درباره لیبرالیسم
از پست و بلند لیبرالیسم
مترجم: محسن رنجبر
کنکاشی در تاریخ لیبرالیسم انگلیسی و قارهای
در بخشهای پیشین این رشته مقالات از روشهای سامانبخشی به جامعه انسانی در دوران پیشامدرن گفتیم و دیدگاه لیبرالها را با آنها مقایسه کردیم.
فردریش فون هایک
مترجم: محسن رنجبر
کنکاشی در تاریخ لیبرالیسم انگلیسی و قارهای
در بخشهای پیشین این رشته مقالات از روشهای سامانبخشی به جامعه انسانی در دوران پیشامدرن گفتیم و دیدگاه لیبرالها را با آنها مقایسه کردیم. گفتیم که مکاتب مختلف سیاسی و از جمله لیبرالیسم، تعاریف گوناگونی دارند و گونههای مختلف لیبرالیسم را بررسی کردیم. بعد گفتیم که عدهای معتقدند برای درک بهتر این مکتب میتوان به مداقه در چیزهایی نشست که با آنها مخالفت میکند و این مخالفتها را بیان کردیم. سر آخر کوشیدیم که بیانی اثباتی از لیبرالیسم به دست دهیم.
حال در بخش پیش رو هایک بار دیگر در مفهومهای متفاوت لیبرالیسم کندوکاو کرده و از نگاهی تاریخی، روند شکلگیری، رشد و افول اندیشه لیبرال را بازنموده است.
این رشته مقالات را سهشنبهها در همین صفحه بخوانید.
مفهومهای متفاوت از لیبرالیسم
واژه لیبرالیسم امروزه در معانی گوناگونی به کار میرود که غیر از ترسیم گشودگی در برابر اندیشههای نو، چندان اشتراک دیگری ندارند و در این میان، برخی از این معانی مستقیما در مقابل آنهایی مینشینند که واژه لیبرالیسم از ابتدا در قرن نوزده و اوایل قرن بیست به همراه داشت. تنها چیزی که اینجا به آن میپردازم، جریانی گسترده از آرمانهای سیاسی است که در آن دوره زیر بیرق لیبرالیسم به عنوان یکی از موثرترین نیروهای فکری حاکم بر دگرگونیهای اروپای غربی و مرکزی عمل کرد. با این حال این نهضت از دو سرچشمه متفاوت سر برآورد و دو سنتی که این سرچشمهها پدید آوردند، هرچند عموما با درجاتی متفاوت با هم درآمیختهاند، اما تنها به صورتی شکننده کنار هم زیستهاند و اگر میخواهیم شکلگیری نهضت لیبرالی را درک کنیم، باید به روشنی از یکدیگر تمیزشان دهیم.
یکی از این دو سنت که عمری بسیار درازتر از نام «لیبرالیسم» داشته، در عهد باستان کلاسیک ریشه دارد و شکل مدرنش در اواخر سده هفده و سده هجده در عقاید سیاسی ویگهای انگلیسی پدیدار شد. این سنت، مدل نهادهای سیاسی را که بیشتر گونههای لیبرالیسم قرن نوزده اروپا آن را پی گرفتند، به دست داد. این آزادی فردی بود که «دولت تحت قانون» به شهروندان انگلستان داده بود و الهامبخش نهضت آزادیخواهی در کشورهای قاره شد که حکومت مطلقه، بیشتر آزادیهای قرون وسطاییشان را که در انگلستان تا اندازه زیادی حفظ شد، نابود کرده بود. با این همه، این نهادها در قاره در پرتو سنت فلسفی بسیار متفاوتی با اندیشههای تکاملی غالب در انگلستان، یا به سخن دیگر در پرتو دیدگاه خردگرا یا صنعگرا که خواهان بازسازی آگاهانه کل جامعه بر پایه اصول خرد بود، تفسیر شدند. این رویکرد، از فلسفه خردگرای جدید که بیش از هر کس توسط رنه دکارت (و نیز توسط توماس هابز در انگلستان) شکل گرفت، سر برآورد و در قرن هجده توسط فیلسوفان روشنگری فرانسه به بیشترین تاثیرگذاریاش رسید. ولتر و ژان ژاک روسو پرنفوذترین چهرههای نهضت روشنفکری بودند که به انقلاب فرانسه انجامید و گونه قارهای یا صنعگرای لیبرالیسم از آن بیرون آمد. اساس این نهضت برخلاف سنت انگلیسی، نه یک مکتب مشخص سیاسی، بلکه یک نگرش ذهنی عمومی و مطالبه خلاصی از اقتدار «کشیشان و شاهان» و رهایی از همه تعصبات و باورهایی که قابلیت توجیه عقلانی نداشتند، بود. بهترین نمود این نهضت شاید این گفته بندیکت دو اسپینوزا باشد که «انسان آزاد کسی است که تنها طبق فرامین خرد زندگی کند.»
