لیبرالیسم یا لیبرالیسم‌ها؟

آلن ریان

مترجم: محسن رنجبر

کنکاشی در گونه‌‌های لیبرالیسم به مثابه یک مکتب سیاسی

در بخش نخست این رشته مقالات که هفته گذشته خواندید، گفتیم که به دنبال کنکاش در جنبه‌های گوناگون تاریخی، سیاسی، فلسفی، اقتصادی و دیگر شالوده‌های مکاتب مختلف در حوزه نظم اجتماعی و اقتصادی جامعه انسانی هستیم و این کندوکاو را با مکتب لیبرالیسم آغاز کرده‌ایم. در بخش قبل، لئونارد هابهاوس، اندیشمند سرشناس لیبرال طرحی کلی از روش‌های نظم‌بخشی به جامعه انسانی در عصر پیشامدرن به دست داد و کوشید با بیان دیدگاه لیبرال‌ها در این باره و مقایسه آن با طرح کلی پیش‌گفته، پرسش‌هایی درباره ماهیت لیبرالیسم پیش کشد.

در متن پیش‌رو «آلن ریان» مساله وجود تعاریف گوناگون از مکاتب مختلف این‌چنینی را طرح کرده و در گونه‌های مختلف لیبرالیسم از دو منظر، یکی لیبرالیسم کلاسیک در برابر لیبرالیسم مدرن و دیگری لیبرالیسم در برابر لیبرتارینیسم مداقه کرده است.

این رشته مقالات را هر سه‌شنبه در همین صفحه بخوانید.

لیبرالیسم چیست؟

هر که بکوشد شرحی مختصر از لیبرالیسم به دست دهد، بی‌درنگ با پرسشی مشکل‌آفرین روبه‌رو می‌شود: با لیبرالیسم سر و کار داریم یا با لیبرالیسم‌ها؟ نام لیبرال‌های مشهور را می‌توان به سادگی ردیف کرد، اما بیان وجوه مشترک‌شان سخت‌تر است. جان‌لاک، آدام اسمیت، مونتسکیو، توماس جفرسون، جان استوارت میل، لرد آکتون، توماس هیل گرین، جان دیویی و معاصرینی چون آیزایا برلین و جان رالز بی‌تردید لیبرال‌اند، اما درباره مرز مدارا، مشروعیت دولت رفاه و فضایل دموکراسی، سه مساله بسیار بنیادین سیاسی هم‌رای نیستند. این‌ها حتی درباره ماهیت آزادی که فکر می‌کنند لیبرال‌ها باید در طلبش باشند، با یکدیگر توافق ندارند.

گلایه‌ای آشنا در میان کسانی که درباره سیاست، به معنای کلی کلمه می‌نویسند، این است که اصطلاحات کلیدی آن تعریف نشده‌اند یا نمی‌توان تعریف‌شان کرد؛ درباره مرز نهاد‌ها و رفتار «سیاسی» و «غیر‌سیاسی» چون و چرا هست و ویژگی‌های تعیین‌کننده حاکمیت مستقل و شرایط لازم و کافی مشروعیت، پیوسته محل جدال‌اند. لیبرالیسم البته وضعی بد‌تر از رقبای ایدئولوژیک‌اش ندارد. به نظر می‌آید که در عمل هر‌روزه سیاسی، همه «ایسم‌ها» شرایطی یکسان دارند؛ لیبرال‌ها، محافظه‌کاران و سوسیالیست‌ها را تنها می‌توان موضوع به موضوع شناخت و موضع‌شان درباره یک مساله، گواه چندانی درباره دید‌گاه‌شان پیرامون موضوعی دیگر به دست نمی‌دهد. محافظه‌کاری که با ملی‌سازی راه‌آهن مخالف است، از یارانه‌های دولت به پیمان‌کاران دفاعی پشتیبانی می‌کند و در همین حال، لیبرالی که تشکیل کمیته‌ای اخلاقی برای بررسی داد‌و‌ستد‌های مالی سیاست‌مداران را تایید می‌کند، پی‌ریزی کمیته‌ای برای وا‌کاوی در اخلاق معلمان مدارس را محکوم خواهد کرد.

