تغییر و تضاد

نویسنده: کبری چوپان خورشیدآبادی

دگرگونی را می‏توان در مقابل ثبات قرار داد که از ویژگی‏های ساختاری هر جامعه‏ای است و وضعیتی است که برای بقای سیستم لازم و ضروری است.

کارکردگرایان به این جنبه از ساختار اجتماعی یعنی ثبات و نظم توجه داشتند، اما همان‌طور که می‏دانیم تمام قضیه ثبات و نظم نیست؛ چرا که جامعه و اجتماع متشکل از انسان‌هایی است که رفتار متغیر دارند علاوه برآن جوامع در درون خود دارای طبقات، قشرها و گروه‌های مختلف هستند که همواره در کنار هم و در رقابت و کشمکش باهم به سر می‏برند در عین‏حال نوعی از نظم هم درآن حاکم بوده است. پس پرداختن به دگرگونی و تغییرات با وجود این گروه‌ها و طبقات مختلف و ویژگی جامعه کنونی به‏نظر می‏رسد امری ضروری است و به معنای غفلت از نظم نیست، بلکه باید تلاش شود تا این دو مفهوم در کنار هم بررسی شود.

برای این کار لازم است در ابتدا هم مفهوم دگرگونی و هم مفهوم ثبات و نظم از دیدگاه‌های مختلف بررسی شود. همان‏طور که می‏دانیم در جامعه‏شناسی در سطح کلان دو دیدگاه مطرح است ۱- کارکردگرایی ۲- تضادگرایی.

آنچه‏که مورد نظر مقاله حاضر است بررسی تغییرات و دگرگونی از دیدگاه گروه دوم یعنی تضادگرایان است. در میان تضادگرایان، ما به بررسی نقطه نظرات مارکس، دارندورف و کوزر پرداخته‏ایم.

مقدمه: مساله تضاد و تغییرات اجتماعی

کوشش برای تبیین جامعه شناختی دگرگونی‌های اجتماعی به اندازه علم جامعه‌شناسی پیشینه دارد. سرشناس‌ترین جامعه شناسان سده ۱۹، که تحت تاثیر اندیشه تکاملی علم زیست ‌شناسی بودند تلاش کردند که به تکامل بشری از طریق سلسله مراحل وضعیت‌ها پی ببرند. (کوزر و روزنبرگ،۱۳۷۸)

هدف این اختصار بیان نظریه‌های تغییرات اجتماعی از منظر رویکرد «تضاد» (Conflict) است که نقطه مقابل مکتب کارکردگرایی می‌باشد. بدین معنا که اصل مهم در مکتب کارکردگرایی رسیدن به نظم و تثبیت انسجام اجتماعی است. لکن تضادگرایان جامعه را عرصه رقابت و کشمکش میان طبقات با یکدیگر می‌نامند در واقع آنان معتقدند به سبب وجود طبقات اجتماعی در جامعه، همواره نزاع و تقابل (برخورد) میان طبقات نسبت به یکدیگر وجود دارد. از این بابت تضادگرایان برخلاف کارکردگرایان که به هیچ‌وجه با تغییرات اجتماعی، خصوصا در سطح وسیع و کلان آن موافق نمی‌باشند کاملا موافق هستند و همواره به دنبال شرایطی هستند تا براساس آن تغییر و دگرگونی به وجود آید.

تضادگرایان اصل تغییر را جزء لاینفک جامعه می‏دانند و معتقدند به سبب وجود تغییرات است که دگرگونی و پیشرفت برای جامعه حاصل می‌شود. در واقع آنان معتقدند همواره باید شرایط جدیدی را در مقابل شرایط موجود به‌وجود آورد تا به دنبال آن جامعه دستخوش تغییر و دگرگونی گشته تا بر آن اساس بتوان به اهداف اجتماعی مورد نظر دسترسی پیدا کرد.

