جنگ طبقاتی وهارمونی منافع
مترجم: مجید بی باک
در اقتصاد بازار هر کس با خدمت به خود، در واقع به دیگر شهروندان نیز خدمت میکند. نویسندگان لیبرال قرن هجده وقتی از «هارمونی منافع» برای تمام گروهها و افراد جامعه حرف میزدند همین را در ذهن داشتند و درست همین دکترینهارمونی منافع بود که سوسیالیستها مخالفش بودند. آنها از وجود یک «تضاد منافع آشتیناپذیر» میان گروههای مختلف حرف میزدند.
لودویگ میزس
مترجم: مجید بی باک
در اقتصاد بازار هر کس با خدمت به خود، در واقع به دیگر شهروندان نیز خدمت میکند. نویسندگان لیبرال قرن هجده وقتی از «هارمونی منافع» برای تمام گروهها و افراد جامعه حرف میزدند همین را در ذهن داشتند و درست همین دکترینهارمونی منافع بود که سوسیالیستها مخالفش بودند. آنها از وجود یک «تضاد منافع آشتیناپذیر» میان گروههای مختلف حرف میزدند. معنی این حرف چیست؟ وقتی کارل مارکس - در اولین فصل از مانیفست کمونیست، همان رساله کوچکی که جنبش سوسیالیستی هواداران را به راه انداخت - ادعا کرد که تقابلی آشتیناپذیر میان طبقات وجود دارد، نتوانست تزش را با هیچ مثال دیگری به جز مثالهایی که از جامعه پیشاسرمایهداری به عاریت گرفته شده بودند، ثابت کند. در دوره پیشاسرمایهداری، جامعه از گروههایی موروثی تشکیل شده بود که در هند به آنها «کاست» میگویند. در جامعه طبقاتی انسان مثلا فرانسوی یا آلمانی متولد نمیشد، بلکه به عنوان عضوی از اشرافیت فرانسوی یا بورژوازی فرانسوی یا دهقانان فرانسوی به دنیا میآمد. در بخش زیادی از قرون وسطا، او صرفا یک رعیت بود و رعیت بودن در فرانسه، تا بعد از انقلاب آمریکا نیز به کلی محو نشده بود. در سایر بخشهای اروپایی زمان انقراض آن حتی دورتر هم بود.
اما فجیعترین نوع رعیت بودن - که حتی تا بعد از الغای بردهداری نیز استمرار داشت - را میتوان در مستعمرات انگلستان یافت. فرد جایگاهش را از والدیناش به ارث میبرد و در تمام طول زندگیاش آن را به همراه میکشید. سپس آن را به فرزندانش انتقال میداد. هر گروه برای خودش امتیازات و دشواریهایی داشت. گروههای دارای بالاترین مرتبه تنها امتیاز داشتند و گروههای پایینترین تنها دشواری و خسران و برای افراد هیچ شانسی نبود که از بند دشواریهای قانونیاش رها شوند مگر اینکه با دیگر طبقات وارد نزاع سیاسی گردند. تحت چنین شرایطی میشد گفت که «تضاد طبقاتی آشتیناپذیر میان برده و مالکانش وجود دارد» چون آنچه که بردگان میخواستند خلاصی از بند اسارت و همین ماهیت برده بودن بود، اما این برای مالک به معنای زیان بود؛ بنابراین جای سوال نیست که میان اعضای طبقات مختلف تضاد منافع آشتیناپذیر وجود داشته است.
نباید فراموش کرد که در آن دورهها - که جوامع سلسله مراتبی در اروپا و مستعمراتی که بعدها اروپاییها در آمریکا یافتند شایع بود - مردم به هیچ عنوان احساس ارتباط خاصی میان خود و اعضای دیگر طبقات ملت شان نمیکردند. یک اشرافی فرانسوی، فرانسویان طبقات پایین را به چشم هم شهریهایش نمینگریست، آنها «تودههای پستی» بودند که او علاقهای بهشان نداشت. او تنها اشرافیان سایر کشورها مثل ایتالیا، انگلیس و آلمان را همپایگان خود میدانست.
بارزترین نشانه وجود چنین وضعیتی این واقعیت بود که اشرافیان تمام اروپا به یک زبان حرف میزدند و این زبان فرانسوی بود، زبانی که بیرون از فرانسه، توسط دیگر گروهها، فهمیده نمیشد. طبقات متوسط - بورژواها - زبان خودشان را داشتند و طبقات پایینتر - دهقانان روستایی- از گویشهای محلی استفاده میکردند که اغلب اوقات سایر اعضای جامعه آن را نمیفهمیدند. درباره نحوه لباس پوشیدن افراد نیز به همین گونه است. در سال ۱۷۵۰ وقتی از کشوری به کشور دیگر میرفتید، درمییافتید که طبقات بالا، اشرافیان، اغلب به شیوه مشابهی لباس میپوشیدند و طبقات پایین نیز لباسهایی از آن خود داشتند. وقتی کسی را در خیابان میدیدید فوری - از شیوه پوششاش - متوجه میشدید که او از کدام طبقه و کدام موقعیت اجتماعی است.