با این وجود اگرچه محافظه‌کاری و سوسیالیسم نیز با گرفتاری‌های یکسانی دست به گریبان هستند، باز مایلیم بپرسیم که لیبرالیسم یکی است یا پر‌‌شمار است؟ آیا اصلا می‌توان به شکلی مشخص و قطعی توصیفش کرد؟ اینکه واژ‌گان گفتمان سیاسی به سادگی تعریفی مورد توافق پیدا نمی‌کنند، گفته‌ای تازه نیست. حدود سیصد و پنجاه و پنج سال قبل، توماس هابز اشاره کرد که اگر کسی می‌توانست از ابهامی شبیه به آن چه در واژگان سیاسی وجود دارد، در هندسه سود برد، بشر هنوز باید منتظر اقلیدس می‌ماند. هر‌چند گفته هابز حکایت از آن می‌کند که این نفع شخصی کشیش‌ها، روشنفکران و سیاست‌مداران است که مایه نبود تعاریف دقیق شده، اما نویسندگان سده بیستمی دلیلی دیگر پیش گذاشته‌اند و گفته‌اند که مفاهیم سیاسی «ذاتا پر‌چون و چرا» هستند. توضیحی دیگر که به ویژه به لیبرالیسم بیشتر می‌خورد، این است که دل‌نگرانی‌های سیاسی لیبرال‌ها در سه قرن گذشته عوض شده‌اند. با این وجود همه این سه نوع توضیح نشان از آن دارند که باید در پی درک لیبرالیسم‌ها بود، نه لیبرالیسم.

یک دلیل برای تعریف‌ناپذیری واژگان سیاسی یا پیچیدگی نظام‌مند درک ما از دولت، امر سیاسی یا مثل اینجا، لیبرالیسم، به‌کار‌گیری آنها به منزله تحسین یا نا‌سزا در جدل‌های سیاسی است. این وضع روایتی جدید از این دید‌گاه هابز است که تعاریف پر‌مجادله از رقابت بر سر منافع نتیجه می‌شوند. مثلا در بیست سال گذشته نهضتی اندیشه‌ای و سیاسی به نام «اجتماع‌گرایی» [کامیونیتارینیسم]۱ وجود داشته که ویژگی تعیین‌کننده اصلی‌اش، ضدیت با چیزی است که هوا‌خواهانش آن را «لیبرالیسم» تعریف کرده‌اند. اجتماع‌گرا‌ها بر شیوه‌های بی‌شمار مدیون بودن افراد به جوامعی که در آنها بار می‌آیند، تاکید می‌کنند. به اعتقاد آنها لیبرال‌ها به شکلی استدلال می‌کنند که انگار انسان‌ها بدون هیچ پیوند اجتماعی و بی‌هیچ سر‌سپاری و دلبستگی و به هر طریق، کاملا جدا از جوامعی که به لحاظ جسمی، اما نه به لحاظ عاطفی به شکلی در آن زندگی می‌کنند، پا به دنیا می‌گذارند. لیبرالیسم، این چنانی که توصیف شد، جاذبه‌ای ندارد و بر دروغ‌های جامعه‌شناختی و شکلی از اوتیسم اخلاقی استوار شده. کسانی که خود را لیبرال می‌خوانند، طبیعتا گفته‌اند که این تسخر و تقلیدی مضحک از دید‌گاه‌هایشان است.

خود لیبرال‌ها گاهی کوشیده‌اند لیبرالیسم را به شکلی تعریف کنند که تنها افراد بسیار گمراه یا بسیار ظالم لیبرال نباشند. در اوج جنگ سرد به سادگی می‌شد بدیل‌های موجود سیاسی را در یک سو، لیبرال‌دموکراسی و در سوی دیگر، شکل‌های گونه‌گون توتالیتاریسم تک‌حزبی خواند. در برابر خود این تلاش برای محدود‌سازی دامنه گزینه‌های سیاسی مقاومت می‌شد. سوسیال‌دموکرات‌ها که هم با دولت تک‌حزبی و هم با کاپیتالیسم بی‌قید و بند مخالف بودند، اعتقاد داشتند که بی‌ایمانی‌شان به مشروعیت مالکیت خصوصی بر ابزار‌های تولید، آنها را از لیبرال‌دموکرات‌ها جدا می‌کند. در برابر، محافظه‌کاران آمریکا با اعطای نقشی بزرگ‌تر (از آنچه لیبرال‌ها می‌پذیرند) به دولت‌های ایالتی و محلی در حفظ هویت ملی و گونه‌ای از وفاق اخلاقی سنتی، یا در برابر، با پشتیبانی از اقتصادی لسه‌فر‌تر و نقش اقتصادی بسیار کمتر برای دولت، خود را از لیبرال‌ها متمایز می‌کردند. منتقدان آنها با تندی پاسخ می‌دادند که به هر حال، تاریخ آمریکا آنها را محکوم می‌کند که لیبرال بمانند؛ محافظه‌کاران واقعی - یا اروپایی - به سلسله‌مراتب، تفاوت، سنت و بنیان مسیحی قدرت سیاسی باور داشتند، اما هر آمریکایی‌ که می‌خواست از سیاست سنت دفاع کند، تنها سنتی سکولار و لیبرال را برای تکیه بر آن پیش روی خود می‌دید.

