بهاریه

فردوسی

بمان‌ تا بیاید همه‌ فرودین‌

که‌ بفروزد اندر جهان‌ هوردین‌

زمین‌ چادرسبز در پوشدا

هوا بر گلان‌ سخت‌ بخروشدا

بخواهم‌ من‌ آن‌ جام‌ گیتی‌ نمای‌

شوم‌ پیش‌ یزدان‌ بباشم‌ به‌ پای‌

کجا هفت‌ کشور بدو اندرا

ببینم‌ بر و بوم‌ هر کشورا

بگویم‌ تو را هر کجا بیژن‌ است‌

به‌ جام‌ اندرون‌ این‌ مرا روشن‌ است‌

کنون‌ خورد باید می‌ خوشگوار

که‌ می‌ بوی‌ مشک‌ آید از کوهسار

هوا پر خروش‌ و زمین‌ پر زجوش‌

خنک‌ آنکه‌ دل‌ شاد دارد بنوش‌

همه‌ بوستان‌ ریز برگ‌ گل‌ است‌

همه‌ کوه‌ پر لاله‌ و سنبل‌ است‌

به‌ پالیز بلبل‌ بنالد همی

گل‌ از ناله‌ او ببالد همی‌

شب‌ تیره‌، بلبل‌ نخسبد همی‌

گل‌ از باد و باران‌ بجنبد همی‌

بخندد همی‌ بلبل‌ و هر زمان‌

چو بر گل‌ نشیند، گشاید زبان‌

ندانم‌ که‌ عاشق‌ گل‌ آمد گر ابر

که‌ از ابر بینم‌ خروش‌ هژبر

بدرد همی‌ پیش‌ پیراهنش

درخسان‌ شود آتش‌ اندر تنش‌

مولوی

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش

ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

فریدون مشیری

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه و بانگ پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار …

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشتها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش بحال غنچه‌های نیمه باز

خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش بحالِ جانِ لبریز از شراب

خوش بحالِ آفتاب …

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌پوشی به کام

باده رنگین نمی‌نوشی ز جام

نقل و سبزه در میانِ سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تهی است

ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار …

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ …

خیام

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

حافظ

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مددخواهی چراغ دل‌ برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیافشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست

مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن

کلاه سروری آن است کز این ترک بر دوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی

که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست

مگر او نیز همچون من غمی دارد شبان‌روزی

می‌ای دارم چون جان صافی و صوفی می‌کند عیبش

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع

که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه

ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده

جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی