درود بر ماشین
مترجم: یاسر میرزایی
«لعنت بر ماشینها! آنها هر سال با بیشتر شدن قدرتشان میلیونها کارگر را گرفتار فقر میکنند، شغلشان را از آنها میستانند. کار آنها؛ یعنی دستمزدشان و دستمزدشان یعنی نان شبشان! لعنت بر ماشینها!»
فردریک باستیا
مترجم: یاسر میرزایی
«لعنت بر ماشینها! آنها هر سال با بیشتر شدن قدرتشان میلیونها کارگر را گرفتار فقر میکنند، شغلشان را از آنها میستانند. کار آنها؛ یعنی دستمزدشان و دستمزدشان یعنی نان شبشان! لعنت بر ماشینها!» این فریادی است برآمده از قضاوتی غلط که طنین صدایش را از روزنامهها میتوان شنید.
اما لعنت فرستادن به ماشین، لعنت فرستادن به هوش بشری است.
برای من عجیب این است که چه طور ممکن است کسانی یافت شوند که از چنان نظریهای خشنود شوند.
سوال این است که اگر فرض کنیم این سخن درست است، نتیجه منطقی آن چه خواهد بود؟ آیا نتیجه این نخواهد بود که تلاش، زندگی خوب، سعادت و خوشی تنها برای ملتهای احمقی ممکن است که ذهنی ایستا دارند و خداوند آنها را از نقمت اندیشیدن، مشاهده کردن، تدبیر کردن، اختراع و رسیدن به بزرگترین نتایج با هزینه کردن کمترین خطرات دور داشته است؟ در مقابل، لباسهای مندرس، کلبههای درب و داغان، فقر و کسادی، بیشک سهم ملتی است که علاوه بر منابع خام، در آهن و باد و الکتریسیته و مغناطیس به دنبال قوانین شیمی و مکانیک (و در یک کلمه نیروهای طبیعت) هستند؛ باید همصدا با روسو فریاد زد: «هر کس که فکر کند، حیوانی فاسد است.»
اما این همه ماجرا نیست. اگر این نظریه درست باشد، هر آنچه آدمیان میاندیشند و اختراع میکنند از اولین نفر تا آخرینشان و در لحظه لحظه تجاربشان، آنگاه که نیروهای طبیعت را به نفع خود به کار میگیرند، سعی میکنند با کمترین هزینه بیشترین کار کنند، سعی میکنند کار بدنی خود یا مستخدمانشان را کم کنند، سعی میکنند تا به بیشترین منفعت با کمترین کار ممکن برسند؛ در تمام این حالات باید فرض کنیم که همه نوع بشر در مسیر انحطاط است به این دلیل که هوشمندیاش را به کار گرفته است تا تک تک اعضایش را زجر دهد.
اگر چنین باشد، باید بتوان با آمار نشان داد که ساکنان لنکستر از این منطقه صنعتی گریختهاند و در جستوجوی کار به ایرلند رفتهاند که در آن ماشینها هنوز ناشناختهاند؛ در تاریخ نیز این بربریت بود که بر تمدن پیروز شد و تمدن در غیاب بربریت و جهالت جای بروز و ظهور یافت.
به وضوح در این انبوه تناقضات چیزی هست که ما را شوکزده میکند و هشدار میدهد که مساله، عنصری اساسی از راهحلش را پنهان کرده است که به اندازه کافی روشن نشده است.
تمام راز مساله نهفته در این نکته است: پس پشت «آن چه دیده میشود» چیزی هست که «دیده نمیشود». من سعی میکنم بر آن نوری بیفکنم. نمایش من چیزی جز تکرار امری واحد نیست که در همه مسائل حضور دارد.
انسانها تمایلی طبیعی دارند، البته اگر با زور منع نشده باشند، که وارد معامله شوند (در این جا برای استفاده از نیروی کار)، حال چه آن سوی این معامله «تولیدکننده توانای خارجی» باشد و چه «ماشین توانایی» که تولید میکند.
ایراد تئوریکی که به این تمایل طبیعی گرفته میشود اگر وارد باشد، بر هر دو نمونه وارد است. در هر دو مورد آنچه مورد سرزنش است گویا ایجاد بیکاری است، اما اثر واقعی هر دوی این نمونهها، این نیست که بیکاری تولید کند بلکه این است که کسانی را برای دیگر شغلها «آزاد» کند.
دلیل اینکه در عمل مانعی یکسان (زور) در برابر هر دوی این نمونهها قد علم میکند، همین است. قانونگذار رقابت خارجی را «ممنوع» میکند و جلوی رقابت مکانیکی را میگیرد. خفه کردن تمایل طبیعی آدمیان چه معنای دیگری جز زیر سوال بردن آزادی آنها دارد؟
البته در بسیاری از کشورها، چنین است که قانونگذار خود را تنها به ممنوعیت یکی از این نمونههای رقابت محدود میکند و در دیگر موارد فقط غر میزند. این حقیقتی به نفع ممنوعیت نیست، بلکه تنها نشان میدهد که در این کشورها، قانونگذار سازگاری درونی ندارد.
