چالش‌های گذار از سنت به تجدد

محمدمهدی رهبرماه: پی یر بوردیو در سال ۱۹۳۰ در دهکده وانگن واقع در ارتفاعات سلسله جبال پی رنه متولد شد. پدرش کارمند اداره پست بود. در ۲۱ سالگی به دانشسرای عالی راه یافت. او در این مدرسه با فرهنگ بورژوازی آشنا شد و با آن دست و پنجه‌نرم کرد. تجربیات او از سلطه فرانسه بر الجزایر او را به سمت مطالعات قوم شناسی در این کشور سوق داد و پس از آن تحقیقات جامعه شناسی در جامعه فرانسه او را به خود جلب کرد. برخلاف بسیاری به حزب کمونیست فرانسه که در آن زمان فضای اجتماعی را تسخیر کرده بود نپیوست و همچنان نسبت به دستگاه حاکمه تشکیلات رسمی جامعه بدبینی نشان می‌داد. در ۲۵ سالگی به اخذ فوق دکترا در رشته فلسفه نائل آمد، پس از آن برای سربازی به الجزیره که هنوز مستعمره فرانسه بود رفت و در دانشکده ادبیات الجزایره به عنوان دستیار شروع به کار کرد. نخستین پژوهش‌های خود را در زمینه تغییرات اجتماعی در این کشور آغاز کرد.

تجربه دستیاری و همکاری با ریمون آرون برای مدت هر چند کوتاه به عنوان یک دوره معرفت شناسی اجتماعی را می‌توان به عنوان یک نقطه عطف زندگیش در نظر گرفت.

بوردیو پس از شرکت در یک سلسله اعتصابات مشهور و تظاهرات سیاسی و درافتادن با عده‌ای به نام کارشناس و روزنامه نگار و نویسنده و حمله به لیبرالیسم از نوع جدید، در ماه ژوئن سال ۲۰۰۰ به تشکیلات شبکه نیروهای انتقادی و پیشرو به منظور مبارزه با جهانی سازی اقتصادی پیوست و سرانجام در روز ۲۳ ژانویه ۲۰۰۲ تسلیم بیماری لاعلاج خود شد و در پاریس جان سپرد.

وی نظریه‌ای درباره طبقه، ساخته و پرداخته می‌کند که در آن اصرار بر علیت اقتصادی در شکل گیری طبقات از دیدگاه مارکس، با شناخت وبری درباره تمایز و تفاوت نظم فرهنگی، با مساله مورد توجه دیدگاه دورکیم در مورد طبقه بندی، ادغام شده است.

بر اساس نظریه بوردیو، فضای موقعیت اجتماعی به وسیله دو اصل متمایز متداخل یعنی سرمایه اقتصادی و سرمایه فرهنگی سامان داده می‌شود. در واقع بر اساس توزیع این دو سرمایه مشخص‌کننده و معرف جریان‌های مخالف است که خطوط اصلی شکاف و تضاد را در جوامع پیشرفته مستحکم کرده و از آن حمایت می‌کنند. در اولین تقسیم‌بندی که شکل عمودی دارد، کنشگرانی که مقادیر فراوانی از هر یک از سرمایه‌ها را دارند، یعنی طبقه فرادست، در تقابل به کنشگرانی که از همه سرمایه‌ها محرومند- یعنی طبقه فرودست- قرار می‌گیرند. دومین تقابل که شکل افقی دارد، در بین طبقه فرادست، بین کسانی که سرمایه اقتصادی زیاد اما دارایی‌های فرهنگی کم دارند مانند صاحبان و مدیران بخش‌های اقتصادی که فرادستان طبقه فرادست را شکل می‌دهند، و آنها یی که سرمایه شان عمدتا سرمایه فرهنگی است روشنفکران و هنرمندان که فرودستان طبقه فرادست را تشکیل می‌دهند، بروز می‌کند، تک‌تک خانواده‌ها وافراد پیوسته در تلاشند تا به وسیله دنبال کردن راهبردهای «باز تبدیل» که در آن یک نوع یا گونه خاص سرمایه با گونه دیگری مبادله یا به آن تبدیل می‌شود- جایگاه خویش را در فضای اجتماعی حفظ کرده یا بهبود بخشند.

«میزان و نرخ تبدیل انواع و گونه‌های خاص سرمایه، که به وسیله ساز و کارهای نمادی مانند نظام آموزشی و مدرسه‌ای، بازار کار و قوانین ارث بری تعیین می‌شود، یکی از نشانه‌های اصلی کشاکش‌های اجتماعی است؛ چرا که هرطبقه یا بخش‌های هر طبقه به واسطه بیشترین بهره‌مندی از سرمایه‌ای خاص، در پی تحلیل سلسله مراتب مربوط به آن برمی‌آید.»