خاستگاه اولیه این رویکرد، نظریه ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس است. دیگر نظریه‌پردازان علوم اجتماعی در دوره معاصر به ویژه لوئیس کوزر و رالف دارندورف نیز تلاش کردند به تبیین مناسبی برای چگونگی تغییرات اجتماعی دست یابند (واگو،۱۳۷۳).

تعریف تغییرات اجتماعی

تغییراجتماعی به طور کلی عبارت است از: دگرگونی در سازماندهی جامعه و الگوهای اندیشه و رفتار در هر زمان؛ یا اصلاح و تغییر شیوه‌های سازماندهی جامعه؛ تعریف دیگری که در کتاب ریتزر به آن اشاره شده است این است که:تنوع و دگرگونی درروابط اجتماعی میان افراد، گروه‌ها، سازمان‌ها، فرهنگ و جامعه. (Ritzer,۱۹۸۷: ۵۶۰) تغییر اجتماعی (Social change) در نگاه جامعه شناسانی مانند پارسونز و سپس، کوزر و دارندورف، به وضعیتی گفته می‌شود که در آن دگرگونی از درون (internally-driven transformation) و فقط به‌صورت اتفاقی/پله‌ای (incrementally) رخ می‌دهد. (پارسونز، ۱۹۵۱؛ کوزر، ۱۹۵۶؛ داندورف، ۱۹۵۹: نقل از: پورتز، ۲۰۰۸).

از این منظر، منابع تغییر به دیالکتیک‌های نظام اجتماعی موجود محدود می‌شوند. در این وضعیت تضاد به دگرگونی می‏انجامد. این تغییر اجتماعی در هر سطحی شکل تکاملی دارد. چنین تغییری، نهادها و سازمان‌های اجتماعی موجود را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

کارل مارکس

تاکید مارکس بر فراگرد دگرگونی اجتماعی، در تفکر او چندان اهمیت دارد که در واقع، همه نوشته‏های او را مشخص می‏سازد. او بر این باور بود که انسان‌ها خود تاریخ‌شان را می‏سازند. تاریخ بشری همان فراگردی است که انسان‌ها از رهگذر آن خودشان را دگرگون می‏سازند، حتی هنگامی که برای چیرگی بر طبیعت به مقابله با آن بر‏می‏خیزند. انسان‌ها درطول تاریخ پیوسته درطبیعت دخل و تصرف می‏کرده‏اند تا بیشتر بتوانند آن را درخدمت مقاصدشان درآورند. آنان ضمن دگرگون ساختن طبیعت، خودشان را نیز تغییر می‏دهند.انسان در ارتباط با محیط پیرامونش خصلتی فعال دارد. او برای دگرگون ساختن سکونتگاه طبیعی‏اش ابزار‏هایی را ابداع می‏کند. انسان‌ها «همین که آغاز به تولید وسایل معیشت می‏کنند، آغاز به آن نیز می‏کنند که خودشان را از حیوانات متمایز سازند. انسان‌ها با تولید وسایل زیست‏شان، به‏گونه‏ای غیرمستقیم زندگی مادی بالفعل‏شان را نیز تولید می‏کنند». انسان‌ها طی نبردشان با طبیعت و تامین معیشت از طریق کار دسته‏جمعی، سازمان‌های اجتماعی ویژه‏ای را پدید می‏آورند که با شیوه‏های تولید خاص‏شان هماهنگ باشند. همه این شیوه‏های سازمان اجتماعی، به جز آن شیوه‏هایی که در نخستین مرحله کمونیسم ابتدایی رایج بودند، با نابرابری اجتماعی مشخص می‏شوند. همین که جوامع بشری از حالت جماعت‏های اساسا بدون تمایز بیرون می‌آیند، تقسیم کار به پیدایش قشربندی اجتماعی می‏انجامد، یعنی به پیدایش قشربندی اجتماعی می‏انجامد، یعنی به پیدایش طبقاتی از مردم که بر اثر دسترسی‏های متفاوت‏شان به وسایل تولید و قدرت اجتماعی، از یکدیگر متمایز می‏شوند. باتوجه به کمیابی نسبی منابع، هر اندازه اضافه محصولی که انباشته گردد، به دست کسانی خواهد افتاد که از طریق سلب مالکیت وسایل تولید از دیگران، تسلط به دست آورده باشند. اما این تسلط هرگز همچنان بلامنازع نخواهد ماند. به همین دلیل است که تاریخ جامعه بشری «تاکنون، تاریخ نبرد طبقاتی بوده است.»

