ادبیات و اقتصاد
آین رند
بخش دوم
در یکی از جنجالیترین بخشهای کتاب Atlas Shrugged آین رند مسافران قطاری را توصیف میکند که به عنوان پیشقراولان سقوط زیرساختهای جامعه به سمت نابودی میروند. او مسافران این قطار را چنین بر میشمارد:
مجید روئین پرویزی
بخش دوم
در یکی از جنجالیترین بخشهای کتاب Atlas Shrugged آین رند مسافران قطاری را توصیف میکند که به عنوان پیشقراولان سقوط زیرساختهای جامعه به سمت نابودی میروند. او مسافران این قطار را چنین بر میشمارد:
همچنان که تونل نزدیکتر میشد، در کرانه جنوبی آسمان، در میان خلایی فضا و صخرههای فضایی، تکه آتش جنبانی را دیدند که در باد پیچوتاب میخورد. نمیدانستند چیست و اهمیتی هم نمیدادند. میگویند که رویدادهای آخرالزمانی نتیجه شانس مطلقاند و بیتردید آنهایی که چنین میگویند اکنون میگفتند که مسافرهای این قطار در برابر چیزی که سرشان آمده است، مسوول یا گناهکار نیستند.
مرد اتاق خواب آ، در واگن یکم، استاد جامعه شناسی بود که میآموخت توانایی فردی هیچ برآیندی ندارد که تلاش فردی بیهوده است که وجدان فردی تجملی بیاستفاده است که ذهن یا منش یا دستاوردهای فردی وجود ندارد که هرچیزی جمعی به دست میآید و این تودهها هستند که مهماند، نه افراد.
مرد کوپه ۷، در واگن دوم، روزنامهنگاری بود که مینوشت استفاده از زور با یک دلیل خوب درست و اخلاقی است که باور داشت، حق دارد نیروی فیزیکی بر دیگران وارد کند - که زندگیها را متلاشی کند، بلند پروازیها را بخشکاند، آرزوها را خفه کند، باورها را زیر پا بگذارد، زندانی کند، تاراج کند، بکشد - تنها برای خاطر آنچه که او دلیلی خوب میپنداشت، حتی نیازی به پندار هم نبود؛ چون او هیچگاه معین نکرده بود که چه چیز را خوب میشمارد، بلکه تنها گفته بود از احساسش پیروی میکند؛ احساسی که توسط هیچ دانشی محدود نشده است؛ چون او عاطفه را برتر از دانش میشمرد و تنها بر مقاصد خیر خودش و نیروی تفنگ تکیه میکرد.
زن کوپه ۱۰، واگن سوم، معلم مسنی بود که زندگیاش را کلاس پس از کلاس، صرف تبدیل بچههای بیچاره به بزدلهایی بدبخت کرده بود، با آموختن به آنها که اراده اکثریت تنها ملاک خیر و شر است و اینکه اکثریت میتواند هرکاری که میخواهد بکند که آنها نباید شخصیت خودشان را بنمایانند، بلکه باید مثل دیگران رفتار کنند.
مرد اتاق پذیرایی ب، واگن چهارم، ناشری بود که باور داشت آدمها به ذات شروراند و شایسته آزادی نیستند که علایق اصلی آنها، اگر به شان رسیدگی نشود، دروغگویی، دزدی و کشتار یکدیگر است و از اینرو باید به وسیله دروغ، دزدی و کشتار بر آنها حکمرانی شود و اینها باید امتیازهای انحصاری قانون باشد تا آدمها را به کار وا دارد، اخلاق-مدار بودن را به آنها بیاموزد و در مرزهای نظم و عدالت نگاهشان دارد.
مرد اتاق خواب هـ، واگن پنجم، کاسب-پیشهای بود که معدن سنگش را با وام دولتی ذیل عنوان سند برابرسازی فرصتها به دست آورده بود. مرد اتاق پذیرایی آ، واگن ششم، سرمایهگذاری بود که با خرید اوراق قرضه یخزده صنعت راهآهن و سپس واداشتن دوستانش در واشنگتن به باز کردن یخ آن، پول هنگفتی به جیب زده بود.
مرد صندلی ۵، واگن هفتم، کارگری بود که باور داشت نسبت به شغلش حقی دارد، چه کارفرما او را بخواهد و چه نه.