تلاش برای ارائه تعریفی روشن از یک نظر‌گاه سیاسی، همواره جزئی از نبردی خصمانه برای نا‌منسجم یا پلید خواندن اندیشه‌‌های مورد بحث نیست. نهضت‌های سیاسی پر‌شماری برای پی‌ریزی اعتقاد‌نامه‌ای که اعضایشان باید به آن سوگند وفا‌داری خورند، بسیار کوشیده‌اند. لنین به همان اندازه برای محکوم کردن متحدان مارکسیستش، به خاطر بد‌فهمی‌شان از سوسیالیسم علمی وقت گذاشت که برای حمله به نظام تزاری. او فکر می‌کرد که نهضت انقلابی باید دقیقا بداند که به چه می‌اندیشد و می‌‌خواهد به چه برسد. اهمیتی ندارد که ترسو‌ها یا آنهایی که اندیشه‌شان سامان ندارد، بیرون افتند؛ چنان که او در یکی از رساله‌هایش اعلام کرده، «بهتر است کمتر باشیم، اما بهتر باشیم». در میان مرام‌های سیاسی، احتمال اینکه لیبرالیسم چنین رفتار کند، از همه کمتر است. لیبرالیسم متضمن هر چه که باشد، بی‌تردید روا‌داری و بیزاری از حمایت بی‌چون و چرا از هر نظام اعتقادی را در خود دارد. با این وجود، لیبرالیسم با جست‌وجوی انسجام و یکدستی غربیه نیست. لیبرال‌ها غالبا از خود پرسیده‌اند که چه چیز مشترکی دارند و مرز میان آنها و مثلا سوسیالیست‌ها در یک سو و محافظه‌کاران در سوی دیگر کجاست.

توضیحی دیگر برای سختی تعریف واژگان سیاسی این است که اینها واژگانی «ذاتا پر‌چون و چرا» هستند که معنا و اشاره‌شان همیشه محل جدل است. اگر لیبرالیسم را به مثابه این باور تعریف کنیم که آزادی فرد، والا‌ترین ارزش سیاسی است و باید بر پایه موفقیت نهاد‌ها و اعمال در پشتیبانی از این آزادی به داوری درباره آنها نشست - که شاید پذیرفتنی‌ترین تعریف مختصر از آن باشد - این تعریف تنها مشاجراتی بیشتر را در پی می‌آورد. آزادی چیست؟ مثبت است یا منفی؟ آزادی کل یک ملت چه ارتباطی با آزادی اعضایش دارد؟ آزادی همچنین تنها مفهومی نیست که چنین مداقه‌ای را بر‌می‌انگیزد. افراد مورد بحث کیستند؟ کودکان را در بر می‌گیرند؟ سالخورده‌ها و بیماران روانی را در بر می‌گیرند؟ خارجی‌های مقیم یک کشور یا ساکنان مستعمرات وا‌بسته را شامل می‌شوند؟ شاید تصور شود که این امری شگفت‌آور نیست، چون هر تعریفی در را به روی بحث درباره واژگانی که با آنها بیان شده، می‌گشاید. این ادعا که این‌ها مفاهیمی ذاتا پر‌چون و چرا هستند، در این عقیده ریشه دارد که هر شرح و تفسیری، بگو‌مگو‌های بیشتری به راه می‌اندازد.

مسیر روشنی وجود دارد که هر شرحی بر تعریف مثلا صندلی باید در آن مسیر باشد و مرزی آشکار وجود دارد که بحث ورای آن، تنها خرده‌گیرانه و ملا‌نقطی خواهد بود. به نظر می‌رسد که این نکته درباره گفت‌وگو پیرامون مکاتب سیاسی صدق نمی‌کند. هر‌چند ممکن است برخی بحث‌ها درباره ماهیت لیبرالیسم کاملا خرده‌گیرانه باشد، اما به سختی می‌توان در برابر این عقیده مقاومت کرد که فرد لیبرال می‌تواند بی‌وقفه، اما سود‌مندانه بپرسد که «ماهیت سر‌سپردگی‌های سیاسی من چیست؟» اینکه آیا این دید‌گاه که «مفاهیمی ذاتا پر‌چون و چرا» وجود دارند، دید‌گاهی کاملا منسجم است یا نه، مساله‌ای دیگر است. به سختی می‌توان درک کرد که یک مفهوم بتواند در وهله نخست تعریف شود، مگر آنکه بخش قابل ملاحظه‌ای از معنای آن بی‌چون و چرا باشد. اگر قرار است بحث‌های مربوط به این هاله پرمناقشه معنا‌دار باشند، باید هسته معنایی مرکزی بی‌مناقشه‌ای برای واژگانی چون «آزادی» وجود داشته باشد. انسان زندانی آزاد نیست؛ انسانی که تهدید شده که اگر کتابی را بنویسد، مجازات خواهد شد، کمتر از فردی که چنین تهدیدی نشده، برای نوشتن آن آزاد است. حتی اگر این هسته معنایی بی‌مناقشه وجود داشته باشد، می‌توان پذیرفت که همان طور که اصطلاحات قانونی در جریان بحث‌های حقوقی معنای تازه‌ای پیدا می‌کنند، اصطلاحات سیاسی نیز پیوسته معانی نو می‌یابند. اگر لیبرالیسم آن قدر آشکار باشد که بتوان تعریفش کرد، باز هم در گذر زمان تغییر می‌کند.

