بی وقفه او به منظور حل و فصل مناقشات داخلی، منجر به ظهور آمریکایی متحد و مستحکم شد و اتحاد و همبستگی دولت را روز افزون کرد. ثانیا مجادله تاریخی او جهت بخشیدن حقوق‌مساوی به سپید پوستان و سیاه پوستان‌و از جمله دادن حق رای به سیاه پوستان، محبوبیت و نفرت را توامان برای او به‌همراه داشت. کسانی که از دیدگاه‌های‌انسانگرایانه برخوردار بودند، تحسین‌کننده او بودند و آن دسته که خواهان‌پیروزی و به بردگی کشیدن سیاه پوستان بودند، از اقدامات او به خشم آمدند.

بعد از این قضایا لینکلن چندین نامه دریافت کرد که در آنها مستقیما به‌کشته یا دزدیده شدن تهدید شده بود. او به خوبی‌توسط گروه بازرسی خود در جریان توطئه‌هایی که جهت کشتن او به عمل می‌آمد، قرار می‌گرفت؛ اما آیا او دستور هیچ گونه‌ تحقیق و جست‌وجویی را می‌داد. خیر، چنین نبود. او در جواب محافظان خود که او را اخطار به هوشیاری بیشتر درملاقات‌های‌عمومی می‌کردند با لبخندی کنایه‌آمیز می‌گفت: اگر سرنوشت این باشد که به این شکل ‌بمیرم، کسی می‌تواند نجاتم دهد؟

بوث (Booh) از کم طاقت‌ترین مخالفان لینکلن بود. او به همراه چهار تن از همدستان خود انگیزه مفرطی برای کشتن‌ لینکلن داشتند تا با این اقدام ریشه‌های اتحاد را در بین ایالت‌های در حال ‌انقلاب بخشکانند. بوث با استقرار واسطه‌هایی در کاخ سفید در جریان اهم فعالیت‌ها و مراودات لینکلن قرار می‌گرفت. کارآگاهانش‌ به او اطلاع دادند که رییس‌جمهور روز چهاردهم آوریل ۱۹۶۵ به همراه بانوی اول آمریکا-مری لینکلن-جهت تماشای نمایش «پسر عموی آمریکاییان» قصد رفتن به تئاتر فورد را دارند. این بهترین فرصت برای بوث بود. او به‌خوبی با تئاتر آشنا بود و این فرصتی طلایی برای او محسوب می‌شد تا اهداف خود را تحقق بخشد. آری او قصد کشتن مردی را داشت که‌بی‌پروایی‌اش در نادیده انگاشتن ‌و خرد کردن سنت‌های دیرینه آمریکا منجر به ایجاد مساوات در بین وحشی‌ها شد. بوث به همدستان خود می‌گفت: «لینکلن را خودم خواهم کشت و هدف بعدی من ژنرال گرانت خواهد بود، کسی که تحت‌فرمان او نیروهای متحده ارتش ‌انقلابی جنوب را شکست داد. اگر دیگر همدستان لینکلن در صحنه حضور داشتند، کشتن ‌آنها وظیفه شما خواهد بود.»

روز چهاردهم آوریل کل کشور غرق در جشن جمعه خوب (Good Friday) بود؛ اما بوث و همدستانش با در نظر گرفتن جزئی‌ترین نکته‌ها در تکاپوی تحقق هدف خود بودند. بوث اطمینان داشت ‌که با این اقدام، تحسین آن دسته ‌از سفید پوستانی را که طرفدار برده داری بودند، برخواهد انگیخت و به یک‌شخصیت فنا ناپذیر که احتمالا در تاریخ از او به‌عنوان یک آزادی‌خواه یاد می‌کنند، تبدیل خواهد شد.