گرچه مارکس را می‏توان یک تکاملی اندیش تاریخی دانست، اما نباید او را به اشتباه یک اندیشمند معتقد به تکامل تک خطی بینگاریم. او به دوره‏های رکود نسبی در تاریخ بشری به ویژه در جوامع شرقی، به خوبی آگاه بود و می‏دانست که دوره‏هایی در تاریخ وجود دارند که با وقفه و توازن موقتی طبقاتی مشخص می‏شوند.

مارکس پس از مرحله آغازین کمونیسم ابتدایی، چهار شیوه تولید عمده و پیاپی را در تاریخ نوع بشر در نظر گرفته بود: تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی. هریک از این شیوه‏های تولید از رهگذر تناقض‏ها و تنازع‏های پرورده در دل نظام پیشین پدید می‏آیند. «هیچ سامان اجتماعی تازه‏ای پدیدار نمی‏شود، مگر آن که پیش از آن، همه نیروهای تولیدی موجود در بطن سامان پیشین تحول یافته باشند؛ و روابط تولیدی نوین و برتر هرگز پدید نمی‏آید، مگر آن که شرایط مادی وجود این روابط دردل چامعه قدیم به خوبی پرورانده شده باشند».

تنازع‏های طبقاتی ویژه هر شیوه تولید خاص، به پیدایش طبقاتی می‏انجامند که دیگر نمی‏توانند در چارچوب نظم موجود منافع‏شان را تامین کنند؛ در این ضمن، رشد نیروهای تولیدی به آخرین حدود روابط تولیدی موجود می‏رسد. هرگاه که چنین لحظه‏ای فرا رسیده باشد، طبقات جدیدی که باز نماینده اصل تولیدی نوینی‏اند و در زهدان سامان موجود پرورانده شده‏اند، شرایط مادی مورد نیاز برای پیشرفت آینده را می‏آفرینند. به هر روی، «روابط تولیدی بورژوایی، فرجامین صورت تنازع در فراگرد اجتماعی تولید» است. هرگاه که این آخرین نوع روابط تولید متنازع از سوی پرولتاریای پیروز برانداخته شود، «ماقبل تاریخ بشری به پایان خواهد رسید» و اصل دیالکتیکی که بر تکامل پیشین بشر حاکم بود، دیگر از عملکرد باز خواهد ایستاد و در روابط انسان‌ها، هماهنگی جانشین ستیزه اجتماعی خواهد شد. (کوزر،۱۳۷۸، صص ۹۱-۹۲-۹۳) مارکس با تحلیل دگرگونی‌های اجتماعی، دگرگونی‌ها را در رابطه با دو دسته از عوامل، مورد بررسی قرار می‌دهد: نیروهای برونی که خارج از سیستم قرار دارند (مثل اثرات محیطی، اقلیم یا اشاعه، گسترش تکنیک و آگاهی‌ها) و نیروهای درونی که توسط سیستم اجتماعی، در درون خود سیستم و از کارکردهای آن پا می‌گیرند. این از ویژگی‌های سیستم اجتماعی است که در درون خود، نیروی‌هایی را بوجود می‌آورد که باعث دگرگونی‌ها و تبدیل آن می‌شوند. (وثوقی، ۱۳۷۱، ص۲۴۶)

به صورت کلی و موجز می‌توان گفت:

بدون تضاد هیچ پیشرفتی وجود ندارد.

