گاهشمار
از دکترین مونروئه تا مداخلهگرایی ترومن
اوایل دسامبر سال ۱۸۲۳ جیمز مونروئه، رییسجمهور آمریکا دکترین مونروئه را اعلام کرد. اما این دکترین چه بود و چه تاثیری بر سیاست خارجی این کشور داشت؟ آیا سیاستمداران آمریکایی به این دکترین پایبند بودند یا در لوای آن در امور سایر کشورها دخالت میکردند؟ و نهایتا اینکه چه زمانی این دکترین به شکل آشکار کنار زده شد؟ از کشف قاره آمریکا در سال ۱۴۹۲ تا اعلامیه استقلال ۱۷۷۶، حدود ۲۸۰ سال ایالات متحده در مرحله کشورسازی و ملتسازی قرار داشت. در این مرحله، تنها وحدت، انسجام، برابری و آزادی، به ویژه آزادیهای مذهبی پیگیری شد.
در فردای استقلال، نبرد برای خروج بیگانگان آغاز شد و در سال ۱۸۱۵، با پیمان گنت و اخراج انگلیسیها برای آخرین بار ضمن تکمیل پروسه کشورسازی، فرآیند توسعه قارهای با خرید یا الحاق سرزمینهای مجاور با توسل به زور، آغاز شد. در سال ۱۸۱۹، فرآیند توسعه قارهای مقارن با ریاستجمهوری مونروئه که پیش از آن، از طرف جفرسون مامور خرید نیواورلئان از فرانسه شده بود، با خرید فلوریدای شرقی و غربی به مبلغ پنج میلیون دلار از اسپانیا ادامه یافت و با خرید لوئیزیانا و فلوریدا، قلمرو ایالات متحده دو اقیانوس اطلس و آرام را به یکدیگر متصل کرد. دکترین مونروئه ضمن تاکید بر خروج استعمارگران اروپایی از نیمکره غربی، حمایت خود را از کشورهای قاره برای کسب استقلال در مقابل استعمارگران ابرازکرد. در این دکترین، آمریکا برای آمریکاییان اندیشیده شده بود. در عین حال، ایالاتمتحده قبلا برای کسب منافع اقتصادی، حتی از تهدید نظامی در شمال آفریقا و دیگر نقاط جهان هم بهره میگرفت و در صورتی که حمایت علنی برای منافع ایالات متحده به صرفه نبود، با حمایت پنهانی (برای نمونه، از سوی مقامات کلیسا در بلغارستان علیه عثمانی) به تحدید قلمرو نفوذ دیگران و در نتیجه، گسترش حوزه نفوذ خود میپرداخت. با اعلام دکترین مونروئه، دولت ایالات متحده توانست توسعه قارهای خود را کامل و اقتدار آن را تثبیت کند و با بهرهگیری از مزیت دوری از صحنه جنگهای اروپایی، به تقویت اقتصادی و نظامی خود برای ایفای نقشهای جدید در سطح جهانی بپردازد.
در طلیعه قرن بیستم، ایالات متحده به رغم استمرار احترام به دکترین مونروئه، سیاست درهای باز را به مفهوم اعلام آمادگی خود برای ورود به جرگه استعمارگران و تقسیم منافع با آنان در پیش گرفت. به عبارت دیگر، آمریکا برنامه توسعه جهانی خود را آغازکرد. چنین برنامهای از اصول چهارده گانه ویلسون شامل تاکید بر دیپلماسی آشکار، استعمار زدایی، آزادی دریاها، کاهش تسلیحات و،... کاملا آشکار بود. در واقع، با پایان جنگ جهانی اول و تحولات اساسی نقشه جهان و استحکام و ثبات دولت ایالات متحده و تقویت بنیه اقتصادی، وقت آن رسیده بود که دولتمردان ایالات متحده نگاهی به بیرون داشته باشند؛ بنابراین، دکترین مونروئه دیگر کارکرد خود را از دست داده بود، هرچند تا پایان دوره ریاست جمهوری فرانکلین روزولت وانمود میشد، نسبت بهآن پایبندی وجود دارد. به هر حال، دو دیدگاه در آمریکا حاکم بود: یکی توسل به جنگ برای پایان دادن به آن ضمن دور نگه داشتن آمریکا از صحنه جنگ و دیگری بهرهگیری از