تاریخچه تحول ایده جهان بدون فقر
فقر در دوران پیشامدرن پدیدهای طبیعی تلقی میشد، اما بهطور کامل نادیده گرفته نمیشد. بیشتر توجهات معطوف به محافظت از مردم در برابر بحرانهای کوتاهمدت و شوکها بود؛ زیرا چنین شوکهایی میتوانست اعتراضات گسترده را به دنبال داشته باشد و نظم اجتماعی و سیاسی را تهدید کند. این نگرش در بسیاری از نظامهای جهان باستان رایج بود. برای نمونه، ارسطو در یونان، بر شایستهسالاری و تخصیص پاداشها براساس شایستگی تاکید میکرد. این دیدگاه او، برای طبقه متوسط آزاد و جاهطلب جذاب بود و به مردم فقیر آزاد نیز اندکی امیدواری میداد. دولت دموکراتیک آتن نیز کمکهایی را در زمان بحران انجام میداد؛ اما هدف اصلی آنها حفظ نظم اجتماعی بود، نه پایان دادن به فقر یا کاهش نابرابری. در سوی دیگر زمین، حدود ۵۰۰سال قبل از میلاد در چین، کنفسیوس فقر را بهعنوان یکی از «شش بلا» که یک دولت خوب باید از آن جلوگیری کند، شناسایی کرد. با این حال، برای کنفسیوس فقر تا زمانی که نظم اجتماعی حفظ شود، تهدیدی محسوب نمیشد. هزار سال پس از ارسطو، توماس آکویناس (که ایدههایش تاثیر عمیقی بر کلیسای کاتولیک روم داشت) مانند ارسطو از عدالتی سخن میگفت که در آن اشارهای به مسوولیت دولت در تامین حداقل استاندارد زندگی وجود نداشت. همانطور که معروف است، آکویناس معتقد بود اگر فردی در معرض خطر مرگ به دلیل گرسنگی باشد، دزدی او میتواند قابل توجیه و بخشش باشد. با این حال، این یک مورد استثنایی بود؛ آکویناس دزدی را گناهی بزرگ میدانست و از حقوق مالکیت خصوصی بهشدت دفاع میکرد. خلاصه، میتوان گفت از زمان باستان تا عصر مدرن، نقش دولتها در کاهش فقر عمدتا محدود به مقابله با عوامل بیثباتکننده، مانند قحطیها بود.
در بازه قرن پانزدهم تا اواخر قرن هجدهم، مرکانتیلیسم که بهعنوان مکتب غالب اقتصادی شناخته میشد، فقر و دستمزد پایین را یک شرط ضروری برای توسعه اقتصادی میدید. آدام اسمیت، برخلاف دیدگاههای مرکانتیلیستی، دستمزد (حقیقی) بالاتر را مطلوب میدید. او مبارزه با فقر را به عنوان یک هدف توسعهای تلقی میکرد: «... هیچ جامعهای نمیتواند شکوفا و خوشحال باشد، در حالی که بخش بسیار بزرگتری از اعضای آن فقیر و بدبخت باشند.» . البته، شواهد کمی وجود دارد که نشان دهد اسمیت بهطور جدی عقیده داشت فقر میتواند از بین برود، اما حداقل میتوان گفت از نظر او، کاهش فقر مطلوب بود. در همین دوره، سیاستگذاریها برای کاهش فقر افزایش یافتند.؛ برای مثال، جرمی بنتام از سیاستهایی که میتوانست به کاهش فقر کمک کند، حمایت میکرد. بنتام معافیت از مالیات درآمد برای تمام درآمدهای زیر یک سطح مشخص را پیشنهاد داد. شاید ممکن است تصور شود که مارکس، برجستهترین منتقد سرمایهداری تا به الان، باید بهشدت نگران مساله فقر باشد، اما اینطور نیست؛ بلکه هدف اصلی انتقاد او، روابط قدرت در سرمایهداری است. از نظر مارکس، فقر نتیجه فرآیندهای ساختاری نظام سرمایهداری است.