جشن و پایکوبی به غروب خود نزدیک شد. چهاردهم آوریل روزی زیبا، با شکوه و دل‌انگیز بود. برای تادمری‌ لینکلن (Mary Tod Lincoln) روزی بهشتی به حساب می‌آمد؛ چرا که دیگر لینکلن از تمامی نگرانی‌ها و هیجانات جنگ‌داخلی آسوده شده بود. لینکلن و همسرش تصمیم گرفته بودند بعد از اتمام دوره ریاست‌جمهوری، تعطیلاتی طولانی ‌را در اروپا سپری کنند. مری در انتظار زمانی بود که آبراهام مجددا در شیکاگو یا گرین فیلد به حرفه خود یعنی وکالت ‌مشغول شود. مری آینده را روشن و پر بار می‌دید؛ اما آنچه اکنون او را بیشتر خوشحال می‌ساخت رفتن به تئاتر بود. مدت‌ها بود که آن دو در کنار هم به تئاتر نیامده بودند. سال‌های خونین جنگ‌داخلی مملو از تردید و اضطراب بود. حالا که طوفان فروکش کرده بود زندگی به نظر لطیف و با طراوت می‌آمد. شاید مری نمی‌دانست که این منحوس‌ترین شب زندگی او خواهد بود. اگرچه‌برای رییس‌جمهور روزی عادی همانند دیگر روزهای کاری او بود. مردم دسته دسته برای تبریک پیروزی‌های او در جنگ‌های داخلی به‌خدمت می‌رسیدند. لینکلن و مشاورانش تصمیمات مهمی را جهت اعمال توافق‌های مسالمت‌آمیز و اعمال خیر در مناطق جنگ زده‌گرفته بودند. شب آن روز وقتی مری قرارشان در تئاتر را به یادش‌انداخت لینکلن خیلی خسته بود. استراحت در منزل را به رفتن به‌تئاتر ترجیح می‌داد، اما به خاطر خوشحالی همسرش عازم رفتن‌شد. می‌دانست که همراهی با مری در رفتن به تئاتر بسیار او را خوشحال خواهد کرد؛ بنابراین به‌رغم بی‌میلی‌اش با خوش‌رویی او را همراهی کرد. از طرفی بوث جهت تحقق بخشیدن به هدفش اسب‌های خود را زین کرده بود. او نقشه کشیده بود که بعد از کشتن لینکلن با سریع‌ترین وسایل ممکن از قلمرو واشنگتن دی سی‌ وارد ایالات جنوبی شود. او و همدستانش مطمئن بودند که جای امنی در جنوب پیدا خواهند کرد؛ چرا که جنوب برای آنها و افرادی از این قبیل بهترین مکان‌فعالیت بود.

آبراهام لینکلن و مری در اتاق ویژه بودند. مری با احتیاط بیشتر در زاویه‌ای قرار گرفت که لینکلن کاملا مسلط بر پرده باشد، اما در معرض دید عموم قرار نگیرد. با وجود این، دو تن از بازیگران‌او را شناختند و با احترام عرض ادب نمودند. لینکلن‌ و همسرش از مکالمات طنزآمیز و توأم با شوخی نمایش لذت‌می‌بردند، اما با شروع پرده سوم مری‌متوجه شد که‌ لینکلن در حال لرزیدن‌است، روپوش‌(بارانی)خود را به لینکلن‌داد و برای این‌که او را گرم‌ کند کنار او نشست. ناگهان اتاقکی که لینکلن و همسرش در آن قرار داشتند با غرش رعدآسایی همانند منفجر شدن یک بمب به ارتعاش‌ درآمد. مری وحشت زده نگاهی به شوهرش انداخت و از دیدن چهره بی‌حرکت، چشمان بی‌احساس و بدن بی‌روح او مات و مبهوت‌شد و فریاد کشید. چند لحظه بعد مری سرگرد رات بن را که همراه‌آنها بود با غریبه‌ای چاقو به دست در حال کشمکش دید. در یک آن‌مری چهره آن مرد را به یاد آورد و این‌که او را در جایی دیده است، اما چه وقت و کجا نمی‌توانست به یاد آورد.قاتل از اتاق خارج شد و فرار کرد. مری با چشمانی گریان رفتن او را نظاره می‌کرد.