این دو رگه اندیشهای که مولفههای اصلی چیزی بودند که در سده نوزده دستآخر لیبرالیسم خوانده شد، حول اصول موضوعه بنیادین انگشتشماری چون آزادی اندیشه، بیان و مطبوعات به قدر کافی با یکدیگر همساز بودند که کنار هم با دیدگاههای محافظهکارانه و اقتدارگرایانه مخالفت کنند و از اینرو چونان بخشی از یک نهضت مشترک به نظر آیند. بیشتر هواخواهان لیبرالیسم به آزادی عمل فردی و نوعی برابری همه انسانها نیز اظهار عقیده میکردند؛ اما کنکاش دقیقتر نشان میدهد که این توافق تا اندازهای صرفا زبانی بود، چون واژههای کلیدی «آزادی» و «برابری» با معانی نسبتا متفاوتی به کار میرفت. در حالی که آزادی فرد به معنای حمایت قانون از او در برابر همه گونههای اجبار خودسرانه، ارزش اصلی از نگاه سنت قدیمیتر انگلیسی بود، مطالبه استقلال هر گروه در تعیین شکل دولت حاکم بر خود والاترین جایگاه را در سنت قارهای داشت. این امر به همنشینی و تقریبا به یکسانپنداری زودهنگام نهضت قارهای با جنبش دموکراسیخواهی انجامید که به مسالهای متفاوت از آنچه سنت لیبرالی از نوع انگلیسیاش را به خود مشغول کرده بود، دلبستگی داشت.
این اندیشهها که در قرن نوزده دستآخر با عنوان لیبرالیسم شناخته شدند، در دوره شکلگیریشان هنوز چنین نامی به خود نگرفته بودند. صفت «لیبرال» معنای ضمنی سیاسیاش را آهستهآهسته در اواخر سده هجده پیدا کرد که در عباراتی پراکنده همچون هنگامی که آدام اسمیت درباره «برنامه لیبرال برابری، آزادی، عدالت» مینوشت، به کار میرفت. با این وجود لیبرالیسم به عنوان نام نهضتی سیاسی تنها در آغاز قرن بعد، نخست در سال ۱۸۱۲ که توسط حزب لیبرال اسپانیا به کار رفت و اندکی پس از آن، هنگامی که حزبی فرانسوی آن را نام خود کرد، پدیدار شد. واژه لیبرالیسم در انگلستان تنها پس از آنکه ویگها و رادیکالها در حزبی واحد به هم پیوستند که از اوایل دهه ۱۸۴۰ با عنوان حزب لیبرال شناخته شد، چنین کاربردی یافت. چون رادیکالها بیشتر از چیزی الهام میگرفتند که آن را سنت قارهای خواندهایم، حتی حزب لیبرال انگلستان نیز در روزگاری که از بیشترین نفوذ برخوردار بود، بر آمیزهای از دو سنت پیشگفته تکیه میکرد.
با نظر به این نکات، غلط است که ادعا کنیم واژه «لیبرال» تنها به یکی از این دو سنت متفاوت بازمیگردد. گهگاه از این سنتها به ترتیب با عنوان گونه «انگلیسی»، «کلاسیک» یا «تکاملی» و گونه «قارهای» یا «صنعگرایانه» لیبرالیسم یاد شده. در مرور تاریخی زیر به هر دو این گونهها نظر میکنیم؛ اما از آنجا که تنها اولی مکتب سیاسی مشخصی را پدید آورده، گریزی نداریم که در بیان نظاممند بعد از این مرور بر آن متمرکز شویم.
اینجا باید گفت که در آمریکا هیچگاه نهضتی لیبرال شبیه جنبشی که بر بخش بزرگی از اروپای سده نوزده تاثیر گذاشت و با جنبشهای نوپاتر ناسیونالیسم و سوسیالیسم در این قاره رقابت کرد و در دهه ۱۸۷۰ به اوج اثرگذاریاش رسید و از آن پس به تدریج زوال یافت، اما تا سال ۱۹۱۴ هنوز فضای حاکم بر حیات عمومی را شکل میداد، وجود نداشت. دلیل نبود نهضتی مشابه در آمریکا عمدتا آن است که خواستههای اصلی لیبرالیسم اروپایی، از هنگام پایهگذاری نهادهای آمریکا تا اندازه زیادی در آنها تجسم یافته بود و نیز بخشی از این دلیل آن بود که رشد احزاب سیاسی در آن جلوی شکلگیری احزاب ایدئولوژیبنیاد را میگرفت. به واقع آنچه در اروپا «لیبرال» خوانده میشود یا میشد، امروزه در آمریکا به شکلی نسبتا موجه «محافظهکارانه» خوانده میشود و این در حالی است که در دورههای اخیر واژه «لیبرال» در آمریکا برای توصیف چیزی به کار رفته که در اروپا سوسیالیسم خوانده میشد. اما درباره اروپا نیز به همین اندازه درست است که هیچ یک از احزاب سیاسی که از عنوان «لیبرال» استفاده میکنند، این روزها به اصول لیبرالی سده نوزده پایبند نیستند.
ریشههای باستانی و قرون وسطایی
اصول بنیادینی که ویگهای قدیمی لیبرالیسم تکاملی خود را بر آن پایه شکل دادند، پیشینهای دراز دارد. اندیشمندان سده هجده که این اصول را بیان کردند، به واقع از اندیشههای برگرفته از عهد باستان کلاسیک و از سنتهای مشخص قرون وسطایی که حکومت مطلقه در انگلستان آنها را از میان نبرده بود، بسیار کمک گرفتند.