گونه‌های لیبرالیسم: کلاسیک در برابر جدید

اینکه بپذیریم لیبرالیسم می‌تواند نمود‌های نهادی گوناگونی داشته باشد و در عین حال بر یک بنیان اخلاقی استوار است - مثل این ادعای لاک که انسان‌ها «در وضعیت آزادی کامل [زاده می‌شوند] تا آنگونه که مناسب می‌دانند، اعمال‌شان را سامان بخشند و دارایی‌ها و شخص خود را به کار گیرند ... وضعیتی که در آن با یکدیگر برابر نیز هستند» - به این معنا نیست که همه تردید‌ها درباره شکنندگی و نفوذ‌پذیری لیبرالیسم از میان رفته‌اند. یک بحث که به عقیده‌ای کلیشه‌ای بدل شده، این است که دو نوع لیبرالیسم وجود داشته‌اند: یکی لیبرالیسم «کلاسیک»؛ با اهدافی محدود که دلمشغول بنیان متافیزیکی‌اش بوده و سو‌گیری سیاسی داشته و دیگری لیبرالیسم «مدرن»؛ نا‌‌محدود، بی‌پروا، با اهدافی جهانی و تهدیدی برای «لیبرالیسم کلاسیک». لیبرالیسم کلاسیک با

جان لاک، آدام اسمیت، الکسی دوتوکویل و فرد‌ریش فون هایک پیوند خورده و بر ایده دولت محدود، حفظ حکومت قانون، پرهیز از قدرت استبدادی و صلاحدیدی، حرمت مالکیت خصوصی و قرار‌داد‌هایی که آزادانه منعقد شده‌اند و مسوولیت افراد در تعیین سر‌نوشت خویش تمرکز می‌کند.

این گونه از لیبرالیسم به خودی خود ضرورتا مشربی دموکراتیک نیست، چون این پرسش که آیا دولت اکثریت یا حکومت بر پایه منافع آنها با حکومت قانون، حقوق مالکیت یا آزادی‌های مدنی دمساز است یا نه، هنوز پاسخی نیافته. چیزی در ایده خام حکومت اکثریت نیست که نشان دهد اکثریت همیشه حقوق مالکیت را رعایت می‌کند یا جانب حکومت قانون را می‌گیرد. لیبرالیسمی که چنین درک شود، همواره به شکلی گریز‌نا‌پذیر با اندیشه ترقی - با مکتبی ترقی‌خواه - پیوند نمی‌‌خورد، چون بسیاری از لیبرال‌های کلاسیک، اگر‌چه به توانایی انسان عادی برای پیشرفت اقتصادی خوش‌بین بوده‌اند، نسبت به قابلیت او برای انجام پیشرفت‌های سود‌مند، مثلا در اخلاق و فرهنگ شک دارند. لیبرالیسم کلاسیک با دولت رفاه دشمنی دارد؛ دولت رفاه این اصل را که همه افراد باید دلمشغول رفاه خود باشند، زیر پا می‌گذارد و مطالبات خود را اغلب در چارچوب دستیابی به عدالت اجتماعی (آرمانی که لیبرال‌های کلاسیک معنای چندانی برایش قائل نیستند) بیان می‌کند. نکته مهم‌تر شاید این است که دولت‌های رفاه، قدرت‌های صلاحدیدی فراوانی به سیاست‌مداران و مقامات خود می‌دهند و به این شیوه شهروندان خود و کسانی را که بهروزی‌شان تابع دولت است، به وابستگی فرو می‌کشانند.

هوا‌خواهان جدید لیبرالیسم کلاسیک غالبا دفاع خود از دولت حداقلی را بر آنچه که یک بنیان اخلاقی حد‌اقلی می‌پندارند، استوار می‌کنند. دولت حد‌اقلی را مثلا می‌توان با رفاهی توجیه کرد که اقتصاد‌ها، وقتی دولت در آنها دخالت نمی‌کند، به دست می‌دهند. این استدلال از دفاع آدام اسمیت از «نظام ساده آزادی طبیعی» در ثروت ملل، گرفته تا بحث‌های فون‌هایک در روز‌گار خود ما رواج داشته است. به لحاظ اخلاقی بحث‌انگیز نیست که ادعا کنیم آسایش و بهروزی بهتر از فلاکت و سیه‌روزی است؛ و فرو‌پاشی نظام‌های کمونیستی اروپای شرقی و بی‌‌اعتبار شدن دولت‌های نظامی و خود‌کامه در جا‌های دیگر، اعتباری بیش از هر زمان به این ادعا داده.