دشوار است که میزان تفاوت این شرایط با وضعیت امروز را به درستی تصور کرد. وقتی از ایالات متحده به آرژانتین هم بروم، اگر کسی را وسط خیابان ببینم، از نوع پوششاش نمیتوانم بفهمم موقعیت او چیست. فقط میتوانم فرض کنم که او شهروند آرژانتین است و اینکه مثلا عضو یک گروه بسته قانونی نیست. این یکی از چیزهایی است که سرمایهداری با خود آورده است. تفاوت در ثروت هست، تفاوتهایی که مارکسیستها به اشتباه آنها را همردیف تفاوتهایی که قبلا میان موقعیت اجتماعی وجود داشت تصور میکنند.
تفاوتهایی که در یک جامعه سرمایهداری هست با تفاوتهای یک جامعه سوسیالیستی یکسان نیست. در قرون وسطا - و در بسیاری کشورها حتی تا مدتها بعد از آن - یک خانواده میتوانست اشرافی باشد و ثروت بزرگ و القابش را صدها سال نگاه دارد بی توجه به تواناییهایش، کیفیاتش یا روحیات اخلاقیاش، اما در شرایط سرمایهداری مدرن پدیدهای وجود دارد که جامعه شناسان آن را «تحرک اجتماعی» مینامند. اصل عملیاتی این تحرک اجتماعی، همانطور که اقتصاددان و جامعه شناس ایتالیایی ویلفردو پارتو گفته است، «گردش نخبگان» است. این به این معنا است که همیشه کسانی هستند که در صدر این نردبان موقعیت اجتماعی و ثروت باشند، اهمیت سیاسی هم دارند، اما اشخاص حاضر در آنها دائما تغییر میکنند.
در جامعه سرمایهداری وضع کاملا چنین است. در جوامع پیشاسرمایهداری چنین امری مصداق نداشت. خانوادههایی که زمانی بزرگترین خانوادههای اشرافی اروپا تلقی میشدند امروز هم همان خانوادههایی هستند که ۸۰۰ یا ۱۰۰۰ سال پیش بودند. خانواده کاپتیها که مدت زمانی طولانی در آرژانتین حاکم بودند، از حدود قرن ده جزو اشراف بودهاند. آنها برمنطقهای حکم میراندند که امروزه به نام «آیل دو فرانس» شناخته میشود و قلمروشان را نسل به نسل گسترش میدادند، اما در جامعه سرمایهداری تحرک دائمی وجود دارد - فقرا ثروتمند میشوند و وارثان ثروتمند با بی کفایتی ثروت شان
را از دست میدهند.
امروز در یک کتابفروشی در بوینس آیرس کتاب زندگینامه تاجری را میبینم که زمانی آنقدر مهم بود، آنچنان به عنوان نماد کسبوکارهای بزرگ در اروپا شناخته میشد که حتی در آرژانتین هم که فاصله نجومی با اروپا دارد، کتاب زندگینامهاش را میفروشند. از قضا من نواده این مرد را میشناسم. او هم نام پدر بزرگش را دارد و هنوز هم مستحق آن است که عنوان شریفی که پدربزرگش هشتاد سال پیش به دست آورد را با خود داشته باشد. فرزند آن مرد بزرگ امروز عکاس فقیری در شهر نیویورک است.
زمانی که پدربزرگ این عکاس فقیر یکی از بزرگترین صنعتکاران تمام اروپا بود، دیگرانی که آن موقع فقیر بودند حالا تبدیل به سکانداران جدید صنعت شدهاند. هر کس آزاد است که موقعیتش را تغییر دهد. این است تفاوت نظام موقعیتی و نظام آزادی اقتصادی سرمایهداری که در آن هر کس اگر به موقعیتی که میخواهد نرسد تنها باید خود را سرزنش کند.
مشهورترین صنعتکار قرن بیستم هنری فورد است. او با چند صد دلار پولی که از دوستانش قرض گرفته بود شروع کرد و در زمانی اندک یکی از بزرگترین بنگاههای کسبوکار جهان را به وجود آورد. صدها مثال اینچنینی را هر روزه میتوان یافت.
هر روز نیویورک تایمز یادداشتهای طولانی درباره کسانی که به تازگی مردهاند، منتشر میکند. اگر این زندگینامهها را بخوانید،
هر از گاهی ممکن است به نام تاجر مهمی برسید که کارش را با روزنامه فروشی گوشه خیابان شروع کرده است یا اینکه پادوی ادارهای بوده است و در زمان مرگش رییس همان بانکی شده است که زمانی در آن پادویی میکرد. البته بدیهی است که همه نمیتوانند به این مقامات برسند. همه چنین تمایلی ندارند. کسانی هستند که بیشتر به مسائل دیگری علاقه دارند و برای این افراد امروزه راههایی باز است که در یک جامعه فئودالی، در روزگار جامعه سلسله مراتبی وجود نداشته است.
نظام سوسیالیسم این آزادی بنیادی را نفی میکند. در شرایط سوسیالیستی تنها یک مقام اقتصادی وجود دارد که درباره تمامی مسائل مربوط به تولید تصمیم میگیرد.
ارسال نظر