نخستین کسانی که آرمان آزادی فردی را به روشنی بر زبان آورده بودند، یونانیهای باستان و به ویژه آتنیها در دوره کلاسیک سدههای پنج و چهار پیش از میلاد بودند. رخدادهایی از این قبیل که ژنرال آتنی در هنگام بروز خطرات شدید در حمله به سیسیل به یاد سربازان میآورد که برای کشوری میجنگند که به آنها «اختیار مطلق [داده که] آن چنان که دوست دارند، زندگی کنند»، این گفته برخی نویسندگان سده نوزده را که مردمان روزگار باستان آزادی فردی را به معنای مدرن آن نمیشناختند، به روشنی از اعتبار میاندازد. برداشت آنها از آزادی، آزادی تحت قانون یا وضعیتی بود که در آن، چنان که این عبارت مشهور نشان میدهد، قانون پادشاه بود. این تصور از آزادی در دوران کلاسیک آغازین در آرمان ایزونومیا یا برابری در مقابل قانون نمود یافت که البته بدون استفاده از آن نام قدیمی، به شکلی حتی روشنتر توسط ارسطو شرح داده شده است. این قانون، محافظت از حوزه خصوصی شهروندان در برابر دولت را در خود داشت و دامنهاش چنان گسترده بود که حتی در حکومت «سی جبار»، شهروند آتنی اگر در خانهاش میماند، از امنیت کامل بهرهمند بود. حتی درباره کریتی گفته شده که چون آزادی بزرگترین فایده وجود دولت پنداشته میشد، قانون اساسی «دارایی را به طور خاص متعلق به کسانی [میدانست] که آن را به دست میآوردند، حال آنکه در وضع بردگی، همه چیز به حاکمان و نه به افراد تحت حکومت تعلق دارد.» در آتن، قدرت انجمنهای عمومی۱ در تغییر قانون بسیار محدود بود؛ هرچند پیش از آن میبینیم که نخستین نمونههای این انجمنها نمیپذیرفتند که قانون رسمی آنها را از انجام عمل خودسرانه بازدارد. این آرمانهای لیبرالی به ویژه توسط فیلسوفان رواقی بیشتر گسترش یافت؛ کسانی که با دریافت خود از قانون طبیعت که قدرت کل دولت را محدود میکرد و با درک خود از برابری همه انسانها در برابر این قانون، دامنه این آرمانها را از مرزهای دولتشهر فراتر بردند.
این آرمانهای آزادی یونانی عمدتا از رهگذر نوشتههای نویسندگان رومی به آرمانهای مدرن راه برد. مهمترین این نویسندگان از هر جهت و شاید تنها چهرهای که بیش از هر کس دیگر بر احیای این اندیشهها در آغاز عصر مدرن تاثیر گذاشت، مارکوس تولیوس کیکرو بود. اما دستکم تیتوس لیویوس مورخ و مارکوس اورلیوس امپراتور را نیز باید در زمره منابعی به شمار آورد که متفکران قرون شانزده و هفده در آغاز شکلگیری لیبرالیسم در عصر مدرن بیش از هر چیز از آنها کمک گرفتند. افزون بر آن روم دستکم به قاره اروپا قانون خصوصی بسیار فردگرایانهای عرضه کرد که بر برداشتی سخت باریکبینانه از مالکیت خصوصی متمرکز بود و گذشته از آن تا هنگام تدوین قانون در حکومت جاستینین، قانونگذاران بسیار کم در آن دست برده بودند و از این رو بیشتر به مثابه محدودیتی بر اختیارات دولت و نه به عنوان اعمال آنها به این قانون نگریسته میشد.
مدرنهای آغازین همچنین توانستند از سنتی از آزادی تحت قانون کمک گیرند که در سدههای میانه حفظ شده بود و در قاره اروپا تنها در آغاز عصر مدرن و با رشد پادشاهی مطلقه فروخوابید. چنان که یک مورخ جدید (ریچارد ساوثرن) شرح میدهد، نفرت از چیزی که نه قاعده، بلکه اراده بر آن حکومت میکرد، ریشهای عمیق در قرون وسطی داشت و این نفرت هیچگاه به اندازه نیمه پایانی این دوره، نیرویی قدرتمند و حقیقی نبود. ... قانون، دشمن آزادی نبود؛ برعکس، نمای کلی آزادی را مجموعه متنوع و حیرتآور قوانینی که در این دوره شکل گرفته بود، شرح میداد. ... فرادست و فرودست، همه به یکسان با تاکید بر گسترش تعداد قوانینی که تحت آنها میزیستند، در پی آزادی بودند.
این برداشت از آزادی را باور به قانونی که فارغ از دولت و فراتر از آن وجود داشت، سخت حمایت میکرد؛ برداشتی که در قاره به مثابه قانون طبیعت درک میشد، اما در انگلستان به منزله «قانون عادی» وجود داشت که ساخته یک قانونگذار نبود، بلکه از جستوجوی مدام عدالت سر برآورده بود. شرح و تفصیل صوری این اندیشهها در قاره، پس از آنکه نخستین بار به خوبی نظاممند شده بودند، عمدتا بر پایه شالودههای برگرفته از ارسطو توسط مدرسیها و به دست توماس آکویناس انجام شد. این برداشت در پایان قرن شانزده توسط برخی فیلسوفان یسوعی اسپانیایی به نظامی از سیاست اساسا لیبرال به ویژه در حوزه اقتصاد بدل شده بود که بخش بزرگی از آنچه را که تنها توسط فیلسوفان اسکاتلندی سده هجده احیا شد، پیشپیش در این نظام بیان کرده بودند.
دستآخر باید به برخی پیشرفتهای آغازین در هلند و دولتشهرهای دوره نوزایی در ایتالیا، به ویژه فلورانس نیز اشاره کرد که انگلیسیها در سدههای هفده و هجده توانستند در توسعه این اندیشهها بسیار از آنها کمک گیرند.