اشاره به نفرت‌انگیزی اجبار دولتی و تعارض میان اثرات منفی اجبار و ممنوعیت حیوانی صرف، از یک سو و اثرات دلپذیر همیاری غیر‌جبری، از سوی دیگر، دفاعی به همین اندازه مینی‌مالیستی را از لیبرالیسم به مثابه دولت حداقلی به دست می‌دهد. هیچ لیبرال کلاسیکی نیاز به قانون را رد نمی‌کند. قانون قهری، زور و فریب را فرو می‌خواباند و قانون مدنی غیر‌قهری به افراد اجازه می‌دهد که قرار‌داد ببندند و در هر نوع فعالیت اقتصادی وارد شوند. با این حال، هر لیبرال کلاسیکی اعتقاد دارد که همه نیرو‌هایی که مایه تخیل، ابداع و رشد می‌شوند، از بخش ارادی نظم اجتماعی ریشه می‌گیرند.

لیبرال‌های کلاسیک درباره ارتباط دولت حد‌اقلی و نظم فرهنگی و اخلاقی هم‌داستان نیستند و این شاید مهم‌ترین نکته درباره دید‌گاه‌های اخلاقی‌شان باشد. آنها برخلاف لیبرال‌های «جدید» دلبستگی خاصی به آرمان پیشرفت اخلاقی و فرهنگی از خود نشان نمی‌دهند. دیوید هیوم بیش از آدام اسمیت، محافظه‌کاری سیاسی بود، اما بیش از او به ستایش «قدم‌روی چالاک اراده‌ها» که ویژگی آشکار یک جامعه شکوفای تجاری است، گرایش داشت. دوتوکویل تردید داشت که آزادی بتواند در نبود باور‌های قوی دینی پا‌بر‌جا بماند و می‌اندیشید که اتکا به نفس و خویشتن‌داری که ستایش‌شان می‌کرد، در ذات انسان مدرن نیست. فون هایک نیز به این اندیشه گرایش دارد که لیبرالیسم سیاسی بر محافظه‌کاری فرهنگی استوار است.

مدافعان معاصر لیبرالیسم «کلاسیک» اعتقاد دارند که لیبرالیسم «جدید»، آن را بسیار تهدید می‌کند. بر اساس این دید‌گاه، لیبرالیسم جدید، خواسته‌ها و روا‌داری‌های لیبرالیسم کلاسیک را دگر‌گون می‌کند و در این میان دستاورد‌های لیبرال‌های کلاسیک را در هنگامی که نظام‌های استوار بر قانون اساسی را به جای استبداد پاد‌شاهان و درباریان می‌نشاندند، به خطر می‌اندازد. مثالی نوعی از لیبرالیسم جدید، درباره آزادی جان استوارت میل و استمدادش از مفهوم «انسان به مثابه موجودی ترقی‌خواه» و کمک‌گیری دل‌انگیزش از فردیتی است که باید اجازه یابد خود را با همه «تنوع رنگارنگش» شکل دهد. به همین سان، نمونه‌ای فلسفی از آن، لیبرالیسم ایده‌آلیست‌های انگلیسی و «نو‌لیبرال‌هایی» چون لئونارد هابهاوس است. با این حال شاید نکته مهم‌تر این است که بر پایه نگرش لیبرالیسم جدید در ساحت اقتصاد، کار مناسب برای دولت آن است که نگذارد فقر، مشروب‌خواری، بیکاری یا اجبار به کار در شرایطی غیر‌انسانی، افراد را «برده» خود کند و به این شیوه آزادی گسترده‌ای را برای آنها فراهم آورد.

نمونه این گونه از لیبرالیسم عملا لیبرالیسم «جدید»ی است که به چیزی می‌انجامد که لیبرال‌های کلاسیک آن را یورش به آزادی قرار‌ داد و حرمت حقوق مالکیت خوانده‌اند و در قوانین رفاهی لیوید جرج پیش از جنگ جهانی نخست، برنامه نیو‌دیل روزولت در فاصله میان دو جنگ جهانی و رشد انفجار‌گونه فعالیت‌های دولت رفاه، پس از جنگ جهانی دوم باز‌تاب می‌یافت. معمولا (اما نه همیشه) حتی نا‌قدان لیبرالیسم جدید هم می‌پذیرند که این گونه‌ای از لیبرالیسم است، چون شالوده اخلاقی بنیادینش در چار‌چوب آزادی بیان می‌شود. هدف سلبی‌اش این است که افراد را از ترس گرسنگی، بیکاری، بیماری و کهنسالی فلاکت‌بار برهاند و هدف ایجابی‌اش آن است که بکوشد به اعضای جوامع مدرن صنعتی کمک کند تا به شیوه‌ای که میل و فون هومبولت می‌خواستند، رشد کنند.