به نظر بوردیو بازنمودهای جمعی به کارکردهای اجتماعی و همچنین به کارکردهای سیاسی تحقق می‌بخشند نظام طبقه‌بندی، آن‌گونه که دورکیم می‌گوید تعامل« منطقی» جامعه را ممکن می‌سازد، علاوه بر این در خدمت مصون ساختن و طبیعی جلوه دادن سلطه و توفق است. این امر روشنفکران را به عنوان تولیدکنندگان حرفه‌ای دیدگاه‌های آمرانه مربوط به اجتماع، در کانون بازی قدرت نمادین قرار می‌دهد و می‌طلبد که توجه ویژه‌ای به جایگاه راهبردها و رسالت اجتماعی آنها داشته باشیم.

طبقه مفهومی است در جامعه شناسی که بر تبیین مجموعه‌ای از رفتارها تاکید دارد. طبقه با جدایی از مفهوم کاست، بر امکان تحرک بین سلسله مراتب اجتماعی، دلالت دارد در حالی که ویژگی رابطه ارثی عامل تمایز یک کاست با دیگر کاست‌ها است و این اصل غیرقابل تغییر است.

آنچه اهمیت دارد استفاده از واژگان روشنفکر و طبقه و ارتباط متقابل بین این دو در نظریه بوردیو است.

بوردیو به مانند وبر با قبول بعضی از اصول بنیادین مارکس از تعریف مفهوم طبقه سعی در گسترش و زدایش ابهامات آن داشت.

بوردیو با مطرح کردن سه مفهوم «ملکه، میدان و سرمایه» چارچوبی را ایجاد کرد که درون آن معرفت تنها تحت تاثیر موقعیت اجتماعی صرف نیست، بلکه دیالکتیک بین عاملیت و ساختار یعنی عوامل عینی و ذهنی را برای پرورش یک پدیده اجتماعی در نظر گرفت.

بر اساس این تعریف، بوردیو از سرمایه اجتماعی که در واقع گسترش نظریه مارکس در مورد طبقه است، یعنی همان بینش اقتصادی صرف، انواع دیگری را که در پویایی اجتماعی با اهمیت هستند، بیان می‌کند.

از قبیل سرمایه فرهنگی که مجموعه‌ای از ثروت‌های نمادین هستند، از سوی دیگر به صورت موفقیت‌های مادی، سرمایه به حالت عینیت یافته، میراث فرهنگی به شکل اموال مانند کتاب، تابلو و غیره جلوه می‌کند و همچنین می‌تواند به صورت نهادینه شده در جامعه به صورت عناوین، مانند «مدارک تحصیلی» درآید که به استعدادهای افراد عینیت می‌بخشد که توسط جامعه یا دولت مورد بازشناسی قرار می‌گیرد و اغلب برای آن پایگاه قائل می‌شوند و جایگاهی از قبیل معلم، استاد، قاضی، روشنفکر تعریف می‌شود، این سرمایه بدون کوشش فرد کسب نمی‌شود و به ارث برده نمی‌شود بلکه از جانب عامل کار طولانی - مداوم و پیگیر یادگیری و فرهنگ‌پذیری را می‌طلبد.

مفهوم دوم، سرمایه اجتماعی است، به عنوان مجموعه‌ای از تماس‌ها، روابط، آشنایی‌ها، دوستی‌ها و دین‌ها به فرد و قدرت کنش و کنش متقابل کم و بیش زیاد بر حسب کیفیت یا کمیت شبکه‌های ارتباطی و پیوندهایی که وی را به افراد دیگر وصل می‌کند، می‌بخشد. به طور کلی سرمایه اجتماعی مجموعه‌ای از منابع موجود است که به مالکیت شبکه پایداری از روابط کم و بیش نهادینه شده افراد بستگی دارد، افرادی که یکدیگر را می‌شناسند، خود را مدیون یکدیگر می‌دانند و به عبارتی تعلق به یک گروه به عنوان مجموعه عاملانی دارند که نه فقط صاحب حیطه‌های مشترکی هستند، بلکه با پیوندهای پایدار و سودمند به یکدیگر وابسته‌اند. این حیطه‌های مشترک با عینک مشاهده‌گر بیرونی دیگران یا خود این عاملان رویت پذیرند.

اگر به عنوان یک تبیین جامعه شناختی سه مفهوم بوردیو از سرمایه را به عنوان یک وجهه عینی به حساب آوریم، آن‌وقت مفهوم ذهنی مقابل آن را می‌توان سرمایه نمادین خواند.

سرمایه نمادین در واقع حاصل بازشناسی مشروعیت موضع کسی است که آن را در اختیار دارد. بنابراین سرمایه نمادین به نگاه دیگران به جایگاه و موقعیت طبقاتی آنها بستگی دارد. از این رو سرمایه فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی در گرو نگاه جامعه به وضعیت افراد است.