سنت ویگ انگلیسی
در خلال بحثهای درگرفته در طول جنگ داخلی انگلیس و دوره جمهوری۲ بود که اندیشههای حاکمیت یا برتری قانون دستآخر به روشنی بیان شد و پس از «انقلاب شکوهمند» سال ۱۶۸۸ به اصول حاکم بر حزب ویگ که در نتیجه این انقلاب به قدرت رسید، بدل شد. صورتبندی متعارف این اصول را رساله دوم درباره دولت مدنی نوشته جان لاک به دست داد که با این وجود از برخی جهات تفسیری حتی خردگرایانهتر را از نهادهایی که سرآخر سرشت اندیشه متفکران انگلیسی سده هجده را انعکاس میدادند، عرضه کرد. (برای شرح کاملتر این اندیشهها باید به نوشتههای الجرنون سیدنی و گیلبرت برنت به عنوان شارحان اولیه اندیشه ویگ نیز توجه شود.) همچنین در این دوره بود که پیوند نزدیک نهضت لیبرال انگلستان با طبقات صنعتی و تجاری عمدتا کالونی و مخالف کلیسا سر برآورد و تا دورههای اخیر ویژگی لیبرالیسم انگلیسی ماند. این که آیا این پیوند تنها به این معنی بود که همان طبقاتی که شیوه کسبوکار تجاری را شکل دادند، بیشتر نیز پذیرای پروتستانتیسم کالونی بودند یا این دیدگاههای مذهبی به شکلی مستقیمتر به اصول لیبرال در پهنه سیاست انجامید، مسالهای است که بسیار در آن بحث شده و این جا نمیتوان بیشتر به آن پرداخت. اما این که جدال فرقههای مذهبی که در آغاز بسیار متعصب بودند، سرآخر اصول رواداری را پدید آورد و نهضت لیبرال انگلیسی در پیوندی نزدیک با پروتستانتیسم کالونی ماند، شک برنمیدارد.
در طول قرن هجده، مکتب ویگ استوار بر دولت محدودشده با قواعد عمومی برآمده از قانون و وضع محدودیتهای شدید بر اختیارات قوه مجریه به ویژگی بنیادی مکتب انگلیسی بدل شد. این مکتب عمدتا از طریق روحالقوانین مونتسکیو و نوشتههای دیگر نویسندگان فرانسوی، به ویژه ولتر به همه دنیا شناسانده شد. در انگلستان، این بنیانهای فکری عمدتا توسط فیلسوفان اخلاق اسکاتلندی و فراتر از همه توسط دیوید هیوم و آدام اسمیت و نیز از سوی برخی معاصران و اخلاف بیفاصله انگلیسیشان شرح و بسط بیشتری پیدا کرد. هیوم نه تنها نظریه حقوق لیبرال را در آثار فلسفیاش پی ریخت، بلکه در کتاب
تاریخ انگلستان خود تفسیری از تاریخ این کشور به مثابه ظهور تدریجی حکومت قانون به دست داد که دامنه شناخت این اندیشه را از مرزهای انگلستان بسیار فراتر برد. تاثیر سرنوشتسازی که آدام اسمیت در این میان نهاد، برداشتی از نظم خودجوش بود که اگر قواعد مناسب برآمده از قانون افراد را به قید میکشیدند، خودانگیخته شکل میگرفت. کنکاشی در ماهیت و علل ثروت ملل او شاید بیش از هر اثر واحد دیگری نشان از آغاز شکلگیری لیبرالیسم جدید دارد. این کتاب سبب شد که مردم درک کنند محدودیتهای بارشده بر اختیارات دولت که از بیاعتمادی محض به همه قدرتهای خودسر ریشه گرفته بود، به عامل اصلی پیشرفت اقتصادی انگلستان بدل شده.
با این همه، سرچشمههای جنبش لیبرال در انگلستان در واکنش به انقلاب فرانسه و بدگمانی به هواخواهان این انقلاب در انگلیس که میکوشیدند اندیشههای لیبرالیسم قارهای یا صنعگرا را به این کشور وارد کنند، زود خشکید. پایان این شکلگیری آغازین «انگلیسی» لیبرالیسم را اثر ادموند برک نشان میدهد که بعد از بازگویی درخشانش از مکتب ویگ در دفاع از نوواردان به آمریکا، سخت با اندیشههای انقلاب فرانسه مخالفت کرد.
تنها پس از پایان جنگهای ناپلئونی بود که گسترش جنبش لیبرال بر پایه عقاید ویگهای قدیم و آدام اسمیت از سر گرفته شد. این شرح و بسط فکری تازه را عمدتا گروهی از پیروان فلاسفه اخلاق اسکاتلندی راهبری میکردند که در ادینبرا ریویو گرد هم آمده و اکثرا اقتصاددانانی در سنت آدام اسمیت بودند. عقاید خالص ویگ بار دیگر در قالبی بیان شد که به میانجی تامس مکالی تاثیری گسترده بر اندیشه قارهای نهاد؛ مورخی که برای سده نوزده همان کاری را کرد که هیوم در اثر تاریخیاش برای سده هجده انجام داده بود. با این حال، این شرح و بسط تا آن هنگام با رشد سریع نهضتی رادیکال همزمان بود که «رادیکالهای فلسفی» بنتامی به رهبرانش بدل شدند و بیش از آن که از سنت انگلیسی نسب برد، از سنت قارهای ریشه میگرفت. دستآخر از آمیزش این سنتها بود که در دهه ۱۸۳۰ حزبی سیاسی سر برآورد که تقریبا از سال ۱۸۴۲ به این سو با نام حزب لیبرال شناخته میشد و در باقی سالهای قرن نوزده، مهمترین نماینده نهضت لیبرال در اروپا ماند.