لیبرالیسم جدید همچنین به این خاطر لیبرال است که نفرت‌ها و امید‌های دفاع سوسیالیستی از دولت رفاهی مدرن را در خود ندارد. هر‌چند برخی مدافعان حقوق مالکیت مدعی‌اند که تقریبا هر محدودیتی بر آزادی مطلق مالکان در استفاده از دارایی خود به شیوه‌ای که می‌خواهند، هم‌سنگ مصادره است و دیگران گمان برده‌‌اند که هر حرکتی در این جهت، نخستین گام لغزان در راه بردگی است، اما لیبرالیسم جدید به هیچ رو در پی مصادره نیست. از آنجا که بدون کنترل زیاد دولت بر اقتصاد نمی‌توان به آرمان‌های دولت رفاه دست یافت، لیبرالیسم جدید نمی‌تواند با دارایی به مثابه تافته‌ای جدا‌بافته برخورد کند و دولت را به سرکوب زور و فریب محدود سازد، اما لیبرال‌های جدید نامداری چون جان رالز اعتقاد دارند که دارایی شخصی، مولفه‌ای بنیادی در ابراز وجود فردی، به ویژه از راه آزادی انتخاب شغل است. ناقدان لیبرالیسم جدید معمولا تاکید می‌کنند که این، لیبرالیسم، اما گونه‌ای خطر‌ناک از آن است.

این هراس که لیبرالیسم جدید دشمن روح لیبرالیسم کلاسیک است و عملا دستاورد‌های آن را تهدید می‌کند، بر دو باور استوار است. اولی این است که لیبرالیسم جدید، به لحاظ ایدئولوژیک یا متا‌فیزیک باری بیش از توانش بر دوش گرفته. تصور میل از انسان به مثابه موجودی ترقی‌خواه همراه با این مطالبه‌اش که همه (مردان و به شکلی خاص‌تر، زنان) باید پیوسته در باور‌های خود درباره هر موضوع قابل تصوری باز‌اندیشی کنند، تصوری است که در بهترین حالت، جذبه‌ای برای اقلیت دارد. اگر فردی نگاه سیاسی‌اش را بر دید‌گاهی درباره سرشت انسان استوار کند که بیشتر افراد نا‌پذیرفتنی‌اش می‌دانند، آن را بر ریگ روان بنیاد کرده. برای پشتیبانی از لیبرالیسم کلاسیک نیازی به استمداد از چنین دید‌گاهی درباره سرشت انسان نیست؛ برعکس، دیگر منتقدان لیبرالیسم جدید گفته‌‌اند که معلوم نیست آن نوع شخصیت‌های مستقل و خیالینی که میل به آنها چنین اهمیت داده، به بهترین شکل در جامعه لیبرالی پدید آیند. تاریخ حکایت از آن می‌کند که بسیاری از این شخصیت‌ها با ایستادگی در برابر محیطی متحجر و محافظه‌کار رشد کرده‌‌اند.

دومی این باور است که لیبرالیسم جدید به لحاظ سیاسی و اقتصادی بیش از توانش بار بر گرده گرفته، چه اینکه به همه وعده‌‌ای تحقق‌نا‌پذیر درباره میزانی از خرسندی شخصی می‌دهد که دولت رفاه قادر نیست آن را بر‌آورد و تلاش‌هایش برای عمل به آن نا‌گزیر نا‌کام خواهد ماند. محض نمونه افراد از این بیزارند که وادار شوند بخشی از در‌‌آمد‌شان را که به سختی به دست آورده‌‌اند، به تامین منابعی اختصاص دهند که شغل، آموزش و خدمات اجتماعی گوناگونی را که لیبرالیسم جدید برای خلق تصور خود از آزادی فردی برای دیگران به کار می‌گیرد، ایجاد می‌کنند. این خصومتی را میان گروه‌های شهروندان کمتر و بیشتر حمایت‌شده پدید می‌آورد که به کلی با آنچه لیبرال‌های جدید می‌خواهند، نا‌همخوان است. افزون بر آن، دولت رفاه باید دیوان‌سالاری گسترده‌ای را به استخدام گیرد که اعضایش قدرت‌هایی صلاحدیدی به کف می‌آورند و به میانجی قانون موظف می‌شوند که این قدرت‌ها را در راه رفاه مراجعان خود به کار گیرند.