نام این قاتل بوث بود، بازیگری که یک ساعت و نیم قبل از ورود لینکلن خود را به تئاتر رسانده بود. او دقیقا می‌دانست که رییس‌جمهور کجا خواهد نشست. بوث سوراخی در در ورودی اتاق ایجاد کرد تا از آنجا حرکات رییس‌جمهور و همراهانش را زیر نظر داشته‌باشد. او احتیاط‌های بیشتری را نیز به عمل آورد. برای اجتناب از هرگونه مزاحمتی به هنگام شلیک کردن، حدود پنج سانتی متر از گچ دیوار لژ را کند و تکه چوبی در آنجا قرار داد. در بین چهار مراقب لینکلن، پارکر (parker) جلوی در ورودی قرار داشت؛ اما متاسفانه او مردی غیر مسوول و الکلی بود. اگر او مردی‌مسوولیت پذیر و گوش به زنگ می‌بود شاید لینکلن را از کشته شدن‌نجات می‌داد. اگر سه محافظ دیگر رییس‌جمهور هوشیار و وظیفه‌شناس بودند شاید قضایا به نحو دیگری جلوه ‌می‌کرد؛ اما این‌گونه نشد. بوث نه تنها موفق به کشتن لینکلن شد بلکه‌از صحنه نیز گریخت. بوث‌بازیگری‌سرشناس بود و کسانی که با تئاتر آشنا بودند او را به خوبی‌می‌شناختند برای این‌که‌شناسایی نشود تغییر چهره داد. فرم موهای خود را عوض کرد و ریش و سبیل گذاشت. قبل از رفتن به تئاتر غذای‌زیادی خورد و حسابی نوشید. شناختن او بسیار مشکل بود. بوث‌مخفیانه وارد اتاقک شد. صحنه طنزآمیز نمایش در حال اجرا شدن‌بود. صدای خنده حضار و رییس‌جمهور به گوش می‌رسید. هیچ کس حتی محافظین لینکلن نیز متوجه ورود بوث نشدند. او در حالی که به طرف لینکلن نشانه رفته بود نمایش و اشعار ویرجینیا «سینک سمپر تایردیس»را زمزمه کرد، اما لینکلن آن را نشنید چرا که فورا بعد از برخورد گلوله بیهوش شد. تمامی ۲۵۰۰ تماشاچی حاضر صدای شلیک را شنیدند، اما چون‌ تیراندازی قسمتی از صحنه نمایش را تشکیل می‌داد نفهمیدند که صدا از کدام طرف بود. گمان کردند صدا از طرف صحنه است. بوث‌برای این‌که کسی به او شک نکند دقیقا زمان شلیک را با شلیک روی‌صحنه منطبق کرده بود.

سرگرد رات بن (Roth bone) به مجرد شنیدن صدای تیر برای‌دستگیری بوث به سمت او حمله‌ور شد. بوث فورا چاقویی از جیب‌خود بیرون آورد و بازوی چپ رات بن را زخمی کرد و از فاصله‌سه‌چهار متری خود را روی صحنه انداخت. با افتادن روی صحنه گیر کرد، اما با وجود تمامی موانع موفق به فرار شد. سوار اسب خود شد و بدون هیچ مزاحمتی به‌سرعت از واشنگتن دور شد. تلاش و سر و صدای مردم برای دستگیری بوث نتیجه نداد. غریو «بگیرید، بوث را بگیرید» در سالن طنین افکن شد. مردم با این تصور که مدیر و دیگر بازیگران تئاتر در این توطئه سهیم بوده‌اند سعی کردند که آنجا را به آتش بکشند، اما پلیس با دخالت خود این‌تئاتر تاریخ ساز را نجات داد؛ اما آیا مسوولان می‌توانستند شعله‌های‌خشم و نفرت طرفداران بی‌شمار لینکلن را نیز که از اعماق قلبشان‌در حال جوشیدن بود خاموش کنند.

مدت‌ها قبل از این یک زن کولی مرگ ننگین و شرم آوری را برای بوث پیش‌بینی کرده بود. با خواندن کف دست او گفته بود: «با خفت و خواری خواهی مرد.» این پیشگویی درست از آب در آمد. بوث بعد از کشتن لینکلن تصور می‌کرد که افتخاری نصیب او خواهد شد و در تاریخ آمریکا به‌عنوان چهره‌ای فنا ناپذیر شناخته خواهد شد، اما اکنون بزرگ‌ترین تبهکار آمریکا شده بود. حتی دشمنان لینکلن‌نیز به صف دوستان او پیوستند و پاداشی معادل ۰۰۰/۵۰ دلار جهت‌دستگیری قاتل فراری در نظر گرفته شد. در جایی دیگر هزاران تن از حامیان خشمگین لینکلن دست به‌آشوب و اختناق زدند. جیمز گارفیلد (James Garfield) یکی از رهبران محلی در کنترل جمعیت خشمگین نقش بسزایی داشت. متعاقبا گارفیلد بیستمین رییس‌جمهور آمریکا شد. کسی که خودش‌نیز قربانی توطئه قاتلی نیمه دیوانه شد.

بعد از ۱۱ شبانه روز تلاش مستمر، پلیس موفق به ردیابی بوث‌شد. او در بین بوته‌ها خود را پنهان کرده بود. پلیس با به آتش کشیدن‌بوته‌ها او را مجبور به بیرون آمدن کرد و فورا با ضرب گلوله از پای‌درآورد. حتی بعد از این‌که مرگ خیره خیره به او می‌نگریست، بوث‌همانند یک بازیگر کارآمد می‌گفت: «من لینکلن را برای خود آمریکا کشتم، متاسفم از این‌که قربانی من هیچ دستاوردی را برای این کشور به ارمغان نیاورد. »