با این حال مدتها پیشتر تاثیر سرنوشتساز دیگری را آمریکا در این میان گذاشته بود. صورتبندی آشکار نخستین نوواردان انگلیسی در قانون اساسی مکتوب از آن چه فکر میکردند اصول سنت آزادی انگلیسی است و هدفش محدودسازی اختیارات دولت است و به ویژه بیان آزادیهای بنیادین در منشور حقوق، مدلی از نهادهای سیاسی را عرضه کرد که تاثیری ژرف بر رشد لیبرالیسم در اروپا گذاشت. هرچند ایالات متحده به این خاطر که مردمش حس میکردند که پیشتر محافظت از آزادی را در نهادهای سیاسیشان جا دادهاند، هیچگاه نهضت لیبرال متفاوتی را برای خود شکل نداد، اما برای اروپاییها به سرزمین رویایی آزادی و به نمونهای بدل شد که به همان اندازه نهادهای انگلیسی قرن هجده بر آرزوها و آرمانهای سیاسی اثر میگذاشت.
رشد لیبرالیسم قارهای
اندیشههای رادیکال فیلسوفان روشنگری فرانسه، غالبا در شکلی که توسط تورگو، کندورسه و ابه سیِیِس پیرامون مسائل سیاسی به کار رفته بود، در دو دوره انقلاب و ناپلئون تا اندازه زیادی بر اندیشه ترقیخواهی در فرانسه و کشورهای مجاور آن در قاره سایه انداخت. اما تنها پس از «دوره بازگشت» است که میتوان از یک نهضت لیبرال مشخص سخن گفت. این نهضت در فرانسه در دوره پادشاهی ژوییه۳ به اوج خود رسید، اما پس از آن به گروه کوچکی از نخبگان محدود ماند. جنبش لیبرال فرانسه از چند رگه اندیشهای متفاوت شکل گرفته بود. بنجامین کنستان تلاشی مهم برای سامانبخشی به آن چه سنت انگلیسی میپنداشت و انطباق آن با شرایط قاره انجام داد و گروهی موسوم به «نظریهپردازان» به رهبری فرانسوا گیزو این تلاشها را در دهههای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰ پی گرفتند. برنامه آنها که «گارانتیسم» نام گرفته، اساسا مکتبی استوار بر محدودسازی دولت بر پایه قانون اساسی بود. قانون اساسی سال ۱۸۳۱ دولت تازهتاسیس بلژیک، همچون مدلی مهم برای این مکتب مشروطهخواه که مهمترین بخش نهضت لیبرال قارهای را در نیمه نخست قرن نوزده شکل میداد، عمل کرد. آلکسی دو توکویل نیز که شاید مهمترین متفکر لیبرال فرانسوی بود، به این سنت که عمدتا از انگلستان سرچشمه میگرفت، تعلق داشت.
اما ویژگیای که گونه لیبرالیسم سایهافکنده بر قاره را از گونه انگلیسیاش سخت متمایز میکرد، از آغاز چیزی بود که به بهترین وجه میتواند جنبه آزاداندیشی آن خوانده شود و در یک نگرش پرقدرت ضدکلیسا و به طور کلی ضدسنت نمود مییافت. نه تنها در فرانسه، که در دیگر بخشهای رومیکاتولیک اروپا نیز لیبرالیسم به واقع چنان با جدال پیوسته با کلیسای روم درهمآمیخت که به ویژه وقتی کلیسا در نیمه دوم این قرن، مبارزه با «مدرنیسم» و از این رو با بیشتر مطالبات برای اصلاحات لیبرال را در پیش گرفت، جدال با کلیسا از نگاه خیلیها مهمترین ویژگی لیبرالیسم پنداشته میشد.
در نیمه اول قرن نوزده تا انقلابهای سال ۱۸۴۸، نهضت لیبرال فرانسه نیز همچون اکثر کشورهای دیگر اروپای غربی و مرکزی، پیوندی بسیار نزدیکتر از لیبرالیسم انگلیسی با نهضت دموکراسیخواهی داشت. در نیمه دوم این قرن، نهضت لیبرال این کشور به واقع تا اندازه زیادی جای خود را به جنبش دموکراسیخواهی و جنبش جدید سوسیالیستی داد. بجز دورهای کوتاه تقریبا در میانه قرن نوزده که جنبش هواخواه تجارت آزاد گروههای لیبرال را گرد هم آورد، لیبرالیسم دوباره نقشی مهم در رشد سیاسی فرانسه بازی نکرد و بعد از سال ۱۸۴۸ نیز متفکران فرانسوی تاثیر پراهمیتی بر آموزههای این مکتب نگذاشتند.
نقشی نسبتا مهمتر را نهضت لیبرال آلمان بازی کرد و پیشرفتی آشکارتر در هفتاد و پنج سال اول سده نوزده رخ داد. این نهضت هرچند از اندیشههای برآمده از انگلستان و فرانسه سخت تاثیر میگرفت، اما به واسطه تفکرات بزرگترین و قدیمیترین لیبرالهای آلمانی، ایمانوئل کانت فیلسوف، ویلهلم فون هومبولت دانشمند و سیاستمدار و فردریش شیلر شاعر دگرگون شد. کانت نظریهای را به شیوهای شبیه دیوید هیوم به دست داده بود که بر ایدههای حکومت قانون (یا رشتشتات، چنان که در آلمان خوانده میشد) و قانون به مثابه حفاظت از آزادی فردی استوار بود. هومبولت در یکی از آثار آغازین خود،
درباره قلمرو و وظایف دولت تصویر دولتی را که کاملا به حفظ قانون و نظم محدود است، شکل داده بود؛ کتابی که آن زمان تنها بخش کوچکی از آن منتشر شد، اما در سال ۱۸۵۴ که دستآخر چاپ (و به انگلیسی برگردانده) شد، تاثیری گسترده نه فقط در آلمان، که همچنین بر متفکران گونهگونی چون جان استوارت میل در انگلیس و ادوار لابوله در فرانسه نهاد. بالاخره شیلر شاعر نیز شاید بیش از هر فرد تنهای دیگری کل عامه مردم تحصیلکرده آلمان را با آرمان آزادی شخصی آشنا کرد.