این نکته به آن معناست که از دلمشغولی لیبرال‌های کلاسیک به حکومت قانون و کاهش اختیار خود‌سرانه غفلت شده؛ چون به کارمندان دولت منابعی داده شده تا به مراجعان خود بپردازند و در همین حال، وفا‌داری شهروندان تضعیف شده، چون دولت نتوانسته چیز‌های خوبی را که از او خواسته شده بود فراهم آورد، تولید کند. طبقه متوسط تحصیل‌کرده به راحتی آزادی‌ای را که دولت رفاه وعده می‌دهد - آزادی از هراس، فقر و زندگی حقیرانه و نا‌مناسب طبقه کار‌گر - به دست می‌آورد و بیشتر افراد دیگر به هیچ رو از آن بر‌خوردار نمی‌شوند. به این خاطر در نتیجه شکست لیبرالیسم، وقتی باری بسیار بزرگ بر دوش می‌گیرد، خطر جدی سر‌خوردگی از آن، به طور کلی، وجود دارد. برخی نویسندگان گمان می‌کنند که این نکته، محبوبیت جهانی دولت‌های محافظه‌کار در دهه ۱۹۸۰ را توضیح می‌دهد.

گونه‌های لیبرالیسم: لیبرتارینیسم و لیبرالیسم

در نظریه لیبرالی شکافی با پیوند نزدیک با آنچه درباره لیبرالیسم کلاسیک و جدید گفتیم، اما نه مساوی با آن، میان لیبرالیسم و لیبرتارینیسم وجود دارد. همچون حالت اختلاف میان شکل‌های کلاسیک و جدید لیبرالیسم، گرایشی در طرفداران هر دو این گونه‌ها وجود دارد که ادعا کنند روایت آنها لیبرالیسم حقیقی است و دیگری به کلی متفاوت است. لیبرتارین‌های معاصر غالبا مدعی‌اند که لیبرال کلاسیک هستند. این کاملا درست نیست. دست‌کم یک رگه از اندیشه لیبرتارین وجود دارد که آنارشی، دولت، آرمان‌شهر رابرت نازیک نمایندگی‌اش می‌کند و هوا‌خواه آن است که «جرایم بی‌قربانی»‌ای چون روسپی‌گری، مصرف مواد مخدر و فعالیت‌های جنسی خلاف عرف، مجاز شوند. چنین چیزی در عقاید جان لاک یا آدام اسمیت نیست.

مرز میان نظریه‌های لیبرال و لیبرتارین را نمی‌توان به راحتی کشید. هر دوی آنها به حمایت از آزادی فردی سر‌سپرده‌اند، هر دو بسیار بجا بر نظریه‌ای پیرامون حقوق بشر تکیه می‌کنند که طبق آن افراد با حق بهره‌گیری آزادانه از خود و منابع‌شان پا به دنیا می‌گذارند. خط متمایز‌کننده این دو نظریه میان این دید‌گاه لیبرتارین که دولت نه شری لازم، بلکه عمدتا - و برای به اصطلاح «آنارکو‌کاپیتالیست‌ها»، کاملا - شری نا‌لازم است، از یک سو و این دید‌گاه لیبرالی که باید با احتیاط با قدرت دولت رفتار کرد، اما آن را مانند هر ابزار دیگری می‌توان برای نیل به اهداف خوب به کار برد، از سوی دیگر قرار دارد. شاید مهم‌ترین تفاوت در این میان آن است که لیبرتارین‌ها به حقوق انسان‌ها به مثابه گونه‌ای مالکیت خصوصی و چیزی که نازیک آن را «استحقاق»۲ خوانده، می‌نگرند. فرد مالک شخص و توانایی‌های خود است و اگر چنین به مساله بنگریم، حقوق ما تنها دو سر‌چشمه دارند: مالکیت آغازین ما بر خود ما و توانایی‌هایمان، و حقوقی حول همه منابع و توانایی‌هایی که دیگران آزادانه پذیرفته‌اند که به ما وا‌بگذارند. دولت، اگر اصلا مشروع باشد، نمی‌تواند کاری فرا‌تر از حفاظت از این حقوق انجام دهد. خود هیچ منبعی ندارد و نمی‌تواند نه در فعالیت‌های باز‌توزیعی دولت‌های مدرن رفاهی و نه در فعالیت‌های ظاهرا خیریه این دست دولت‌ها وارد شود. هیچ کس حق ندارد که فردی دیگر را - اگر جرمی مرتکب نشده باشد - به زور از دارایی خود محروم کند؛ دولت هم همین طور.