بعد از مشروطه و شکل‌گیری مجلس شورای ملی توسط نمایندگان مردم، دمیدن روح آزادی و دموکراسی و هویت بخشی به اقشار مردم نوید بخش بستری بود که در آن روشنفکران نه از مجموعه سلطنت بلکه از درون طبقات مختلف اجتماعی پدید آیند. پرداختن به حوادث، رخدادهای شکل گیری این حرکت ملی در این متن مورد نظر نیست، بلکه هدف اصلی این تحقیق برجسته سازی حوادث و موضوعاتی‌است که باعث گردید طبقه روشنفکر جایگاهی در ساختار قدرت پس از قاجار پیدا کند. مشروطه در واقع پلی است بین استبداد قاجاریه به دیکتاتوری رضا شاه که بی‌شک بستر حوادث مختلفی در جریان شکل‌گیری این طبقات شده است. موضوع مورد اهمیت قابل پردازش و مرتبط با این تحقیق توجه رضاخان به «مدرنیزاسیون» در شانزده سال سلطنت خود است که بی شک برای پرداختن به موضوع باید به آن نگاهی از درون کرد.

روشنفکری نوین در ایران در طول قرن نوزدهم پدیدار شد و نشانه آغازین آن نوعی دگرگونی دید فلسفی و تعبیر الگوها در رویکرد نظری نسبت به واقعیت بود. در عین حال این روشنفکری محصول جانبی تعلیم و تربیت نوین نیز بود. گشایش مدرسه دارالفنون در نیمه قرن نوزدهم یکی از اولین میعادگاه‌ها را برای این تجددگرایی روشنفکرانه فراهم آورد.

این تعبیر هم به طور ضمنی و هم به گونه‌ای آشکار بار معنایی نفع شناسی داشت. تا قبل از قرن نوزدهم آموزش به تمامی محدود به مدارس دینی نمی‌شد؛ سنت درباری ایران و ادبیات فارسی نیز در جریان آموزش دخالت داشتند. اما هیچ یک با اسلام که موجودیتی فرهنگی و راه و رسمی برای زندگی هم بود در نیفتادند. دانش‌آفرینی تحت ضوابط دینی، همچنان کار مدارس اسلامی بود که در چارچوب برنامه‌ها و دروس خود آنها صورت می‌گرفت و نوعی زبان روشنفکری به تدریج نضج گرفت که پیوندهایی با حکومت داشت، اگر چه لزوما مطیع خواسته‌ها یا منافع روزمره حکومت نبود.

عوامل گوناگونی در گسترش این زبان نقش مهمی داشتند. یکی از این عوامل استقرار قدرت مرکزی توسط حکومت قاجار (۱۹۲۵- ۱۷۷۹). در سال‌های پایانی قرن هیجدهم بود. اگرچه پس از سقوط سلسله صفوی در دهه ۱۷۳۰ تلاش‌هایی صورت گرفت تا قدرت سیاسی ایران حفظ شود. این تلاش‌ها یا اصلا جنبه ایالاتی داشت و موقوف به جنگ و ستیز بود مانند دوران نادرشاه و حکمرانی نسبتا کوتاه افشاریه در خراسان یا تنها به برخی بخش‌های مملکت محدود می‌شد، مانند فرمانروایی کریم خان زند در شیراز که بر جنوب و مرکز ایران حکومت داشت. این حکومت‌ها هر دو محلی بودند و نتوانستند سایه قدرت خود را بر سراسر ایران بگسترانند.

در دوره فتحعلی شاه قاجار حکومتی پابرجا و درباری شکل گرفت که از مجموعه‌ای از نهادهای لازم برخوردار بود. گروهی از نخبگان که در آن زمان به قدرت سیاسی حاکم پیوسته بودند، می‌کوشیدند سنت‌های درباری و ادبی ایران را احیا کنند. این احساس علاقه به نهادهای کهن در ایران کاملا تازه نبود. روشنفکران، برخی نهادهای قدیمی ایران را که با پدیده دربار در پیوند بودند به گونه‌ای مطلوب در نظر آورده و مفهوم جدید آگاهی ملی را پرورش دادند.

درس خواندگان زمان فتحعلی شاه عبارت بودند از درباریان، شعرا، نویسندگان، دیوانیان و تبلیغ نگاران، صوفیان و روحانیان. سنت حمایت دربار از شاعران و ادیبان در این دوره ادامه یافت و نوشته‌های خود فتحعلی شاه را در واقع می‌توان نماینده تمایلی گسترده در این باره دانست.

مرحله دوم توسعه گفتمان ملی در دربار همزمان بود با شکست‌های پی در پی ایران از روسیه در قرن هیجدهم میلادی که احساسات میهن خواهانه درباریان اصلاح گرا را جریحه دار کرد. عباس میرزا یکی از چهره‌های اصلاح‌گر بود که به دنبال اجرای یک برنامه نوسازی مدرن در ساختار نظامی دولتی بود. اما با کوته نظری‌ها و محافظه کاری‌های درباری مواجه شد.