این مساله نباید ما را متعجب کند. در مسیر غلط همیشه ناسازگاری درونی دیده میشود؛ اگر چنین نبود، نوع بشر نابود شده بود. ما هرگز ندیدهایم و هرگز نخواهیم دید که اصلی غلط به طور کامل اجرا شود. من جایی دیگر نیز گفته بودم: پوچی مرز ناسازگاری درونی است. من دوست دارم این را نیز اضافه کنم: پوچی اثبات ناسازگاری نیز هست!
اجازه دهید اثباتمان را تمام کنیم؛ زیاد طول نخواهد کشید.
جیمز گودفیلو دو فرانک داشت که اجازه داد دو کارگر آن را کسب کنند، اما فرض کنید که اکنون او با مقداری طناب و وزنه چیزی اختراع کرده است که کارش را نصف میکند؛ بنابراین او با یک فرانک همان رضایت قبلی را کسب میکند و یک کارگر را مرخص میکند.
او یک کارگر را مرخص کرده است: «این چیزی است که دیده شده است.»
مردمی که فقط این وجه را دیدهاند میگویند: «ببینید تمدن دچار عجب بدبختی شده است! ببینید چه طور برابری، قربانی آزادی شده است! ذهن انسان بار دیگر چیزی ساخت و بیدرنگ کارگر دیگری برای همیشه به مغاک فقر فرو نشست. شاید گوفیلو بتواند هنوز هم هر دو مرد را استخدام کند، اما او دیگر بیش از نیم فرانک به هر کدام نمیپردازد، چرا که آن دو با هم رقابت میکنند و هر کدام قیمت پایینتری پیشنهاد میدهند. این مسیری است که در آن اغنیا غنیتر و فقرا، فقیرتر میشوند. ما باید جامعه را باز سازیم.»
نتیجه جالبی است و البته سرشار از فروض اثبات نشده! متاسفانه هم فرض و هم نتیجه غلط است، زیرا در پشت هر نیمه پدیداری که «دیده میشود» نیمهای دیگر هست که «دیده نمیشود.»
آن فرانکی که توسط گودفیلو پسانداز شده است و نتایج ضروری این پسانداز دیده نشده است.
بله، نتیجه اختراع گودفیلو این است که او دیگر یک فرانک اضافه برای کار بدنی خرج نمیکند. او این یک فرانک را پسانداز میکند؛ بنابراین اگر در جایی از بازار یک کارگر بیکار هست که کارش را ارائه میکند در جای دیگری از بازار نیز سرمایهداری هست که یک فرانک بیکارش را ارائه میکند و این دو عنصر بالاخره در جایی یکدیگر را ملاقات میکنند. مثل روز روشن است که میان عرضه و تقاضای کار و عرضه و تقاضای دستمزد، هیچ چیز تغییری نکرده است.
یک فرانک خرج کارگر نخست شده است و یک فرانک پسانداز شده است. یک فرانک دوم در جایی دیگر و در کاری جدید، به کارگر دوم پرداخت میشود.
حال چه چیزی در جهان تغییر کرده است؟ رضایت ملی افزایش یافته است؛ اختراع یک نعمت بلا عوض است، منفعتی برای نوع بشر.
به نحوه دفاع من میتوان چنین اعتراض کرد: «این سرمایهدار است که منافع جاری در اختراع ماشینها را برداشت میکند. طبقه کارگر، برای مدتی هر چند موقت رنج میکشد، اما هرگز از آن منتفع نمیشود، زیرا چنان که شما میگویید، آنها سهمشان را از صنعت ملی «دوباره دریافت میکنند» بیآن که چیزی از آن «کم شود،» اما توجه کنید که چیزی هم به آن «اضافه» نمیشود.»
در این مقاله آنقدر مجال نیست که به همه اعتراضات پاسخ داده شود. تنها هدف مقاله این است که با پیشفرضی از سر غفلت مبارزه کند که بسیار خطرناک و شدیدا رایج است. من سعی کردم اثبات کنم که اختراع ماشین اگر تعدادی کارگر را مرخص میکند «ضرورتا» در همان لحظه دستمزد آنها را برای کار جدید نیز فراهم میکند. این پولها و این کارگران نهایتا در جایی یکدیگر را ملاقات میکنند و چیزی را تولید میکنند که تا پیش از اختراع آن ماشین تولیدش غیرممکن بود؛ از همین جاست که میتوان نتیجه گرفت «حاصل نهایی یک اختراع افزایش رضایت کلی بدون افزوده شدن تعداد کارگران است.»
چه کسی این رضایت افزوده شده را کسب میکند؟ بله، در قدم اول سرمایهدار؛ مخترع؛ اولین کسی که از ماشین با موفقیت بهره میبرد؛ اما این پاداش نبوغ و جسارت اوست. در این مثال همانطور که دیدیم، او پولی را پسانداز میکند که فارغ از اینکه چگونه خرجش میکند (و البته همیشه چنین میکند)، همان قدر فرصت شغلی ایجاد میکند که ورود ماشین تعطیل کرده است.
