داستان برهوتی که آباد شد

گروه تاریخ اقتصاد- کتاب «دوبی» نوشته جیمز کرین، از جمله منابع توجه‌برانگیز در باب این کشور توسعه یافته و شناخت «تاریخ‌سازی جدید» آن است. این کتاب را هرمز همایون پور ترجمه و نشر «نی» منتشر کرده است. در ادامه مقدمه این کتاب را می‌خوانید:

این داستان یک دهکده کوچک عرب است که به شهری بزرگ تبدیل شد. دهکده‌ای پرگل و لای در ساحل دریا بود، با همان فقری که در آفریقا دیده می‌شود و در ناحیه‌ای قرار داشت که دزدان دریایی، جنگجویان مذهبی و دیکتاتورها در طول سالیانی دراز بر آن حکمرانی داشتند. در زمانی، حتی یک قیام کمونیستی در همسایگی آن درگرفت. با این حال دهکده آرام بود و خاندانی واحد نسل اندر نسل بر آن حکومت می‌کرد. هیچ کس تصور نمی‌کرد که آن دهکده به یک شهر تبدیل شود. دهکده در کنار صحرایی پهناور قرار داشت و دریایی از شن آن را فرا گرفته بود. از آب جاری، یخ، رادیو و راه و جاده خبری نبود. در زمانه‌ای شتابان به دور خود می‌چرخید. در حالی که ملت‌های دیگر راکت به فضا می‌فرستادند، اهالی دهکده ماهی می‌گرفتند و چرت می‌زدند. آنها و بردگان‌شان به دنبال مروارید در دریا شیرجه می‌رفتند.

اهالی دهکده به خاندانی که بر آنها فرمان می‌راند اعتماد داشتند. آن خاندان مردان سخاوتمندی داشت که بر پایه سه اصل حکمرانی می‌کردند: آنچه برای تجارت خوب است برای دهکده نیز خوب است؛ دیدارکنندگان را صرف‌نظر از هر مذهبی که دارند در آغوش بگیرید و برنده نمی‌شوید مگر آنکه خطر کنید.

خاندان حاکم و دهکده‌نشینان آنها در طول دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در معرض آزمونی سخت قرار گرفتند. مردم گرسنگی کشیدند، بردگان فرار کردند، چون ارباب‌ها غذایی نداشتند. رقیبان علیه آنها به پا خاستند. مدرسه‌ها با خاک یکسان شدند. تنها برکت موجود خیل ملخ‌ها بود که دهکده‌نشینان سرخ می‌کردند و می‌خوردند.

اما دهکده‌نشینان جماعتی سخت‌کوش و اجتماعی بودند. آنان هوای یکدیگر را داشتند. «ناوگان» صیادی خود را بزرگ کردند و به تجارت و قاچاقچی‌گری پرداختند. پول قرض کرده و بندری کوچک را لایروبی کردند. از خارجی‌ها دعوت کردند در دهکده آنها اقامت گزینند و به آنها قول دادند که از مالیات و ناآرامی در امان خواهند بود. خارجیانی که خطر کردند، دهکده و حاکم بلندپرواز آن مردی به نام شیخ راشد را پسندیدند. دهکده به شهری کوچک تبدیل شد. خارجی‌ها درباره شگفتی‌های دنیای مدرن، آسمان‌خراش‌های نیویورک و متروی لندن، با راشد سخن گفتند او مشتاقانه گوش فرا می‌داد.راشد و شهرک‌نشینان او از اینکه شنیدند هیچ کسی در دنیای خارج حتی نامی از آنها نشنیده است نگران و ناراحت شدند. راشد مصمم شد که این وضع را تغییر دهد.

راشد می‌خواست که نام شهر او، دوبی، بر لبان همه مردمان روی زمین جاری شود. او مایل بود که وقتی خانواده‌ای در آمریکا به شام خوردن می‌نشیند، اعضای آن درباره آنچه در دوبی می‌گذرد، بحث کنند و وقتی دو انگلیسی گیلاسی آبجو می‌زنند ایضا موضوع سخن‌شان دوبی باشد. کشاورزان در چین، بانکداران در سوئیس و ژنرال‌ها در روسیه جملگی باید دوبی را می‌شناختند. برای آنکه چنین شود شهرک نمی‌توانست کوچک و فقیر باقی بماند. پس راشد آرزویی کرد: دوبی باید به لوکس‌ترین شهری که دنیا تا این زمان شناخته است تبدیل شود: شهر طلا.

در ۱۹۶۰ دوبی سفری آغاز کرد که از همه آنچه عرب‌ها در چندین صد سال انجام داده بودند هیجان‌انگیزتر بود. با گذشت هر روز شهر بزرگ‌تر و درخشان‌تر شد. وقتی محمد، پسر راشد به حکمرانی رسید با شور و حرارتی بیشتر به کار ادامه داد. دهکده‌نشینان که پدران‌شان ملخ می‌خوردند، حال رداهای شفاف گلدوزی شده به تن می‌کردند. سالمندان بی‌سواد با جت‌های شخصی به خرید می‌رفتند.عرب‌ها در همه جا به ستایش از دوبی پرداختند. آن مردم فلاکت‌زده که می‌دیدند بخت و اقبال به آنها پشت کرده است از رهبران‌شان می‌پرسیدند چرا نمی‌توانند مثل دوبی شوند.

در عین حال، همچون همه آرزوهای بزرگ تحقق یافته، تلاش راشد نیز با مشکلاتی غیرمنتظره همراه شد. به سبب رشد شهر، زندگی‌ها لگدمال شد. حرص و آز بر عقل سلیم سایه افکند. راه و رسم قدیم از دست رفت و سادگی ناپدید شد برای همیشه. رویای سرمایه‌داری برای آنها شهری به ارمغان آورد که با هر شهر دیگری تفاوت دارد. اما دوبی را نیز به بی‌ثباتی بازار جهانی پیوند زد؛ بازاری که چنانچه ساکنان صحرا آموختند، می‌تواند شما را غرق ثروت کند، اما حتی با سرعتی بیشتر آن را بازپس گیرد.

سواری شتابان دوبی برای همه ما درس‌هایی آموزنده دربر دارد. ماجرا از مدت‌ها قبل زمانی که مهاجرتی گسترده در این منزوی‌ترین گوشه دنیای عرب صورت گرفت، آغاز شد.