میم رسا

رفته بودم یکی از بازارچه‌های مرزی، می‌خواستم گزارشی بنویسم درباره چند و چون مبادلات تجاری آن و اگر شد عکس هم بگیرم اما نه گزارشی نوشتم نه عکس گرفتم چون آنچه دیدم بیرون از دایره تجارت سنتی و مدرن و حتی پیله‌وری بود. ده‌ها مغازه خشک و خالی دیدم با فروشندگانی که از شدت کسادی مرتب خمیازه می‌کشیدند و با کمال ناامیدی مشتری می‌طلبیدند. درواقع بازارچه نبود، چیزی شبیه همین پاساژهای معمولی شهری بود که عمدتا محل «ترد» هستند نه «خرید و فروش».

همچنان که در آن بازارچه می‌چرخیدم با کتاب‌فروش دوره‌گردی روبه‌رو شدم.

گلستان سعدی را گشود و این حکایت را با صدای بلند خواند:

«صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی بر وی غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت

دام هر بار ماهی آوردی

ماهی این بار رفت و دام ببرد

دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران، چه توان کردن؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی‌روزی در دجله نگیرد و ماهی بی‌اجل بر خشکی نمیرد»

به آن کتاب‌فروش گفتم: این حکایت را هم حتما شنیده‌ای که «چون رونق از خانه رود، صاحبخانه را هوس شاعری در سر افتد».