تاریخ تمام جوامع، ازگذشته تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است.

هرجامعه ای در هر مرحله از توسعه تاریخی خود دارای یک شالوده اقتصادی به نام «شیوه تولید» است.

روابط تولیدی ساختار اقتصادی جامعه را می‌سازد و تغییرات در نیرو‌های تولیدی تنش‏هایی را در نهادهای دیگر رو ساخت پدید می‌آورد.

تضاد جزئی از شرایط متعارف زندگی اجتماعی است.

تضاد و تغییر تفکیک ناپذیرند.

انتقاداتی که بر نظریه مارکس وارد شده:

۱. این دیدگاه، تاکید بیش از حد بر جبر اقتصادی دارد.

۲. این دیدگاه به مدل دیالکتیکی تغییرات براساس تز، آنتی تز و سنتز اشاره می‌کند و به تغییرات کاهنده توجه ندارد.

۳. این نظریه بر تضاد و سلسله مراتب قدرت اقتصادی، تاکید بیش از اندازه دارد در حالی که عده‏ای مانند کوزر استدلال می‌کنند که ارزش‏های مشترک در نظام‏های هنجاری و کارکرد‌های اجزای به هم پیوسته اقتصادی سعی دارند تضاد‌ها را به حداقل برسانند.

۴. فرمول‏بندی مارکس از انقلاب لزوما درست نیست؛ بیشتر انقلاب‏ها در قرن بیستم، انقلاب طبقه متوسط بوده است.

لوئیس کوزر

گزاره‌های اصلی نظریه کوزر عبارتند از:

- تضاد بخشی از فرآیند اجتماعی شدن و جوهر زندگی اجتماعی است.

- تضاد هم اثرات مثبت و هم اثرات منفی دارد.

- تضاد در جامعه حتمی و اجتناب‌ناپذیر است.

-تضاد عبارت است از ترویج تغییرات اجتماعی.

- راه‌های ایجاد تغییرات اجتماعی توسط تضاد عبارتند از: مشخص کردن حد ومرز گروه‌های جدید، از بین بردن تنش‌ها و خصومت‏ها، ایجاد اتحاد با گروه‌های دیگر، توزیع جدید ارزش‏های اجتماعی.

- برخلاف نظر کارکردگرایان مانند پارسونز و دورکیم، بحران‌ها و ناهنجاری‏هایی مثل خشونت و اختلاف عقیده می‏تواند تحت شرایط خاص تقویت‏کننده اساس یگانگی و انطباق با محیط تلقی شوند.

رالف دارندورف

در کار رالف دارندورف (۱۹۵۹،۱۹۵۸) اصول نظریه‏های کشمکش و کارکردی در کنار هم مطرح می‏شوند. به اعتقاد‌ کارکرد‏گرایان، جامعه ایستا یا دستکم در حالت توازن متغیر است، اما به‏نظر دارندورف و نظریه‏پردازان تضاد، هر جامعه در هر مقطعی دستخوش فراگرد‏های دگرگونی است. فرجامین جنبه نظریه تضاد دارندورف، رابطه کشمکش با دگرگونی است. در اینجا، دارندورف اهمیت کار لوییس کوزر را که بر کارکرد‏های کشمکش در نگهداشت وضع موجود تاکید می‏ورزید، تشخیص می‏دهد. اما او باز احساس می‏کرد که کارکرد محافظه‏کارانه کشمکش، تنها بخشی از واقعیت اجتماعی به شمار می‏رود، زیرا کشمکش به دگرگونی و تحول می‏انجامد. (ریتزر،۱۳۷۴، ص ۱۶۴)