توان نظامی برای تاثیرگذاری بر مسائل بینالمللی که هدف هر دو نیزایفای نقش رهبری جهان از سوی ایالات متحده بود. ویلسون گزینه دوم را برگزید. روزولت نیز پایبندی به دکترین مونروئه را اعلام کرد، اما با آغاز جنگ دوم و اشغال اروپا از سوی آلمان، همان تز توسل به جنگ برای خاتمه دادن به جنگ را برگزید و ارتش آمریکا را برای ایفای نقش پلیس جهان به صحنه وارد کرد و به این ترتیب، موازنه را به نفع متفقین تغییر داد. بلافاصله پس از جنگ دوم جهانی، ایالات متحده تنها ابرقدرت جهان شد و خط مشی نظریه برادران بزرگتر روزولت، ایالات متحده را در راس چند قدرت بزرگتر قرار داد که میتوانستند جهان را اداره کنند، یعنی هرچند یک نوع چندجانبهگرایی بر جهان حاکم بود، اما در راس این چند برادر، برادر بزرگتر آنها، ایالات متحده قرار داشت. با عدم پذیرش این تز از جانب کمونیستهای حاکم بر مسکو و فقدان دشمن بزرگی همچون هیتلر، کمونیسم مناسبترین دشمن نظام سرمایه داری شناخته شد.
در این دوره، بهترین شیوه برای شناخت رفتار سیاست خارجی ایالاتمتحده را میتوان در دکترین ترومن متبلور دید؛ چرا که در واقع، سیاست خارجی ترومن را میتوان آغاز سیاست خارجی دوران جنگ سرد آمریکا با شوروی دانست. آمریکاییان با شعار «روسها میآیند»، وحدت صفوف غرب را برای مدت بیش از پنجاه سال پشت سرخود تضمین و تثبیت کردند. آنها در جریان جنگ دوم، تعریف گسترده و فراگیری را از منافع و امنیت ملی ایالات متحده ارائه کردند که ملاک اصلی تحرکات آنان در تمام پهنه گیتی شد و توسعه فراقارهای و جهانی ایالات متحده را مدنظر قرارداد: دوری جستن از مداخله آشکار در مسائل بینالمللی، ضمن مداخله آمریکا در مسائل منطقهای در چارچوب هدف گسترده مقابله با توسعه طلبی شوروی.
دکترین ترومن که در سال ۱۹۴۷ اعلام شد، بر حمایت از دولتهایی که در مقابل خرابکاریهای داخلی و خارجی کمونیسم مقاومت میکردند، مبتنی بود. این دکترین نخستین گام سد نفوذ در مقابل کمونیسم شوروی محسوب میشد که با هدف ایجاد ارتباط تنگاتنگ میان اروپا و آمریکا با محوریت آمریکا در تصمیمگیری و پیش مرگی اروپا در مرحله نظامی و تحمیل اقتدار و رهبری آمریکا در غرب صورت گرفت، ضمن اینکه ترومن با شعار با خدمت به دیگران به خود خدمت کردهایم، خود را مسوول تامین امنیت اروپا اعلام کرد؛ دکترینی که اروپای خسته از جنگ و ورشکسته مالی و صنعتی آمادگی پذیرش آن را داشت. در نهایت، با تاسیس ناتو، ایالات متحده فرمانده کل قوای غرب شد، اما سیاست کنترل و مهار ترومن دیری نپایید؛ چرا که نخست، از همان آغاز، برخی از اعتراضات به سیاستهای یکجانبه شکاف در ناتو را موجب شد (فرانسه در سال ۱۹۶۶ از ناتو جدا شد و مدتی بعد، دانمارک و نروژ نیز خواستار خروج از آن شدند)، دیگر آنکه شوروی با ساخت نخستین بمب اتمی و بعد اسپوتنیک توان تلافی یافت. به این ترتیب، موشکهای قارهپیما پدید آمدند و سلاحهای هستهای از انحصار آمریکا درآمد؛ بنابراین، میتوان از سال ۱۹۴۹ به بعد را دوره دو جانبهگرایی نامید که در تعبیر آن، باید تنها دو قدرت بزرگتر را به حساب آورد. در این دوره، سلطه بلامنازع ایالات متحده به هم ریخت و این کشور به ارزیابی سیاست ترومن پرداخت.
ارسال نظر