پروس در دوره اصلاحات فرایهر فوم اشتاین در آغاز به سیاستی لیبرال رو کرد، اما در پی آن، دورهای واکنشی پس از پایان جنگهای ناپلئونی شروع شد. نهضت لیبرال فراگیر در این پادشاهی تنها در دهه ۱۸۳۰ شروع به رشد کرد که با این وجود از همان آغاز همچون اتفاقی که در ایتالیا رخ داد، پیوندی نزدیک با جنبش ناسیونالیستی که هدفش اتحاد کشور بود، داشت. لیبرالیسم آلمانی به طور کلی عمدتا نهضتی مشروطهخواه بود که در شمال، از نمونه انگلیسی تاثیر نسبتا بیشتری میگرفت، در حالی که در جنوب مدل فرانسوی نافذتر بود. این وضع بیش از هر چیز در نگرشی متفاوت به مساله محدودسازی اختیارات صلاحدیدی دولت نمود مییافت که در شمال، برداشتی نسبتا روشن از حکومت قانون (یا رشتشتات) را پدید آورد، اما در جنوب بیشتر تحت تاثیر تفسیر فرانسوی از «تفکیک قوا» بود که بر استقلال دولت از دادگاههای عادی پا میفشرد. با این حال در جنوب و خاصه در بادن و وورتمبرگ، گروهی فعالتر از نظریهپردازان لیبرال حول Staatslexicon کارل راتک و کارل ولکر شکل گرفت که در دوره پیش از انقلاب ۱۸۴۸ به کانون اصلی اندیشه لیبرال آلمانی بدل شد. شکست این انقلاب دوره واکنشی کوتاه دیگری را در پی آورد، اما در دهه ۱۸۶۰ و اوایل دهه ۱۸۷۰ برای مدتی به نظر میآمد که آلمان نیز به تندی به سوی نظمی لیبرال در حرکت است. در این دوره بود که اصلاحات حقوقی و استوار بر قانون اساسی با هدف مشخص پیریزی حکومت قانون اجرا شد. میانه دهه ۱۸۷۰ را احتمالا باید زمانی پنداشت که جنبش لیبرال اروپا به بیشترین نفوذ خود رسیده و بیش از همیشه به سوی شرق گسترش یافته بود. با بازگشت آلمان به سیاستهای حمایتی در سال ۱۸۷۸ و سیاستهای اجتماعی جدیدی که بیسمارک تقریبا در همان زمان به کار بست، بداقبالیهای این جنبش آغاز شد. حزب لیبرال که برای اندکی بیش از دوازده سال در اوج شکوفایی بود، به تندی زوال یافت.
هم در آلمان و هم در ایتالیا زوال جنبش لیبرال هنگامی آغاز شد که پیوندش با نهضت اتحاد ملی را از دست داد و وحدت به دست آمده، نگاهها را به تقویت دولتهای تازهپا معطوف کرد و افزون بر آن پیدایش نهضت کارگری سبب شد که لیبرالیسم جایگاه حزب «پیشتاز» را که تا آن هنگام بخش به لحاظ سیاسی فعال طبقه کارگر از آن پشتیبانی کرده بود، از کف دهد.
لیبرالیسم کلاسیک انگلیسی
در بخش بزرگی از سده نوزده، کشوری اروپایی که به نظر میرسید بیش از همه به تحقق اصول لیبرال نزدیک است، انگلستان بود. به نظر میآمد که در این کشور بیشتر این اصول را نه تنها حزب پرقدرت لیبرال، که اکثریت جامعه نیز پذیرفتهاند و حتی محافظهکاران نیز غالبا به ابزار انجام اصلاحات لیبرال بدل میشدند. رخدادهای بزرگی که انگلستان پس از آنها توانست در نگاه دیگر کشورهای اروپایی چونان مدل نمایشگر نظم لیبرال به نظر رسد، اعطای آزادی به کاتولیکها در سال ۱۸۲۹، قانون اصلاحات سال ۱۸۳۲ و لغو قوانین غلات در سال ۱۸۴۶ از سوی سررابرت پیل محافظهکار بود. از آن هنگام خواستههای اصلی لیبرالیسم در ارتباط با سیاست داخلی برآورده شد و جنبوجوشها و تهییجها بر پیریزی تجارت آزاد تمرکز یافت. نهضتی که با «عریضه تجار» در سال ۱۸۲۰ آغاز شد و از ۱۸۳۶ تا ۱۸۴۶ با «جامعه ضد قانون غلات» ادامه یافت، به طور خاص از سوی گروهی از رادیکالهایی شکل گرفت که به رهبری ریچارد کوبدن و جان برایت، موضعی استوار بر لسهفر و کمابیش افراطیتر از آنچه اصول لیبرال آدام اسمیت و اقتصاددانان کلاسیک پیرو او حکم میکرد، برگزیدند. موضع آشکار آنها در هواخواهی از تجارت آزاد با یک نگرش پرقدرت ضدامپریالیستی، ضدمداخلهگرایانه و ضدمیلیتاریستی و بیزاری از گسترش اختیارات دولت همراه شد. افزایش مخارج عمومی در نگاه آنها عمدتا از دخالتهای زیانبار در مسائل خارجی ریشه میگرفت. آنها بیش از هر چیز با گسترش اختیارات دولت مرکزی مخالفت میکردند و انتظار داشتند که بیشترین بهبودها از تلاشهای مستقل، چه توسط دولت محلی و چه از سوی سازمانهای داوطلب نتیجه شود.
