روایت دیگر
پاریس، جوانی جاودانی!
دکتر اسلامی ندوشن- باز یافتن پاریس پس از شش سال برای من بسیار شورانگیز بود. حافظه، گویی صافیای دارد که گذشته را در آن میپالاید خاطرههای ناخوش را به دور میافکند و خاطرههای خوش را نگاه میدارد و قوه تخیل لطیفهای گذشته را آرایش میکند و زیباتر از آنچه بوده است،جلوه میدهد. به این گونه، من از پاریس ساعتهای عزیزش در یادم مانده بود؛ ساعتهایی که گرانبار بوده از هیجان یا بهجت یا شوق یا غم گوارایی. حتی برخی امور عادی، چون خریدن کتابی، نشستن در گوشه کافهای، قدم زدن در خیابان خاصی در ساعت خاصی، خاطرهای بسیار دلنواز در ذهن من به جای نهاده بود.
یازده سال پیش، اولین روزی که چشمم بر پاریس افتاد، فراموش ناشدنی خواهد ماند. صبح مهآلودی از اسفند بود و با آنکه لختی از روز برآمده بود، هنوز هوا نیمه تاریک بود. باران شبانه، سیاهی سنگهای عمارات و سیاهی آسفالت خیابان را جلا داده بود. حالت استحکام و عظمت دیوارهای سنگی، تیرگی و کهنگی آنها، هوای خاکستریرنگ و بخورآگین و خوابآلود، برای من چنان بود که گویی در معبد عظیمی پا نهادهام. یکی از آن صبحهای خاص پاریس بود، لطیف و نرم چون مخمل و جو شهر نشئه و بو و غم وصفناپذیری درخور داشت. در این سفر نیز، نخستین روز، به همان مکانی بازگشتم که روز اول پاریس را دیده بودم. کوچه «سوفلر» را تا نزدیک «پانتئون» پیمودم، سپس آهسته برگشتم و از خیابان «سنمیشل» سرازیر شدم؛ چون کسی که چیزی گم کرده است و به دنبال آن میگردد. این صبح، برعکس اولین صبح سفر اول، آفتابی و روشن بود. پاریس که جوانی جاودانی در خود دارد، همان بود، همان رعنایی و همان شکوه؛ ولی من آن صبح تیرهفام عزیز خود را گم کرده بودم که مانند عروس ناشناخته، شور و لطف شب زفاف داشت.افسوس!باز یافتن آن روز، ولو به بهای همه گنجهای دنیا، دیگر امکانپذیر نبود. گمان میکنم که اگر آدمیزاد به هزاران کشف دیگر هم دست یابد باز خواهد گفت: «زندگی عجیب است!» هرگز از ادای این جمله باز نخواهد ایستاد. و من با خود اندیشیدم «چه بسا دهها هزار عاشق و معشوق، دستدردست یا بازوبهبازو سبکبار و بیخبر، بر این سنگفرشهای خیابان گام زدهاند. چه بسا تنهاییها که در اینجا سربرسر هم نهادهاند و ساعتی یا چند صباحی فراموشی و تسلایی یافتهاند؛ غافل از آنکه آینده چه دامهایی بر سر راه میگسترد و زمانه چه شعبدههایی در انبان دارد. چهبسا آهها و نجواها و قهقههها که در این جو سرگردان است و اکنون همه آنان رفتهاند پراکنده شدهاند، نوبت خود را به سر رسانیدهاند و کسی نمیداند در کدام گوشه خاک، زندگی آنان را در کام خود فرو برده است، مردهاند یا زنده، خوشبختند یا بدبخت.
***
روزهای متوالی، از صبح تا شب، در پاریس قدم زدم، غرقه در خیال، چون کسی که در خواب راه میرود، گویی میخواستم به آنچه دست نیافتنی است دست یابم. همه چیز همان بود و همان نبود. چون کسی بودم که پس از سالها دوری به خانهاش باز میگردد و میبیند که آن را خراب کردهاند و خانه دیگری درست نظیر آن به جایش بنا نهادهاند؛ همان است و همان نیست همان سنگ و همان درخت و همان پنجره هست، ولی چیزی از آن کم شده، چیزی بسیار عزیز و بسیار مهم، نامرئی و بیانناپذیر.
چون زنی افسانهای که در بهار جوانی به صورت سنگ درآمده باشد، پاریس زیبایی جاودانی دارد و این شهر پتیاره که از دل بردن و کام دادن و گناه کردن سیر نمیشود، گویی اکسیر شادابی و طراوت کاستیناپذیر خود را از جوانیهای بیشمارهای میگیرد که میآیند و زائروار سر بر آستان او میسایند.
شهر عجیب! سرچشمه بزرگترین فسقها و بزرگترین فضیلتها؛ از سینههایش هم زهر میتراود و هم نوشدارو، هم خواهر سعادت است و هم فرشته عذاب.
* به نقال از مجله یغما، شماره هشتم، آبانماه ۱۳۴۱
ارسال نظر