طبق نظر او، برای اینکه فقر را درک کنیم، ابتدا باید ساختار اجتماعی را درک کنیم. به عقیده او ریشهکن کردن فقر مستلزم سرنگونی روابط قدرتی است که فقر را تولید میکنند. آلفرد مارشال کتاب مشهور خود، «اصول علم اقتصاد» را با بحثی در مورد «شر فقر» آغاز کرده و اظهار امیدواری میکند که «فقر و جهل بهتدریج از بین بروند». به گفته مارشال، «نابرابری ثروت یک نقص جدی در سازمان اقتصادی ماست» . مارشال در مورد سیاستهای خاص ضد فقر یا توزیع درآمد مطلب زیادی نگفت، اما دغدغه او برای از بین بردن فقر آشکار بود. تخمین زده میشود که در سال ۱۸۲۰، بیش از ۸۰درصد جمعیت جهان و تقریبا نیمی از جمعیت اروپا در فقر زندگی میکردند. همچنین، حدود ۴۰درصد جمعیت انگلستان و ایالاتمتحده در فقر بودند. کشورهای ثروتمند امروزی، در اوایل و اواسط قرن نوزدهم، نرخ فقری برابر با مناطق فقیر امروزی (جنوب آسیا و آفریقای جنوب صحرا) داشتند. در طول قرن نوزدهم، شاهد پیشرفت در مبارزه با فقر در تمام جهان هستیم؛ حدود ۱۵درصد کاهش در نرخ فقر در طول قرن. اروپای غربی و آمریکای شمالی شاهد بیشترین میزان پیشرفت بودند؛ نرخ فقر از حدود ۵۰درصد در ۱۸۲۰، به حدود ۲۰درصد در اواخر قرن نوزدهم کاهش یافت. یک علت احتمالی این کاهش، افزایش دستمزد (حقیقی) در کشورهای بهتازگی صنعتیشده بود. پس از جنگ جهانی دوم، قطعنامههای سازمان ملل متحد به ضرورت ریشهکن شدن فقر اشاره داشتند.
ماده ۲۵ اعلامیه جهانی حقوق بشر سازمان ملل متحد، در سال ۱۹۴۸، بیان میکند که «هرکس حق دارد از استاندارد زندگی مناسب برای سلامتی و رفاه خود و خانوادهاش برخوردار باشد...» این اعلامیه بدون شک دارای نیت نیک، اما فاقد چگونگی دستیابی به آن بود. در پی جنگ جهانی دوم، بسیاری از کشورهای در حال توسعه از سلطه استعماری خود که به نظر نمیرسید تلاش جدی برای پایان دادن به فقر داشته باشند، رهایی یافتند و در راستای این هدف مغفول، گام برداشتند. در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ شاهد بیشترین توجه به ایده پایان دادن به فقر هستیم. سازمان ملل، دهه ۱۹۶۰ را بهعنوان اولین دهه توسعه نامگذاری کرد تا بر اهمیت مبارزه با فقر در کشورهای تازه استقلالیافته تاکید شود. یونیسف نیز در سال ۱۹۶۱ بیان کرد: «کشورهای جهان سوم، پس از رهایی از وضعیت استعماری خود، اکنون نیز نیاز دارند از فقر خود رهایی یابند.» تلاشها برای کاهش فقر تنها به کشورهای توسعهنیافته یا درحال توسعه محدود نماند؛ آمریکا نیز سعی داشت به پیشرفتی که بریتانیا و بسیاری از کشورهای اروپای غربی در فقرزدایی رسیده بودند، دست یابد.
در ژانویه ۱۹۶۴، رئیسجمهور وقت آمریکا، لیندون بی.جانسون، از کنگره خواست تا «جنگ بیقید و شرط علیه فقر» را اعلام کند. پنجسال بعد، کنگره قوانینی را تصویب کرد که مدارس آمریکا و نظام بهداشت و درمان را متحول کرد و یارانههای مسکن، برنامههای توسعه شهری، برنامههای اشتغال و آموزش، کوپنهای غذا و مزایای اجتماعی و رفاهی را گسترش داد. این برنامهها، هزینههای فدرال را بیش از سهبرابر افزایش داد و تا سال ۱۹۷۰ به بیش از ۱۵درصد بودجه فدرال رسید. ایده «درآمد حداقل تضمینی» در فهرست گزینههای جنگ علیه فقر قرار داشت. یکی از نسخههای این ایده که توسط میلتون فریدمن (۱۹۶۲) پیشنهاد شد، مالیات منفی درآمد بود که به کسانی که درآمدی زیر سطح مشخصی داشتند، پرداخت انتقالی (بلاعوض) صورت میگرفت. این ایده بسطی از ایده بنتام در مورد معاف کردن تمام درآمدهای زیر سطح بحرانی از مالیات بود.