اما به زودی نیروی رقابت او را وامیدارد تا از خزانه پولی که پسانداز کرده است خرج کند تا قیمت فروشش را پایین بیاورد. پس از آن تنها مخترع نیست که منافع اختراع را درو میکند؛ از این پس کسانی که سود میبرند، خریدار محصول، مصرفکننده، مردم و از جمله کارگرها و در یک کلمه، نوع بشر است.
بنابراین «آنچه دیده نشده است» پساندازی است که فایدهاش برای تمام مشتریان است و ذخیرهای ایجاد میکند که از محل آن دستمزدهایی که ماشین قطع کرده بود، پرداخت میشود.
به مثالمان برگردیم. جیمز گودفیلو باید برای به دست آوردن محصول دو فرانک به عنوان دستمزد میپرداخت. به میمنت این اختراع، کار یدی برای او اکنون فقط یک فرانک خرج بر میدارد.
تا وقتی او محصولش را به قیمتی برابر میفروشد، کارگری هست که احتمال استخدام او برای ساخت این محصول کمتر شده است: «این چیزی است که دیده میشود»؛ اما کارگری هم هست که احتمال استخدامش در جایی دیگر به پشتوانه یک فرانکی که گودفیلو پسانداز کرده است، بیشتر میشود: «این چیزی است که دیده نمیشود.»
اگر در طی فرآیندی طبیعی، گودفیلو به این نقطه برسد که قیمت محصولش را یک فرانک پایین بیاورد، او دیگر پساندازی نخواهد داشت؛ بنابراین او دیگر فرانکی برای بالا بردن اشتغال ملی نخواهد داشت، اما کسی هست که جای او را پر کند؛ یعنی نوع بشر جای او را گرفته است. کسی که محصول را یک فرانک ارزانتر خریده است، یک فرانک را پسانداز میکند و ضرورتا این یک فرانک برای تامین دستمزدی دیگر به کار میرود؛ بار دیگر «این چیزی است که دیده نمیشود.»
پاسخی دیگر نیز به این مساله هست که به نظر مبتنی بر حقایقی است که کمی پیشرفتهتر است. برخی گفتهاند: «ماشین هزینه تولید را پایین میآورد؛ بنابراین قیمت محصول پایین میآید. پایین آمدن قیمت محصول موجب افزایش مصرف میشود که خود ضرورتا موجب افزایش تولید است. نتیجه نهایی اشتغال همان تعداد کارگر یا بیشتر نسبت به قبل از اختراع است.» شواهد این مدعا صنعت چاپ، انتشارات و نساجی است.
این اثبات، علمی نیست. از این ادعا چنین بر میآید که اگر مصرف یک محصول خاص، ثابت بماند یا تغییری جزئی کند، ورود ماشین به عرصه تولید اثر زیانباری بر اشتغال خواهد داشت. چنین نیست.
فرض کنید که در کشوری خاص، همه مردها کلاه میپوشند. اگر با ورود ماشینی به صنعت کلاهسازی، قیمت کلاه نصف شود، «ضرورتا» نتیجه نمیشود که مردم دو برابر قبل کلاه میخرند.
آیا میتواند در این مثال گفت که بخشی از نیروی کار ملی، بیکار میشوند؟ با استدلالی احمقانه، بله. بر اساس استدلال من، خیر! زیرا اگر چه در آن کشور حتی یک نفر هم کلاه اضافه نمیخرد، اما با این احوال صندوق ذخیره مربوط به دستمزدها دست نمیخورد. هر آن سرمایهای که وارد صنعت کلاهسازی نمیشود از سوی تمام مصرفکنندگان جمع میشود و به کل نیروی کاری پرداخته میشود که توسط آن صنعت بیکار شدهاند و در حقیقت توسعهای در کل صنایع رخ خواهد داد.
و این مسیری است که رخ میدهد. من روزی را به خاطر دارم که روزنامهها ۸۰ فرانک بود، امروز همه آنها ۴۸ فرانک فروخته میشود. پساندازی ۳۲ فرانکی برای مشترکان روزنامه وجود دارد. مهم نیست و بدیهی هم نیست که این ۳۲ فرانک به صنعت روزنامهنگاری بر میگردد؛ اما آنچه مهم است و آنچه بدیهی است این است که اگر سرمایه این مسیر را نپیماید، مسیری دیگر را خواهد پیمود. یک فرانک صرف خرید روزنامه بیشتر میشود، یکی برای خرید غذای بیشتر، سومی برای لباسهای بهتر، چهارمی برای لوازم خانه بهتر و الیآخر.
بنابراین همه صنایع به هم وابسته هستند. آنها شبکهای گسترده را شکل میدهند که با خطوطی پنهان به هم مربوطاند. هر چه در یکی از آنها پسانداز شود، به همه دیگران منفعت میرساند. آنچه بسیار مهم است این است که به وضوح درک کنیم، هرگز و هرگز، اقتصاد برای رشدش، دستمزد و اشتغال را فدا نمیکند.
ارسال نظر