«صلح، صرفهجویی، اصلاح» به شعار لیبرال این دوره بدل شد که در آن واژه «اصلاح» بیش از آن که به گسترش دموکراسی بازگردد، به برچیدن امتیازات و سوءاستفادههای قدیمی اشاره میکرد و نهضت لیبرال تنها با «قانون اصلاحات دوم» سال ۱۸۶۷ پیوندی نزدیکتر با آن یافت. این نهضت به واسطه معاهده کوبدن در سال ۱۸۶۰ با فرانسه (معاهدهای تجاری که به برپایی تجارت آزاد در انگلستان انجامید و این انتظار را در سطحی گسترده پدید آورد که تجارت آزاد به زودی بر دنیا سایه خواهد افکند) به اوج خود رسیده بود. در آن هنگام در انگلستان ویلیام گلدستون به عنوان چهره پیشتاز نهضت لیبرال ظاهر شد که نخست به عنوان وزیر دارایی و بعد در مقام نخستوزیر لیبرال، در سطحی وسیع به ویژه پس از مرگ پالمرستون در سال ۱۸۶۵ تجسم زنده اصول لیبرال در ارتباط با سیاست خارجی شمرده میشد و جان برایت همقطار اصلیاش بود. با او پیوند قدیمی لیبرالیسم انگلیسی با باورهای راسخ اخلاقی و دینی نیز دوباره زنده شد.
در ساحت اندیشهای در نیمه دوم سده نوزده، اصول بنیادین لیبرالیسم در اندازهای گسترده کنکاش و وارسی شد. هربرت اسپنسر فیلسوف، هواخواه کارآمد پشتیبانی افراطی از دولت حداقلی فردگرا، چیزی شبیه به دیدگاه فون هومبولت بود. اما جان استوارت میل در کتاب مشهورش، درباره آزادی، نقد خود را نه بر فعالیتهای دولت، که عمدتا بر استبداد اندیشه معطوف کرد و با هواخواهیاش از عدالت توزیعی و نگرشی کلی و همدلانه نسبت به آرمانهای سوسیالیستی در برخی آثار دیگر خود، صحنه را برای گذار آهسته بخش بزرگی از روشنفکران لیبرال به سوسیالیسمی میانهرو چید. این گرایش را تاثیر
توماسهیل گرین فیلسوف که بر کارکردهای ایجابی دولت در برابر برداشت غالبا سلبی لیبرالهای قدیمیتر از آزادی پا میفشرد، بسیار تقویت میکرد.
اما هرچند بیست و پنج سال پایانی قرن نوزده، نقدهای داخلی فراوانی بر عقاید لیبرالی را درون اردوگاه لیبرالها به چشم دید و حزب لیبرال آهستهآهسته جایگاهش را در برابر جنبش جدید کارگری از دست میداد، سلطه اندیشههای لیبرال در انگلستان تا سده بیست دوام یافت و اگرچه حزب لیبرال نتوانست جلوی نفوذ تدریجی مولفههای مداخلهگرایانه و امپریالیستی را بگیرد، اما سلطه این اندیشهها توانست از جان گرفتن دوباره مطالبات حمایتگرایانه پیشگیری کند. شاید دولت کمبل بنرمن (۱۹۰۴) را باید آخرین دولت لیبرال از نوع قدیمی پنداشت، در حالی که در دولت جانشین او، هربرت اسکویث، تجربههای تازهای در سیاستهای اجتماعی عملی شد که تنها با شک و تردید با اصول لیبرال پیشین همخوان بود. اما در کل میتوان گفت که عصر لیبرال در سیاستهای انگلستان تا آغاز جنگ جهانی نخست ادامه یافت و اثرگذاری نافذ اندیشههای لیبرال در انگلستان تنها به واسطه آثار این جنگ پایان گرفت.
افول لیبرالیسم
هرچند برخی دولتمردان ارشد اروپایی و رهبران دیگر در مسائل عملی پس از جنگ جهانی نخست، همچنان تحت تاثیر دیدگاهی اساسا لیبرال بودند و در ابتدا تلاشهایی برای احیای نهادهای سیاسی و اقتصادی دوره پیش از جنگ انجام گرفت، اما چندین عامل سبب شد که نفوذ لیبرالیسم تا جنگ جهانی دوم پیوسته کاهش یابد. مهمترین عامل این بود که سوسیالیسم، به ویژه در اندیشه بخش بزرگی از روشنفکران، جای لیبرالیسم را به عنوان جنبش ترقیخواه گرفته بود. از این رو جدال سیاسی عمدتا میان سوسیالیستها و محافظهکارانی درمیگرفت که هر دو اگرچه با اهدافی متفاوت، از افزایش فعالیتهای دولت حمایت میکردند. به نظر میآمد که گرفتاریهای اقتصادی، بیکاری و بیثباتی واحدهای پولی، کنترل اقتصادی بسیار بیشتری را از جانب دولت ایجاب میکند و این به احیای حمایتگرایی و دیگر سیاستهای ناسیونالیستی انجامید. پیامد این وضع، رشد سریع سازوبرگ دیوانسالاری دولت و کسب اختیارات گسترده صلاحدیدی از سوی آن بود. این گرایشها که پیشتر در طول دهه نخست پس از جنگ قوی بود، در طول رکود بزرگ پس از سقوط اقتصاد آمریکا در سال ۱۹۲۹ آشکارتر هم شد. کنارگذاری نهایی استاندارد طلا و بازگشت به سیاستهای حمایتی از سوی انگلستان در سال ۱۹۳۱ ظاهرا از پایان قطعی اقتصاد آزاد جهانی حکایت میکرد. رشد نظامهای دیکتاتوری یا تمامیتخواه در بخشهای بزرگی از اروپا نه فقط گروههای ضعیف لیبرال را که در کشورهای بلاواسطه تاثیرگرفته باقی مانده بودند، برانداخت، بلکه خطر جنگی که رشد این نظامها پدید آورد، حتی در اروپای غربی به افزایش سلطه دولت بر امور اقتصادی و گرایش به خودکفایی ملی انجامید.