در حالی که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ توجه بسیار بیشتری به فقر جهانی وجود داشت، بحرانهای بدهی دهه ۱۹۸۰ اولویتهای بسیاری از دولتها و نهادهای بینالمللی را به سمت ثبات اقتصاد کلان و احیای رشد اقتصادی تغییر داد (که البته این دو هدف به بهبود فقر نیز کمک میکردند). در دهه ۱۹۹۰، شاهد تغییر نگرش نسبت به موضوع رشد اقتصادی هستیم. همانطور که توسط اقتصاددان ارشد بانک جهانی، هالیس چنری (۱۹۷۷)، بیان شد: «رشد برای کاهش فقر ضروری است، اما کافی نیست.» تمرکز بر نوعی از رشد بود که به توسعه فناوریهای مناسب منجر شود؛ مانند انقلاب سبز در کشاورزی که بهرهوری بخش کشاورزی را افزایش داده و به بهبود معیشت کشاورزان خرد کمک کرد.
در سپتامبر سال ۲۰۰۰ میلادی، سران ۱۹۱کشور و ۲۲سازمان بینالمللی در مجمع سازمان ملل متحد در نیویورک گرد هم آمدند تا یکی از بزرگترین پیمانهای تاریخ را پایهگذاری کنند. آنها متعهد شدند که تا سال ۲۰۱۵ به هشتهدف، تحت عنوان «اهداف توسعه هزاره»، دست یابند که هدف اول آن، کاهش فقر شدید و گرسنگی بود.
میتوان گفت این اقدام تا آن زمان، بزرگترین تلاش در تاریخ برای ریشهکن کردن فقر و پیامدهای گسترده آن بوده است. مقرر شده بود تا سال ۲۰۱۵ جمعیت افراد فقیر -افراد با درآمد یا مصرف کمتر از ۱.۲۵دلار در روز با توجه به قیمتهای سال ۲۰۰۵ – به نصف کاهش یابد که این هدف پنجسال زودتر در سال ۲۰۱۰ محقق شد. در سال ۱۹۹۰، تعداد افرادی که زیر این خط فقر زندگی میکردند، ۱.۹میلیارد نفر تخمین زده میشود؛ یعنی حدود ۳۶درصد جمعیت کره زمین در فقر زندگی میکردند. در سال ۲۰۱۵، این نسبت به ۱۲درصد کاهش یافت.
موفقیت اهداف هزاره در کاهش فقر، اعضای سازمان ملل را بر آن داشت تا این مسیر را ادامه دهند. میتوان گفت هدف اول از اهداف توسعه به اندازه کافی جاهطلبانه نبود؛ زیرا پنجسال زودتر محقق شد. پس این بار اعضای سازمان از سال ۲۰۱۵، هدف جاهطلبانهتری را دنبال کردند؛ نه کاهش فقر، بلکه از بین بردن آن. هفدههدف توسعهای جدید با عنوان «اهداف توسعه پایدار» طراحی شدند که اولین آنها، از بین بردن فقر -درآمد یا مصرف کمتر از ۱.۲۵دلار در روز- تا سال ۲۰۳۰ بود. تلاشها در جهت از بین بردن فقر با همهگیری کرونا روبهرو شد و عملا فرصت ریشهکن کردن فقر تا سال ۲۰۳۰ از دست رفت. براساس برآوردهای سازمان ملل، همهگیری کرونا رسیدن به این هدف را حداقل سهسال عقب انداخته است. طبق گزارش سازمان ملل، در سال ۲۰۲۲، جمعیت افراد فقیر به ۷۱۲میلیون نفر و نسبت حدود ۹درصد رسید و اگر روند فعلی ادامه یابد، حدود ۵۹۰میلیون نفر یا ۷درصد جمعیت در سال ۲۰۳۰ همچنان در فقر خواهند بود. حتی اگر هدف اول از «اهداف توسعه پایدار» محقق شود، به معنای «پایان فقر» نخواهد بود؛ زیرا این هدف براساس معیار ۱.۲۵دلار در روز به قیمتهای سال ۲۰۰۵ تعریف شده است. پس از دستیابی به این هدف، باید به سمت از بین بردن فقر با معیارهای بهتر و جامعتر حرکت کرد. بنابراین، فقر برای مدتها یک چالش باقی خواهد ماند.
* کارشناس اقتصادی