دارندورف معتقد است که نظرات او درباره تضاد، قصد ندارند که جای نظریه‌های وفاق (کارکردگرایی ساختاری) را بگیرند. بلکه تضاد و وفاق، پهلو به پهلوی هم حضور دارند. از نظر او هر عنصر اجتماعی علاوه بر کارکرد، کژکارکرد نیز دارد. او معتقد است قدرتی را که پارسونز (ازچهره‌های مهم نظریه کارکردگرایی ساختاری)، بر جنبه یکپارچه ‌شده آن تاکید دارد، تفرقه‌افکن نیز می‌باشد؛ زیرا قدرت و اقتدار، منابع کمیابی هستند و کسانی که آن‌ را در اختیار دارند به حفظ وضع موجود علاقه‌مندند و کسانی که از آن محرومند، به توزیع مجدد آن و تغییر وضع موجود علاقه‌مندند. بنابراین دنیای اجتماعی، در قالب گروه‌های بالقوه متضاد، سازمان یافته است؛ چیزی که دارندورف آنرا شبه‌گروه‌ها می‌نامد.

نظریات این جامعه‌شناس، معاصر با گرایشات لیبرالیستی و متمایل به بینش دموکراتیک در آلمان است. به لحاظ پیروی از مارکس و قبول بعضی از عناصر مارکسیسم، عده‌ای دارندورف را مارکسیست جدید نامیده‌اند. در مقابل، عده‌ای او را به لحاظ انتقاد از مارکسیسم و نقد «ماتریالیسم دیالکتیکی»، «دیدگاه انقلابی و تحولی مارکس» و «عدم باور به کمونیسم»، منحرف از مارکسیسم تلقی کرده‌اند. با این وجود، دارندورف مارکس را بزرگترین نظریه‌پرداز در مورد تغییرات اجتماعی می‌داند. (آزادارمکی، ۱۳۷۶، ص ۱۴۹)

دارندورف می‏گوید همین که گروه‌های کشمکشی پدید می‏آیند،درگیر فعالیت‏هایی می‏شوند که به دگرگونی‏هایی در ساختار اجتماعی می‏انجامند. هرگاه کشمکش شدید باشد، دگرگونی‌های ناشی ار آن خصلتی ریشه‏ای به خود می‏گیرند. هرگاه که این کشمکش با خشونت همراه شود، دگرگونی ساختاری ناگهانی خواهد بود. ماهیت کشمکش به هرگونه که باشد، جامعه‏شناسان باید به رابطه میان کشمکش و وضع موجود، توجه داشته باشند.

مولفه‌های اصلی نظریه تضاد دارندورف عبارتند از:

- برخلاف نظر مارکس، تضادهای اجتماعی فراتر از تضاد طبقاتی هستند.

- تضادهای طبقاتی همیشه به تغییرات ساختار از نوع انقلاب مبتنی نمی‏شوند.

- در دوران جدید، ریشه تضاد‌های اجتماعی در تضاد منافع است نه در تضاد طبقاتی.

- بین تضاد و تغییر رابطه عمیق وجود دارد و تضاد و تغییر در همه جا وجود دارند.

- دنیای اجتماعی در قالب گروه‌های بالقوه متضاد «شبه گروه‌ها (Quasi-groups)، سازمان یافته است. علاوه بر شبه گروه‌ها» گروه منافع وجود دارند که دارای اهداف معین و سازماندهی از پیش تعیین شده‌اند.

- هرچه گروه‌های منافع سازمان یافته‌تر باشند با گروه مسلط در جامعه بیشتردر تضاد قرارمی‏گیرند.

- تضاد به تغییرات ساختاری و تغییر در روابط سلطه منجر می‏گردد.

- بیشتر تضاد‌ها به واسطه توافق و مصالحه کنترل می‏شود.

تحت شرایط خاص، تضاد در جامعه می‌تواند کاهش یابد لذا موجب کاهش تغییرات اجتماعی می‌گردد. به طور نمونه.

۱ - در جایی که به گروه‌های منافع اجازه سازماندهی داده نمی‏شود شدت تضاد بیشتر از جایی است که این اجازه داده می‌شود.