این با نظریه عدالت جان رالز، مشهور‌ترین روایت جدید از لیبرالیسم استوار بر دولت رفاه، اختلافی آشکار دارد. در روایت رالز با پرسیدن سوالی فرضی از خود به درکی از اینکه چه حقوقی داریم و آزادی ما چه دامنه‌ای دارد، می‌رسیم. این سوال آن است که «اگر در حالی که هیچ شناختی از سلایق و توانایی‌های خاص خود نداشتیم و از این رو مجبور بودیم به توافقی منصفانه با همه افراد دیگر برسیم، قرار بود نظامی اجتماعی و سیاسی را از نو بنیان بگذاریم، همه ما چه حقوقی برای خود مطالبه می‌کردیم و برای دیگران می‌پذیرفتیم؟» ادعای رالز این است که دو حق را به رسمیت می‌شناختیم: حق گسترده‌ترین آزادی ساز‌گار با آزادی یکسان برای همه و حق رفتار عادلانه که این اندیشه که نابرابری‌ها تنها تا اندازه‌ای موجه‌اند که وضع محروم‌ترین‌ها را بهبود بخشند. این اصل دوم غالبا نظریه عدالت ماکسیمین خوانده می‌شود؛ چون عدالت اجتماعی را بیشینه کردن حداقل برخورداری از منابع اجتماعی توصیف می‌کند.

این اصل به روشنی با هر روایتی از دولت که آن را به دفاع از حقوق مالکیت محدود کند، ضدیت دارد. وارد کردن دریافتی از عدالت اجتماعی به درون دفاع از نظریه سیاسی لیبرالی بر این عقیده استوار است که افراد حق پیشرفت نفس۳ دارند و لذا بر نوعی از نظریه رشد فردی متکی است که شالوده درباره آزادی میل را شکل می‌دهد و مدافعان لیبرالیسم «کلاسیک» را از خود می‌راند.

دوگانه‌انگار‌ها هیچ یک وقعی به پیچیدگی‌ها نمی‌نهند. گونه‌هایی از لیبرالیسم وجود دارد که غیر‌لیبرتارین هستند، اما افزون بر آن بیشتر به «لیبرالیسم کلاسیک» نزدیکند تا به «لیبرالیسم جدید».

دو رساله لاک ظاهرا برخوردی روا‌دارانه‌تر از دید‌گاه‌های رالز یا میل با مالکیت خصوصی دارد و با این حال لاک هیچ یک از دشمنی‌های لیبرتارین‌ها با دولت را از خود نشان نمی‌دهد. دولت مجبور است طبق قانون «خیر مردم، والا‌ترین قانون است»،۴ رفتار کند و هیچ نشانه‌ای از اینکه این صرفا از جنس سرکوب زور و فریب است، وجود ندارد. از سوی دیگر هیچ نشانه‌ای از این هم وجود ندارد که محروم‌ترین اعضای جامعه حق دارند به بهترین شکل ممکن عمل کنند. لاک می‌گوید این افراد باید آن قدر خوب عمل کنند که عضویت در جامعه مدنی را به معامله‌ای خوب برای خود بدل کنند - و در غیر این صورت می‌توانند به بخشی اشغال‌نشده و بی‌سکنه از دنیا مهاجرت کنند و دوباره از سر گیرند - اما نمی‌گوید که حقی فرا‌تر از این دارند. بی‌تردید فرد‌گرایی لاک با هر شخص به عنوان مسوول رفاه خود رفتار می‌کند؛ اما دلمشغولی او به رفاه اخلاقی و نه به آسایش مادی ما به این معنا است که او بیش از آنکه دل‌نگران «خدمات انسانی و سلامت» باشد، اندیشناک روا‌داری دینی بوده.

پاورقی:

۱- communitarianism، ایدئولوژی‌ای است که بر پیوند فرد و اجتماع انگشت می‌نهد. این واژه عمدتا در دو معنا به کار می‌رود. اولی کامیونیتاریسم فلسفی است که لیبرالیسم کلاسیک را به لحاظ هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی، نا‌ساز‌گار می‌داند و بر این پایه به مخالفت با آن می‌نشیند. این نگرش فلسفی بر خلاف لیبرالیسم کلاسیک که سر‌چشمه اجتماع را کنش‌های ارادی افراد می‌داند، بر نقش اجتماع در تشخص و شکل‌گیری فرد تاکید می‌کند. معنای دوم، کامیونیتاریسم ایدئولوژیک است که آن را یک ایدئولوژی رادیکال میانه می‌دانند که گاهی به چپ‌گرایی در مسائل اقتصادی، و اخلاق‌گرایی و محافظه‌کاری در موضوعات اجتماعی شناخته می‌شود.

۲- entitlement

۳- self-development

۴- salus populi suprema lex