زن کوپه ۶، واگن هشتم، سخنرانی بود که باور داشت به عنوان یک مصرف کننده حقی بر ترابری دارد، چه کارکنان راهآهن بخواهند این خدمت را ارائه کنند و چه نه.
مرد کوپه ۲، واگن نهم، استاد اقتصادی بود که از الغای مالکیت خصوصی طرفداری میکرد با این توجیه که هوش هیچ نقشی در تولید صنعتی ندارد که ذهن انسان با ابزار مادی مقید میشود که هرکس میتواند کارخانه یا خط آهنی را اداره کند و مساله تنها تملک ماشین آلات است.
زن اتاق خواب د، واگن دهم، مادری بود که دو بچهاش را بالای تخت خودش خوابانده بود، با دلواپسی آنها را پوشانده، از تکانها و بالا-و-پایین پریدنها حفظشان کرده بود؛ مادری که شوهرش شغلی دولتی داشت و دستورالعملهایی صادر میکرد. او از کار شوهرش اینطور دفاع میکرد: «برام مهم نیست. اونها فقط پولدارها رو اذیت میکنند. هرچی باشه، من باید فکر بچههام باشم.»
مرد کوپه ۳، واگن یازدهم، عصبی مزاج فین-فینیای بود که نمایشنامههای آبکیای مینوشت که در آنها، به عنوان پیامیاجتماعی، هرزگیهای بزدلانهای را جای میداد تا نشان دهد همه کاسب-پیشهها رذلاند.
زن کوپه ۹، واگن دوازدهم، زن خانه داری بود که باور داشت حق انتخاب سیاستمدارها را دارد، کسانی که هیچ ازشان نمیدانست تا صنایع غول پیکری را نظارت کنند که از آنها هم هیچ شناختی نداشت. مرد اتاق خواب ف، واگن سیزدهم، وکیلی بود که گفته بود من؟ من توی هر نظام سیاسی راهی پیدا میکنم که کارم پیش بره.
مرد اتاق خواب ف، واگن چهاردهم، استاد فلسفهای بود که میآموخت ذهنی وجود ندارد- پس چطور میدانی که تونل خطرناک است؟ واقعیتی وجود ندارد پس چطور ثابت میکنی که تونل وجود دارد؟ منطقی وجود ندارد پس چرا میگویی قطار بدون نیروی محرک نمیتواند حرکت کند؟ اصولی وجود ندارد پس چرا قوانین علتومعلول محدودت کردهاند؟ حقی وجود ندارد پس چرا آدمها را با زور به کارشان نمیچسبانی؟ اخلاقی وجود ندارد پس چه اخلاقی در اداره راه آهن هست؟ هیچ مطلقی وجود ندارد پس مردن یا زنده ماندن چه فرقی دارد؟ او میآموخت که ما هیچ چیز نمیدانیم پس چرا از دستورهای مافوقت سرپیچی میکنی؟ که هیچگاه نمیتوانیم از چیزی مطمئن باشیم پس چطور میدانی که حق با توست؟ که ما باید تنها به اقتضای هر لحظه عمل کنیم، اما تو که نمیخواهی کارت را به خطر بیندازی، میخواهی؟
مرد اتاق پذیرایی ب، واگن پانزدهم، وارثی بود که ثروت هنگفتش را ارث برده بود و مدام تکرار میکرد چرا ریردن باید تنها کسی باشه که اجازه تولید فولاد ریردن رو داره؟
مرد اتاق خواب آ، واگن شانزدهم، بشردوستی بود که گفته بود: «توانمندها؟ برای من مهم نیست که بشر برای رنج بردن آفریده شده یا نه. توانمندها باید مجبور بشن که به ضعیفها کمک کنند. راستش، برای من مهم نیست این کار عادلانه هست یا نه؟ افتخار من اینه که وقتی پای مهرورزی به نیازمندان وسط باشه، به رفتار عادلانه با توانگرها اهمیتی نمیدم.»
تنها این مسافران سوار بودند؛ هیچ کس که لااقل یکی-دو اندیشه اش مثل اینها نباشد، سوار قطار نبود و وقتی قطار وارد تونل شد، زبانه مشعل ویات آخرین چیزی بود که آنها روی زمین دیدند.
ارسال نظر