۲ - زمانی که تضاد در سطح جامعه پخش باشد.

۳ - اقتدار حاکمه متمرکز نباشد؛

۴ - تحرک اجتماعی در جامعه بالا باشد.

دارندورف نسبت به آینده خوشبین بود و اعتقاد داشت در جامعه سرمایه داری نوین دولت با در‏ دست گرفتن برخی نهاد‌های همگانی مانند آموزش و پرورش باعث افزایش تحرک اجتماعی شده است و این امر نوید بخش برابری در جامعه کنونی است و در عین‏حال وی ترس از نابرابری هم داشت به دلیل آنکه نگران بود که این عدم نابرابری موجب بی‌انگیزگی برای پیشرفت شود و بیان می‌کرد پیشرفت از تفاوت‏ها و نابرابری است نه از آزادی.(ملک، ۱۳۸۱،۱۱۵)

نتیجه‏گیری

به‏طورکلی تضادگرایان معتقدند تغییر جزء لاینفک جامعه است و معتقدند به سبب وجود تغییرات است که دگرگونی و پیشرفت برای جامعه حاصل می‌شود. در واقع آنان معتقدند همواره می‌بایست شرایط جدیدی را در مقابل شرایط موجود به‌وجود آورد تا به دنبال آن جامعه، دستخوش تغییر و دگرگونی شده تا بر آن اساس بتوان به اهداف اجتماعی مورد نظر دسترسی پیدا کرد.

در نقطه‏نظر هر سه این جامعه‏شناسان (مارکس، کوزر، دارندورف) تغییر اجتماعی به وضعیتی گفته می‌شود که در آن دگرگونی از درون و فقط به صورت پله‏ای است. (چه در کار مارکس می‏بینیم که یا تغییر شیوه تولید ساختار اقتصادی تغییر پیدا می‏کند و طبقات در درون همان ساختاری که در آن قوت گرفته‌اند به نزاع با طبقات بالاتر از خود می‏پردازند و بدین ترتیب شرایط برای دگرگونی فراهم می‏شود و در کار دارندورف و کوزر این گروه‌ها هستند که در درون نظام موجود به نزاع با یکدیگر می‏پردازند.)

هر سه این جامعه‏شناسان تضاد را بخشی از فرآیند اجتماعی می‏دانند که وجود آن در جامعه حتمی و اجتناب‏ناپذیر است و اینکه این تضاد است که علت تغییرات و دگرگونی‏های اجتماعی است.

منابع

۱. آزاد برمکی، تقی؛ نظریه‌های جامعه‌شناسی، تهران، سروش، ۱۳۷۶

۲. ترنر، جاناتان؛ عبدالعلی لهسایی‏زاده، ساخت نظربه جامعه شناختی، انتشارات نوید شیراز، ۱۳۷۲

۳. ریتزر، جورج ؛ محسن ثلاثی نظریه، جامعه‏شناسی در دوران معاصر، تهران: انتشارات علمی، ۱۳۷۴.

۴. کوزر لووئیس | برنارد روز برگ، ترجمه فرهنگ ارشاد، نظریه بنیادی جامعه شناختی؛

نشر نی، ۱۳۷۸

۵. گی، روشه؛ منصور وثوقی، تغییرات اجتماعی، نشر نی،۱۳۶۶

۶. ملک حسن، جامعه شناسی قشرها و نابرابری‌‏های اجتماعی، دانشگاه پیام نور، تهران : ۱۳۸۱

۷. واگو،استفان؛ احمدرضا غروی‏زاده، درآمدی بر تئوری‏ها و مدل‏های تغییرات اجتماعی موسسه انتشارات جهاد دانشگاهی، ۱۳۷۳

۸. وثوقی، منصور و نیک‌خلق، علی‌اکبر؛ مبانی جامعه‌شناسی، تهران، خردمند، ۱۳۷۱.