بعد از پایان جنگ جهانی دوم، تا اندازهای به خاطر رشد آگاهی از خوی سرکوبگر همه انواع نظامهای تمامیتخواه و تا اندازهای در اثر تصدیق این نکته که موانع تجارت بینالمللی که در دوره میان دو جنگ افزایش یافته بود، تا اندازه زیادی مسوول رکود اقتصادی بوده است، بار دیگر اندیشههای لیبرال جانی دوباره گرفت. دستاوردی که نشان از احیای این قبیل اندیشهها داشت، توافقنامه عمومی تعرفه و تجارت (گات) در سال ۱۹۴۸ بود، اما تلاشها برای ایجاد واحد اقتصادی بزرگتری چون «بازار مشترک» و مجمع تجارت آزاد اروپا (افتا) نیز ظاهرا در همین مسیر بود. با این همه چشمگیرترین رخدادی که به نظر میآمد خبر از بازگشت به سیاستهای اقتصادی لیبرال میدهد، بهبود شگفتآور اقتصاد آلمان شکستخورده در جنگ بود که با ابتکار
لودویگارهارد خود را آشکارا به آن چه «اقتصاد بازار اجتماعی» خوانده میشد، متعهد کرده بود و در نتیجه آن به لحاظ رونق اقتصادی، کشورهای پیروز را زود
پشت سر گذاشت.
این رخدادها دوره بیمانندی از رونق چشمگیر را آغاز کرد که سبب شد برای مدتی محتمل به نظر آید که نظام اقتصادی اساسا لیبرال میتواند دوباره به شکلی پایدار در اروپای غربی و مرکزی برپا شود. در ساحت فکری نیز این دوره تلاشهای تازهای را برای بازگویی و بهبود اصول سیاست لیبرال در پی آورد. اما کوششها برای استمرار رونق و دستیابی به اشتغال کامل از راه بسط پول و اعتبار سرآخر رشدی تورمی را در سراسر دنیا آفرید و اشتغال چنان خود را با آن سازگار کرد که تورم نمیتوانست بدون ایجاد بیکاری گسترده متوقف شود. با این همه، اقتصاد بازار کارآمد را نمیتوان تحت تورم شتابان نگه داشت، لااقل به این خاطر که دولتها زود حس میکنند که دستشان در مبارزه با آثار تورم از راه کنترل قیمتها و دستمزدها بسته شده. تورم همیشه و همه جا به اقتصاد دستوری انجامیده، بسیار محتمل است که سرسپردگی به سیاستهای تورمی مایه نابودی اقتصاد بازار و گذار به نظام سیاسی و اقتصادی توتالیتر و دارای برنامهریزی متمرکز شود.
این روزها هواخواهان دیدگاه لیبرال کلاسیک دوباره به تعدادی بسیار اندک که عمدتا اقتصاددان هستند، کاهش یافتهاند. و واژه «لیبرال» حتی در اروپا، همچنان که مدتی در آمریکا نیز چنین بود، به منزله نامی برای آرمانهای ذاتا سوسیالیستی به کار میرود، چون به قول جوزف شومپیتر، «به مثابه تمجیدی شگفتآور اما ناخواسته، دشمنان نظام کسبوکار خصوصی فکر کردهاند خردمندانه است که این برچسب را مال خود کنند».
پاورقی:
۱- popular assembly، هدف از انجمنهای عمومی بررسی مسائل پراهمیت برای مشارکتکنندگان در آن است که معمولا اعضا میتوانند آزادانه در آن شرکت کنند و با دموکراسی مستقیم کار میکند. این واژه غالبا برای توصیف گردهماییهایی به کار میرود که با آنچه مشارکتکنندگان، اثرات نارسایی دموکراتیک در نظامهای دموکراسی نمایندگی میپندارند، سروکار دارد. برخی اوقات این انجمنها برای ایجاد یک ساختار قدرت بدیل برپا میشوند و در سایر مواقع با دیگر اشکال دولت کار میکنند.
۲- The Commonwealth Period؛ جمهوری انگلیس حکومتی جمهوری بود که از سال ۱۶۴۹ تا ۱۶۶۰ نخست بر انگلیس و سپس بر ایرلند و اسکاتلند حکومت میکرد. در فاصله سالهای ۱۶۵۳ تا ۱۶۵۹ آن را جمهوری انگلیس، اسکاتلند و ایرلند میخواندند.
۳- July Monarchy، دورهای از سلطنت مشروطه لیبرال در فرانسه با حکومت شاه لوییفیلیپ که با انقلاب ژوئیه سال ۱۸۳۰ آغاز شد و با انقلاب ۱۸۴۸ پایان گرفت.
ارسال نظر